سالهای عمرم همینطوری گذشت و جز خانوادهام به چیزی دیگر فکر نکردم. از قضا در آخر بیستوسهسالگیام پدرم در گذشت و مادرم با نالههای شبانهروزی بیمار شد. هفت ماه از مرگ پدر شده بود که مادر هم مرا ترک کرد. آری ترکم کردند، من ماندم و غصههای بینهایت بیمادرپدری و زورگویی دو برادر سختگیر و ظالمم. برادران هر بهانهی دستشان میافتاد، مرا کتک میزدند. خشمشان همهروزه نسبت به من بیشتر میشد. شاید آنها مرا بار دوش خود میدیدند. یک سال پس از رفتن همیشگی مادرپدر، برادر بزرگم ازدواج کرد. حالا مجبور بودم که در کنار دو برادر، منت زن برادر را نیز بکشم. مثل گدشته به کارهایم میرسیدم؛ اما مسوولیتهایم بیشتر شده بود. طعن و نیشوکنایههای زن برادر را هم ناچار باید میکشیدم. بارها به من خانه مانده و ترشیده گفته بود؛ بیخواستگار و بیارزش گفته بود. آنطور هم نبود که خواستگار نداشته باشم. چون مادرم تنها بود و یگانه دختر خانواده و فرزند بزرگ بودم؛ ترجیح دادم که کنار مادر و پدرم بمانم و خدمت آنها را بکنم. حالا که دیگر آنها نبودند، شده بودم توسریخور دو برادر و خانم برادر. در نزدیکی چشمه، خانهی نجیب بود؛ پسری با موهایی زرد و چشمانی سبزگونه و چهرهای سفید و تا حد آخر لاغراندام. متوجه شده بودم که نجیب از من خوشش میآمد و بارها از دورونزدیک تماشایم میکرد. این خبر آهستهآهسته میان مردم قریه پخش شد و من بی هیچ کاری مجبور به کشیدن بار حرفهای اضافهی آن ها هم بودم. وقتی خبر همهجا پراگنده شد، نجیب بدون هماهنگی با من، خواستگار فرستاد. برادرانم نپذیرفتند؛ زن برادرم گفته بود که نمیتواند به کارهای خانه برسد و اگر نیکبخت را به کسی بدهند، میرود خانهی مادرش. برادرانم بهنرخ روز لتوکوبم میکردند که چرا جلوانمایی کردهام که آن بهگفتهی خودشان مورچهی زرد ازم خوشش آمده. میگفتند ناممکن است که مرا به آن زردمورچهی کافر بدهند. پس از مدتی، برادر خردم هم ازدواج کرد. برادر کلانم صاحب فرزند شد، آن هم فرزند پسر و بهگفتهی خودش شیر پدر. کیفشان کوک بود و هردو برادرم با خانمهایشان روزگار خوشی داشتند. خانمهایشان صبحها تا شب یا خانهی مادرانشان بودند یا با زنان همسایه غیبت مرا میکردند. اگر خانه میبودم که کارشان کلکلکردن با من بود. برادرانم تصمیم گرفتند که ملک پدری را بین خود مساویانه تقسیم کنند و در این میان مرا نیز مانند مال و کالا بین خودشان تقسیم کردند. من باید یک ماه خدمت یک برادر و خانوادهاش را میکردم و ماه بعد از برادر دیگر را. از کار تماموقت و بدون مزد و همراه با شکنجه و لتوکوب، بیاندازه به تنگ آمده بودم. دیگر نتوانستم که جلوی دهن واماندهام را بگیرم. برای نخستین بار، سر حرفشان، حرف زدم. در برابرشان ایستاد شدم. چشم در چشمشان دوختم و گفتم که من هم از ملک پدری سهمم را میخواهم؛ چون فرزند همان پدرومادر استم و بهاندازهی آنها و حتا بیشتر در آن خانه زحمت کشیدهام. این حرف برادرانم را تا مرز جنون، دیوانه و عصبانی کرد. آخر هیچگاهی نشده بود که روی حرفشان حرف زده باشم. عادت نداشتند که زن از حقوق خود بحرفد. در ده ما که زنها انسان بهشمار نمیآمدند و مثل مالومتاع بودند. نه در خانهی پدر، نه در خانهی شوهر، از خودشان نام و شخصیت و خانه نداشتند. هرچی بود و داشتند، از دیگران بود. برادرانم دوتایی افتادند به جانم. خانمهای شان هم کمکشان میکردند. از چوب و کابل تا