آوای زنان افغانستان

آوای زنان افغانستان

Tuesday, October 7, 2025

روایت نگار؛ کودکی که قربانی تجاوز شد

 نگار پنج‌ساله کنار دروازه‌ حویلی گریه‌کنان نشسته بود. پدرش را از دست داده بود و اشک می‌ریخت. حالا بیست‌وپنج سال از عمر نگار گذشته، اما درد تجاوز بیست سال پیش هنوز در روح و روانش تازه است. هر دردی که به سراغش می‌آید، آن زخم کهنه را تازه‌تر می‌کند.


بیست سال پیش، وقتی کودکی بیش نبود، نمی‌دانست دوست کیست و دشمن کیست؛ حتا تعریفی از دوست و دشمن نداشت. در آن سن، در بدترین حالت روحی بود؛ چون حامی‌اش، پدرش، را از دست داده بود.

خانه‌شان در گوشه‌ حویلی بزرگی قرار داشت، با یک متر فاصله از دیوارهای همسایه‌ها. نگار می‌گوید که آن روزها کنار حویلی گریه می‌کرد، چون بی‌پدر شده بود. یکی از مردان همسایه به او نزدیک شد. نگار او را می‌شناخت و «کاکا» صدایش می‌زد. گاهی به خانه‌شان می‌رفت و با پسرش بازی می‌کرد. آن روز، آن مرد برای دل‌آسایی کنار نگار نشست و گفت که تنها نیست و هر کاری داشت، می‌تواند صدایش کند.

در این لحظه، بغض نگار ترکید و به هق‌هق افتاد. با چشمان اشک‌بار گفت: «بیست سال پیش، کنج حویلی، دور از چشم دیگران، برای بی‌پدری‌ام گریه می‌کردم. مرد همسایه دل‌آسایم کرد. چند لحظه بعد، گفت کنارش بنشینم. من، که کودکی بیش نبودم، کنارش نشستم. ناگهان دستش را زیر لباسم برد و با دست دیگرش دهانم را محکم گرفت. خودش را روی من انداخت. آن‌قدر وزنش سنگین بود که ضعف کردم و بی‌هوش شدم. با تکان‌های شدید به هوش آمدم. لب‌هایم می‌لرزید، دستانم سرد شده بود و تمام بدنم درد داشت. کرخت شده بودم.»

نگار با گریه ادامه می‌دهد: «هنوز صدای منحوسش در گوشم می‌پیچد. هشدار داد که به هیچ‌کس چیزی نگویم. گفت اگر به کسی بگویم، مرا به او می‌دهند و مجبورم می‌کنند همیشه این حالت را تجربه کنم. حتا گفت اگر حرفی بزنم، مرا به نکاحش درمی‌آورد و هر شب همین کار را تکرار می‌کند. نمی‌دانستم دقیقاً چه می‌گوید، اما می‌فهمیدم کارش اشتباه است؛ یک غلط بزرگ. خیلی ترسیده بودم و نمی‌دانستم چه کنم.»

نگار آن زمان کودکی بیش نبود، اما می‌دانست آن مرد کاری با او کرده که هیچ‌کس نباید با یک کودک انجام دهد. او می‌گوید: «مرا کنج حویلی رها کرد و رفت. لباسم کمی پاره شده بود. با بدن دردآلود و لباس پاره از جا برخاستم و لکه‌ خونی را دیدم که روی زمین مانده بود. وحشت کرده بودم و نتوانستم به خانه بروم. از صبح تا شام همان‌جا ماندم. خش‌خش برگ‌های زرد خزان تنم را می‌لرزاند. بی‌حال و درمانده بودم.»

نگار دست‌هایش را گره کرده و ادامه می‌دهد: «نمی‌دانم ساعت چند بود که مادرم مرا پیدا کرد. پریشان به من نگاه می‌کرد. روز دیگر روشن نبود، همه‌جا تاریک شده بود. سکوت همه‌جا را فرا گرفته بود، حتا صدای برگ‌ها هم خاموش شده بود. فقط تلخی، سردی و سکوت بود. مادرم پیش از آن‌که چیزی بپرسد، گریه می‌کرد. مرا در آغوش گرفت و به حمام برد. لکه‌های روی بدنم را دید و با فریاد می‌گفت: بگو کی کرده؟ بگو کی کرده؟ اما من نگفتم. هر بار می‌خواستم بگویم کاکا فلانی… اما یاد تهدیدهایش می‌افتادم که اگر حرفی بزنم، مرا به او می‌دهند.»

