شگوفه قد بلند، ابروان کشیده، گونههای اناری و موهای قیچیشدهی بچهگانه داشت.
چنان بیخیال، سرشار و آزاده در کوچه راه میرفت که احدی جرئت نمیکرد بگوید بالای چشمش ابروست.
بصیر کچه یکی از بچههای ولگرد کوچهی ما قسم میخورد که دختر مامور عبدل سرِ فلک هم رَی نمیزند و هیچکس هم زهرهی نگاه کردن چپ بهسوی او را ندارد.
محلهای که ما در آن زندهگی میکردیم، پُر بود از بچههای کوچهگشت که کاری جز آزار دادن دختران جوان نداشتند؛ اما در میان این بچهها، بصیر (مشهور به بصیر کچه) از همه بیشتر مزاحم دختران محله میشد و بهدلیل بیحیایی و جنگرهبودنش، کسی را یارای هماوردی با او نبود.
بصیرِ کچه روزها دَم دروازهی نانوایی خلیفه سلام پنجشیری مینشست و از کلهی صبح تا شام گاو گُم، به آزار و اذیت دختران کوچه میپرداخت.
چند بار هم همسایهها دستهجمعی از او نزدِ مامور سمت پولیس محلهی ما شکایت کردند؛ اما چون مامور سمت از خویشاوندان بصیر بود، این مساله را جدی نگرفت و پیگیری نکرد.
بصیر کچه قدِ میانه، چهرهی سرخه و موهای شَخ شَخ داشت و هنگام گپزدن و احساساتیشدن، پرّههای بینیاش تکان میخوردند.
عادت بد دیگرش این بود که همیشه روی دوپا مینشست و از پسِ تنبان تترونی ماشیرنگش، "مادرزادیاش" را مُشت میکرد و میخارید؛ شاید هم بیماری جلدی داشت یا هم از روی عادت به بیحیایی این کار را میکرد.
خلاصه چه دردِ سر تان بدهم، یکروز بصیر کچه با بچههای ولگرد دیگر شرط گذاشت که شگوفه دختر سرشار مامور عبدل را در کوچه ایستاد کند و به اصطلاح "سرِ راهش را بگیرد."
بچههای دیگر که از بیپروایی و آزادهگی دختر مامور عبدل میهراسیدند، بصیر کچه را بیشتر سرِ ضد آوردند:
- نمیشه لالا، او دختر خطرناکس!
- اگه ایستادش کدی، یک مهمانی از مه!
- هوش کو که کراتیت نکنه!
- او دختر نیس، بلا اس!
بصیر کچه که سرِ وجد آمده بود، پرههای بینیاش تکان خوردند و سوگند یاد کرد که فردا دختر مامور عبدل را پیش چشم همه بچهها در کوچه ایستاد خواهد کرد.
فردا نزدیکهای عصر شگوفه در کوچه پیدا شد. بچهها از دور بصیر کچه را زیر چشمی نگاه میکردند.
شگوفه پتلون کاوبای و کرمچهای ادیداس به پا داشت و آرام و با اعتماد بهنفس راه میرفت.
بصیر مانند همیشه پیشِ دروازهی دکان نانوایی روی دوپا نشسته بود و چِرت چِرت روی زمین تف میکرد و منتظر نزدیک آمدن شگوفه بود.
دختر هنوز نردیک نانوایی نرسیده بود که بصیر کچه از جایش برخاست و وسط کوچه ایستاد.
شگوفه هنگامی که نزدیک شد، خواست راهش را گوشه کند و رّد شود؛ اما بصیر راه را بر او بست و با بیحیایی گفت:
"کجا میری او خارشتی؟"
شگوفه ایستاد... سراپای بصیر را ورانداز کرد و سپس با خشم تمام یک سیلی جانانه بهصورت بصیر کچه زد.
بصیر تا خواست پاسخش را با مشت بدهد، شگوفه با پای راستش، لگدی مُحکم به شکم بصیر زد و او روی زمین پهن شد.
دختر راهش را گرفت و بدون آنکه چیزی بگوید یا پشتِ سرش را نگاه کند، متین و استوار گام برداشت و در انتهای کوچه ناپدید گشت.
خلیفه سلام پنجشیری که از اول ناظر این ماجرا بود، با دیدن این وضعیّت سرش را از دکهی نانوایی بیرون کرد و با تمسخر گفت:
"سزای قروت اَو گرم..."
بصیر کچه با جامهی خاکآلود شرمنده از جایش برخاست و کالایش را تکاند. بچهها قِتقِتزنان نزدیک آمدند و گفتند:
- خوب شد که بخیر گذشت!
- بلا بود و برکتش نی!
بصیر گپی برای گفتن نداشت. از شرم سه روز پیاپی از خانه نبرآمد. پس از آن دختران همسایه اندکی از مزاحمت بچههای ولگرد راحت شده بودند و خلیفه سلام هم ماجرای لت کردن بصیر کچه را از سوی دختر مامور عبدل دهن به دهن برای کوچهگیها نقل میکرد.
کوچهگیها هم در پاسخ خلیفه سلام میگفتند:
"خوب شد، میگن جواب بیپیره لامذب میته!"
جاوید فرهاد
No comments:
Post a Comment