سیم و هرچی دم دست داشتند، برای زدنم دریغ نکردند. زمانیکه به خود آمدم، بدنم را شناخته نمیتوانستم. آنقدر تغییر کرده بودم و سیاه و کبود شده بودم. لجم بیشتر شد و از روی لجاجت صدا کشیدم که فردا وضعم را به بزرگان قریه گفته، ازشان شکایت میکنم. همانشب صدای زن برادرم را شنیدم که به برادرم گفت که نجیب بهسوی ایران حرکت کردهاست. همهجا خاموشی بود. در درد خودم میسوختم. از صبح که گرسنه د تشنه با بدنی پر از زخم در اتاق قفل بودم. نصف شب بودنصف شب بود که برادرهایم آمدند و خیلی با مهربانی( که تا انزمان نظیر نداشت) با من برخورد کردند و گفتند که باید به کابل، خانهی خسربرهی برادرم بروم و مدتی آنجا بمانم. دلیلش را نفهمیدم و دوی شب با خسربرهی برادر رفتیم به خانهاش. سه ماه کابل ماندم و از برادرانم خبری نبود تا اینکه برادرم آمد و مرا دوباره در نیم شب به یکی از نقاط دوردست کابل برد. پیش از سپیدهدم به یک خانهی قدیمی رسیدیم. داخل حویلی که شدم باز هم برادرانم با من تغییر کردند و گویا از چشمانشان خون میبارید، مرا کشانکشان به اتاقی در زیر زمین بردند. اتاق تنها یک پنجره داشت که آن را هم از بیرون کاهگل کرده بودند. کاملن تاریک بود، پر از کثافت و آشغال، انگار سالها تمیز نشده بود. داخل اتاق انداختندم و درش را از پشت بستند. اتاق فقط یک سوراخ کوچک داشت و چنان تاریک بود که از سوراخ بیرون هم داخلش قابل دیدن نبود. هرچه جیغ زدم و فریاد کشیدم ، کسی به دادم نرسید. نفهمیدم که آن جزا بهخاطر چیست و چرا برادران همخون و هموندم اینگونه با من برخورد میکنند. هفتههای اول تمام روزوشب گریه و زاری و التماس کمک میکردم؛ اما کسی نبود که به دادم برسد. غذا و آبم را از همان سوراخ کوچک میریختند. درست مانند یک حیوان و حتا بدتر از آن با من برخورد میشد؛ حیوان حد اقل اجازهی بیرونشدن دارد؛ اما من نداشتم. آنزمان که در این اتاق زندانیام کردند، بیستوپنجساله بودم. اوایل برای دستشوییام، با دستانم زمین را میکندم و بعد بالای کثافاتم خاک میریختم. بویش خیلی اذیتم میکرد و از شدتش دائم سردرد میبودم. در روزهای تابستان از گرمی گاهی ساعتها غش میکردم. تفکیک شبوروز پس از مدتی دیگر برایم ممکن نبود. هردو برایم شب بودند و تاریک. پس از گذشتن پنجشش ماه دیگر به بوی و آشغالیهای آنجا عادت کردم. دیگر همهچی برایم عادی شده بود؛ ساعتها گرسنگی و تشنگیکشیدن، بوی کثافات، خوابیدن روی زمین نمناک و سفت. بیشتر روزها یادشان میرفت که اینجا انسانی را زندانی کردهاند. شاید هم خسته شده بودند و از قصد غذا نمیآوردند. ساعتها و روزها و گاهیکه جایی میرفتند، تا یک هفته و حتا بیشتر گرسنه میماندم. مجبور بودم که برای سیرکردن شکمم، از همان فاضلهام استفاده کنم. اوایل سخت بود؛ اما آدمی با گذر زمان عادت میکند. حتا از کرمهاییکه در اتاق پیدا شده بودند، تغذیه میکردم. کمکم داشتم قوهی جسمیام را از دست میدادم و پاهایم دیگر توان نداشتند. از ایستادن و راهرفتن ماندن و مجبور بودم که خزیده با دستوسینه به اینسو و آنسو، درون اتاق بروم. سالهای زیادیکه هنوز پریود میشدم، تمام هفته در خون خودم غوتهور میبودم. شلوارم خشک میشد و دوباره تر، همینگونه تا خوبشدنم از شدت درد کمر، به خود میپیچیدم. زمستانها بیشتر درد میکشیدم و اذیت میشدم. توشک و لحاف نبود و روی زمین سرد خودم را مچاله کرده، شبوروز را سپری