نگار از ترس، هیچ‌چیز نگفت. تا امروز هم نامی از آن مرد به مادرش نبرده است: «به مادرم گفتم چهره‌اش یادم نیست و نمی‌شناسمش. مادرم سکوت کرد و به کسی چیزی نگفت. به کی می‌گفت؟ شوهری نداشت که از او حمایت کند. فقط برادری داشت که گاه‌به‌گاه به ما سر می‌زد و نان و آب‌مان را تامین می‌کرد.»

اما هیچ‌کس چهره‌ کسی را که به او دست‌درازی کرده فراموش نمی‌کند. نگار می‌گوید: «هیچ‌وقت کوچک‌ترین جزییات چهره‌اش را فراموش نکرده‌ام. زخمی که همیشه با من است. بدتر این‌که گاهی او را می‌بینم. حالا که بیست‌وپنج‌ساله‌ام، خواستگارهای زیادی دارم. چه دروغ بگویم، پسر همان همسایه، که همبازی کودکی‌ام بود، عاشقم شده. گاهی که برای تمرین نقاشی به آموزشگاه می‌روم، از من عذرخواهی می‌کند و می‌خواهد قبول کنم که به خواستگاری‌ام بیاید. گاهی با خودم فکر می‌کنم کاش به او بگویم دلیل این‌که نمی‌توانیم ازدواج کنیم، تجاوز پدرش است. اما حالا پدرش پیر و ناشنوا شده و در انفجار چهارراه عبدالحق یک پایش را از دست داده است.»

نگار در گفت‌وگویی درونی گرفتار است. زخم کودکی‌اش هنوز التیام نیافته و شاید هرگز نیابد. این‌که پسر متجاوز به او دل بسته و نگار هم احساسی به او دارد، او را در موقعیت دشواری قرار داده است. می‌گوید: «گاهی فکر می‌کنم پسرش اصلاً شبیه پدرش نیست. چه دروغ بگویم، دوستش دارم. پسر خوبی است. اما مادرم می‌گوید من ناپاکم و نامم بد است. می‌گوید اگر با کسی ازدواج کنم، یا مرا به خانه برمی‌گردانند یا به قتل می‌رسانند و می‌گویند ناپاک بود. مادرم می‌گوید هیچ‌کس باور نمی‌کند که به یک دختر بی‌پدر تجاوز شده. اگر کسی بفهمد، می‌گویند بی‌پدر بود، با کسی رفته و بی‌بندوباری کرده است.»

نگار تاوان بی‌پدری و بی‌توجهی مادرش را می‌دهد که در سوگ همسرش غرق شده و دخترش را فراموش کرده بود. او کودکی بود که نیاز به مراقبت داشت. حالا همان مادر که او را شبانگاه با لباس پاره و وحشت‌زده پیدا کرد، دخترش را «ناپاک» می‌خواند و از ترس آبروریزی به او می‌گوید: «بنشین و به ازدواج فکر نکن.» نگار قربانی این شرایط است و نزدیک‌ترین فرد زنده‌گی‌اش او را به‌خاطر چیزی که کنترلی بر آن نداشته، سرزنش می‌کند. این تنها به مادر نگار محدود نمی‌شود؛ در جامعه‌ ما، اغلب انگشت اتهام به‌سوی قربانی نشانه می‌رود و عیب را در او جست‌وجو می‌کنند. اما چرا نگار؟ او که یک کودک بود، قربانی تجاوز و کودک‌آزاری.

نگار با چشمان اشک‌آلود می‌گوید: «چه دروغ بگویم، گاهی دلم می‌خواهد عروس شوم و مادر شوم، اما گویا آرزویی محال است. وقتی بعد از تجاوز پیش قابله رفتیم، به مادرم گفت پرده بکارتم از بین رفته و هیچ‌وقت نمی‌توانم مادر شوم. حالا به نقاشی‌ام ادامه می‌دهم و دوست دارم این تصویر در جهان دیده شود: دختری میان آرزوهایش که با چشمان باز به گور افتاده، زنده است، اما در اصل مرده‌ای متحرک است، درست مثل من.»

نگار در بیست‌وپنج‌ساله‌گی کنار پنجره نشسته، به آسمان نگاه می‌کند و با حالتی پرسش‌گونه می‌گوید: «آیا واقعاً ناپاکم؟» اشک می‌ریزد و سکوت می‌کند. او هنوز در همان خانه و همان منطقه زنده‌گی می‌کند، هر روز با ترومای کودکی‌اش روبه‌رو می‌شود و زیر نگاه‌ها و حرف‌های مادری که او را قضاوت می‌کند، خودش را می‌شناسد. اما همیشه شک داشته است. می‌داند این حقش نیست. این زنده‌گی حق او و هیچ کودکی نیست.

نیان ژوبل

No comments: