آوای زنان افغانستان

آوای زنان افغانستان

Saturday, September 30, 2023

کودکان زباله‌گرد؛ آینده‌هایی که پرپر می‌شوند

با یک‌ دست روسری چرکینش را از پیش رویش دور می‌سازد و با دست دیگر زباله‌ها را می‌گردد تا چیزی از آن میان پیدا کند. وقتی خسته و مانده می‌شود، روی زباله‌ها می‌نشیند و یا با دختر خاله‌اش مشغول بازی می‌شود. دو خواهر با دختر خاله‌شان که کودک خردسال دیگری نیز به بغل دارند،
از هنگامی که خورشید به خمیدن می‌گراید، به جست‌وجوی زباله‌دانی‌های شهر ‌برمی‌آیند. بوجی‌های کلان به دست، لباس‌های بلند و چادری که دنباله آن به زمین کشال است، به سمت زباله‌دانی‌ها حرکت می‌کنند. یکی از این سه کودک زباله‌گرد با بوجی خالی‌اش که معلوم می‌شود تا هنوز چیزی جمع نکرده است، در چمن نشسته و کودکی را که هنوز یک‌ساله نشده است، به سر زانویش گذاشته است تا آرام بخوابد. چند لحظه نگذشته، خواهرش را صدا می‌زند تا به جای او از برادرش مواظبت کند و خودش به زباله‌گردی بپردازد. دختر خاله‌اش کمی دورتر از این دو زباله‌گردی دارد تا دست‌شان به یک استخوان نخورد و یک‌ بار روی آن دعوا نکنند. این کار هر روزه‌ این سه کودک است. به وقت گردن‌کجی آفتاب به سمت غرب، از خانه بیرون می‌شوند و بوجی‌هایی را به ‌دست گرفته سمت زباله‌های حاشیه‌ شهر می‌روند.


پرسش این‌که چرا این کار را می‌کنند، دشوار است و شنیدن پاسخ آن جگرسوز؛ اما می‌پرسم. دختری که دنباله چادرش ‌روی زباله‌ها افتاده و احتمالا بزرگ‌تر از دو تای دیگر است، کوتاه و تکان‌دهنده پاسخ می‌دهد: «همین کار ماست، عادت کرده‌ایم.» چیزی را که او «عادت» می‌خواند، در واقع جبر است و محرومیت. چنان به این‌ کار مشغول شده‌اند که فکر می‌کنند همین تنها کاری است که «باید» انجامش دهند. آن‌هایی‌ که اکنون باید جای‌شان در مکتب باشد و در سر فکر و آرزو کارهای بزرگی را بپرورانند، در حال جمع کردن زباله‌ها‌یند و می‌گویند: «همین کار ماست.» همزمان با این‌که حرف می‌زند، دختر خاله‌اش را رهنمایی می‌کند که کجاها را بگردد یا نگردد.


از او در مورد خانواده‌اش می‌پرسم و این‌که با کی‌ها زنده‌گی می‌کنند. لبخند شیرینی می‌زند و برای لحظه‌ای مکث کرده می‌گوید: «مادرم است، ننیم و خاله‌ام همراه اولادهایش.» پدرش در شهر کارگر روزمزد است و خرج بخور و نمیر خانواده را تامین می‌کند.


زباله‌ها را از زمین برمی‌دارد، با دقت یکی‌یکی می‌بیند و تکانی داده در داخل بوجی می‌اندازد. دختر خاله‌اش که از قد و قواره‌اش پیداست ۱۱ سال سن بیش ندارد، تکه استخوانی را آورده می‌گوید: «این را به دلاور جدا بمان.» بعدتر متوجه می‌شوم که «دلاور» گرگی است که با آن‌ها یک‌جا زنده‌گی می‌کند؛ چون پدرشان بعضی شب‌ها دیر به خانه می‌آید و از ترس این‌که مبادا بیگانه‌ای وارد خانه شود، گرگ را نگاه کرده است. مادر و خاله‌اش در خانه‌های مردم کارگری می‌کنند: «لباس‌شویی، فرش‌شویی، پاک‌کاری خانه، نان پختن و هر کاری را که بخواهی می‌کنند.» در ادامه حرف‌هایش می‌گوید: «ما همه‌گی کار می‌کنیم، یک ننیم بیکار در خانه می‌نشیند.»


دختر خاله‌اش که کمی دورتر می‎‌رود، با اشاره‌ به او می‌گوید که پدرش در جنگ «شهید» است و از آن وقت به ‌بعد خاله‌اش در خانه‌ این‌ها زنده‌گی می‌کند. اول پدرش راضی به یک‌جا زیستن نبوده، ولی به شرطی که ‌کار کند، راضی شده است. «از وقتی با ما زنده‌گی می‌کنند، ما هم کار می‌کنیم و می‌آییم کثافت‌دانی‌های شهر را می‌گردیم.» دستان آفتاب‌سوخته‌ و چرکینش را به چشمش مالیده ادامه می‌دهد: «اگر هیچ چیز در این‌جا (اشاره به زباله‌ها) نباشد، حداقل پلاستیک است.» پلاستیک‌، بوتل، تکه و استخوان را نیز جمع می‌کنند تا شاید به درد دَرگیران زمستان بخورد و غذاهای پلاسیده‌شده را در یک پاکت جداگانه می‌اندازند تا خانه ببرند و خوراک مرغ و گرگ شود: «اگر نان پاک بود، به خود ما جمع می‌کنیم.» اما نان و غذای پاک در میان زباله‌ها نیست. او «نان پاک» می‌گوید و سیب فاسدشده‌ای را از میان انباری از زباله‌ها بیرون می‌کشد، به دختر خاله‌اش می‌دهد تا آن را شسته و پاک کند. دختر خاله‌اش سمت جوی آب می‌رود و آن را در جوی غلتی زده می‌برد سمت خواهر کوچک‌تر که مسوول نگه‌داری از طفل است.


از خواهر کوچک‌تر می‌پرسم که آیا مکتب می‌رود، کودکانه می‌خندد و با یک «نه» داغ‌دار پاسخ می‌دهد. او حتا راه مکتب را بلند نیست و نمی‌داند چرا مردم به مکتب می‌روند. زنده‌گی در بیخ گلوی این کودکان خار کاشته و مجال نفس کشیدن را نیز از آن‌ها گرفته است. مگر جای کودکان روی زباله‌ها‌ست؟ آیا نباید اکنون، کودکان در مکتب در حال یادگیری درس و مشق باشند؟ آیا درست است که فکر کنند زباله‌گردی «کار»شان است و به آن عادت کنند؟ همه‌روزه ما با تعداد زیادی از این‌دست کودکان مواجه می‌شویم؛ یکی دستمالی به دست دارد و شیشه‌ موترها را پاک می‌کند، دیگری برسی به دست دارد و روی سرک نشسته است تا بوت‌های مردم را براق‌تر سازد، یکی چند قدم پیش‌تر کتابچه‌هایی به دست دارد و یک‌ تا قلم را با گردن‌کجی پیش می‌کند تا باشد رهگذری خریداری کند؛ اما در روزگاری که کتاب غریب است و قلم خریدار ندارد، بی‌هیچ پولی در جیب دوباره شب به خانه بر‌می‌گردد.


کار کردن عار نیست، اما نه برای کودکان. جای کودکانی که صبح تا شام در خیابان پرسه می‌زنند، مکتب و آموزش‌گاه است. آن‌ها که چیزی از زنده‌گی نمی‌دانند و حتا نوشتن اسم‌شان را بلند نیستند، اکنون مجبور‌ند غم روزگار را بر ‌دوش بکشند. از روی ناگزیری‌ است که پدر و مادری، کودکش را روانه‌ خیابان می‌کنند تا لقمه‌ای نان خراب‌شده را در پلاستیک جمع کرده به خانه ببرند. حاکمان که پاسخگو نیستند و چه ‌بسا خود باعث تشدید این وضعیت‌اند. آن‌ها لقمه نداشته‌ مردم را از دسترخوان‌ها گرفته‌اند و همه‌چیز را گذاشته‌اند به امان خدا. مردم هم از بس روزمره چندین و چند تن از این‌دست کودکان را می‌بینند، دیگر عادت کرده‌اند و حتا همان حس ترحم کم‌تر به دل‌شان می‌افتد.

٨ ميزان ١٤٠٢ هشت صبح

No comments: