پس از درگذشت پدر، مژده خود را در یک خلای افتاده میبیند که دستی برای بلند کردنش پیش کرده نمیشود. در همان دوران کودکی، زمانی که مسیر رفتنش را بلد نبود، میشکند. مادرش جز این که آغوشی شود تا مژده در آن آرام بیاساید، کاری از دستش برنمیآید. زندهگی مژده را امر و نهی کاکاهایش رقم میزند. مژده اما این را نمیخواهد. او میایستد و مبارزه میکند. مبارزهای که هزینه زیاد پایش میریزد. مژده میگوید: «بعد از روزی که پدرم از دنیا رفت، اندوهگین شدم، به قامت زندهگی نکردهام، دلم گرفت. بیکس بودیم. امیدم از کاکا قطع شد، کاکاها نه تنها که حمایت مالی نمیکردند، حمایت عاطفیشان را هم از ما گرفتند.» اما آنچه مژده را استوار نگه داشت، سرسختی و لجبازیاش در تحقق آرزوهایش بود. او به تهدید کاکا و پسر کاکا سر خم نکرد و ادامه داد. دوازده سال مکتب را با بارها ممانعت و توطیهچینیهای خانواده کاکاهایش خواند. هر بار که او را به زمین میزدند، دوباره میایستاد و از همان جا که افتاده بود، شروع میکرد.
او مکتب را تمام میکند و با علاقهمندیای که به رشته ژورنالیسم داشت، میخواهد آمادهگی کانکور بخواند تا به رشته دلخواه خود کامیاب شود. اما چوب روزگار کمر او را شکسته بود، از همان کودکی. او حمایتگر مالی نداشت. همه خواهران و برادرانش از او کوچکتر بودند. کاکاهای مژده که توقع میرفت با آن همه پول و سرمایهای که دارند از این خانواده حمایت مالی کنند، نکردند. مژده نتوانست برای شرکت در آزمون کانکور آمادهگی بگیرد و به دانشگاه راه یابد. او میگوید: «همه راهها به رویم بسته شده بود. تنها چیزی که به ذهنم میرسید رفتن به تربیه معلم بود.» او در تربیه معلم در رشته ساینس ثبت نام میکند. ولی در این جا نیز دست کاکاها از سرش کوتاه نمیشود: «به بسیار مشکل توانستم کاکاهای نزدیک را راضی نگه دارم. اما با سپری کردن یک سمستر، کاکاها آرام ننشستند و همه خانواده کاکاهایم هجوم آوردند.»
پدرکلان، مادرکلان، کاکا، ماما و حتا پسرانشان این بار مانع ادامه تحصیل او شدند. به مژده میگفتند: «اگر تو به درس ادامه بدهی، ما همهگی ارتباط خود را با شما قطع میسازیم.» این تهدید برای مژده زیاد سخت نبود. او میتوانست بگوید «خب که چه؟ ارتباطتان را قطع کنید و فقط ما را آرام بگذارید.» اما او به همه خانواده، به مادرش و حتا به حرف مردم فکر میکرد که نشود این نتیجه بدتری داشته باشد. میگوید: «برایم گفتند تا حال هیچ دختری در قوم ما مکتب را تمام نکرده و تو این کار را کردی، کلاهت را به آسمان بینداز و در جایت بنشین. با تربیه معلم خواندنت رسوایی به بار نیار.» یک سال مکمل در خانه مینشیند. هیچ کاری نمیکند، جز این که ظرف بشوید، لباسشویی کند و غذا بپزد. جایی نمیرود و سخن از ادامه تحصیل نمیزند؛ اما سرانجام صبر دلش لبریز میشود. سکوت را میشکند: «به خودم جرأت دادم، سکوت را شکستاندم و این بار نیز تسلیم نشدم. خواستم ادامه دهم.»
مژده تصمیم میگیرد و عزم خود را برای تحقق خواستهاش جزم میکند: «به کاکاها، ماماها و پدرکلان و مادرکلان خود گفتم: اگر شما با درس خواندن من مشکل دارید و در صورت درسخواندن من رفتوآمد خود را همراه فامیل ما قطع میسازید، قطع کنید. هر قدر هم مانع تحصیل من شوید، من تصمیم خود را گرفتهام و ادامه میدهم.» با این سخنانش تیشه بر ریشه تصمیمهای شوم همه میزند. دو سال تربیه معلم را با خون جگر، اما استوار تمام میکند. در این دو سال، او هیچ حمایتگری نداشت. میگوید: «تربیه معلم با خانه ما فاصله زیادی داشت، حتا پول کرایه رفتوآمد به تربیه معلم را نداشتم. صبح زود با پای پیاده از خانه به تربیه معلم میرفتم و پیاده برمیگشتم.» او با تمام سختیها و ناملایمتها مبارزه میکند: « روزی میشد که در زیر آفتاب سوزان تمام بدنم را آتش میگرفت، از عرق خیس میشدم و حتا پاهایم آبله میکرد و توان راه رفتن نمیداشتم.» با همه اینها، او ادامه میدهد و خم به ابرو نمیآورد.
مژده وقتی تحصیلش را در تربیه معلم تمام میکند، در یکی از مکاتب خصوصی امتحان معلمی میدهد. در امتحان با درجه بلند کامیاب میشود: «حس کردم زندهگی روی خوشش را به من نشان داد و نفس راحت کشیدم.» او با پول ناچیزی که بهدست میآورد مخارج خانوادهاش را تامین میکند. بعد از این که مژده معلم میشود، کسانی که مانع درس خواندن او میشدند، نزدش به تبریکی میآیند و میگویند که به وجود مژده افتخار میکنند. او میگوید: «حال ذهنشان روشنتر شده است، دخترانشان را به درس تشویق میکنند و من را مثال میزنند. به آرزوهایم رسیدم، اما با خون جگر». مژده الگوی خویش و قوم خود شده است. او بسیار مبارزه کرد تا به همه ثابت سازد راهی را که میرود درست است.
جنبش آزادي بخش زنان،خدیجه راسخ
No comments:
Post a Comment