میکردم. یکی از روزها خیلی آهسته به گوشم رسید که دو خانم برادرم با هم در مورد من حرف میزدند. یکی میگفت: هیچکس نمیداند که نیکبخت هنوز زنده و زندانی است. همه فکر میکنند که دختر بیچاره با نجیب به ایران فرار کرده بود و نجیب هم پس از برگشتن که زندانی شد. اگر آنزمان با برادرانش لج نمیکرد و نام ارث را نمیگرفت، وضعش این نبود. مگر کدام دختر در قریهیمان حق میراث گرفته که نیکبخت دومش باشد. نامم نیکبخت بود؛ اما در واقع از بدبختترینهای روزگار بودم که همهچیز را از زندگی دیده بودم، جز نیکبختی و خوشاقبالی. تازه آن موقع فهمیدم که آنهمه شکنجه بهخاطر خواستن میراث پدری بوده و همانشب که مرا کابل فرستادند، شبی بود که نجیب به ایران سفر میکردهاست. فردایش هم همهجا آوازه پخش کرده بودند که نیکبخت با نجیب فرار کرده که کسی سراغم نگیرد. خودشان هم به کابل مهاجر و خانهنشین شدند. سالها بعد هم وقتی نجیب دوباره به ده میآید، توسط خویشاوندان دور و نزدیک من بهجرم فراردادنم زندانی میشود و تا انروز هردو زندانی استیم؛ نجیب در زندان و من در حبس خانگی برادرانم. نجیب شاید ماهی یکبار آفتاب را ببیند و حد اقل شبوروز را تفکیک کرده بتواند. شاید چند نفر در اطرافش باشند که با آنها حرف بزند؛ اما من سالهاست که نمیدانم آفتاب چه رنگی بود، حتا نامش از یادم رفتهاست. سالهای عمرم همینگونه میگذشت. من دیگر با کرمهای داخل اتاق فرقی نداشتم. مثل هم از مواد فاضله استفاده میکردیم. مثل یکدیگر به سینه میخزیدیم و از گوشت هم استفاده میکردیم. آن کرمها و آشغالهای اتاق دوستان من شده بودند.
دیگر از سخنزدن مانده بودم. بالاخره بوی آن اتاق دربسته، همسایهها را ادیا کرد و دیگر تحملشان سر رسید. از سویی کنجکاو هم شده بودند که اتاق چرا بو میدهد و چه خبر است. یکی از همسایهها که با برادرم روی موضوعی دعوا کرده بود، به پولیس بابت بوی بد آن اتاق شکایت کرد. حوزه آمد. در را باز کرد. روشنایی بیرون افتاد به داخل اتاق. چشمانم با نور بیگانه بود، نمستوانستم که نگاه کنم. مرا از اتاق بیرون کردند. همهی آدمهاییکه آنجا بودند، دماغهایشان را بستند. بعضیهایشان بالا آوردند. هیچکدام حاضر نبودند که مرا با موترشان انتقال دهند. بالاخره مجبور شدند و یکیشان با موتر مرا به شفاخانه برد. آنجا پس از ۲۵ سال به اولیت بار مرا حمام دادند. از آب میترسیدم، اذیتم میکرد. با پاکی و و آب ناآشنا شده بودم. لباس تمییز تنم کردند. خودم را نمیشناختم، واقعن من کی بودم. به آینه نگاه کردم. نه، من خودم نبودم، آخر وقتی مرا با برادرانم زندانی کردند، یک دختر زیباروی و جوانی ۲۵ساله بودم. حالا یک زن پیر ۵۰ساله با چین و چروک فراوان و استخوانهای فرسودهام. برادرانم را پولیس بازداشت کرد. من از انسان میترسیدم. از پولیس میترسیدم و بیش تر همه از برادرانم. همهچیز در من مرده بود. تنها چیزیکه هنوز در من زنده بود، حس و محبت خواهرانگی بود. دلم نمیآمد که اذیت شوند. نمیتوانستم که ببینم زندانی میشوند. هرچند مرا بیستوپنج سال شکنجهی روحی و روانی و جسمی کردند، هنوز حس میکردن دوستشان دارم. از پولیس خواهش کردم که آنها را شکنجه نکند. فعلن ور شفاخانهس شیخ زاید بستری استم. وضع ناگوار فزیکی و روحی دارم. دیگر از من چیزی نمانده؛ اما باز هم من انسانم، نه بیرحم مثل برادرانم.
#zarifa salangi
No comments:
Post a Comment