در گرمای ظهر تابستان که از زمین تفت داغی برمیخیزد، زنی لبریز از تنهایی و بیکسی، از پس چادری خاموشانه دستان فرسودهاش را برای خواستن چند افغانی پول سیاه به سوی رهگذاران پیادهرو دراز میکرد. حالت زندهگی او
عمق یک فاجعه انسانی را نشان میداد، اما در اوج بیتفاوتی رهگذران پیادهرو سر در گریبان زندهگیشان بیخیال از کنار او رد میشدند.
در حالی که حس غم و غربت در صدایش موج میزند، در پاسخ اینکه چرا گدایی میکند، میگوید: «از بخت بدم». زرمینه (نام مستعار) که در فصل گرما و سرما در این جاده گدایی میکند، اکنون در آستانه ۶۷ سالهگی است. او ۵۷ سال پیش مطابق خواست خانوادهاش با مردی که هیچ شناخت قبلی از او نداشته، ازدواج کرده است.
با گذشت سالها زندهگی او دشوار و پردرد میشود. شوهرش که هیچ اعتنایی به او و فرزندانش ندارد، آنها را برای همیشه ترک میکند و به ایران میرود.
زرمینه خسته از مشکلات زندهگی و بدون شوهر که هیچگاهی حامیشان نبوده، با دو فرزند کوچکش میماند. شوهر زرمینه اما در ایران بدون رضایت زن و فرزندانش با زنی دیگر ازدواج میکند و زندهگیاش را سروسامان میدهد.
زرمینه با آنکه غم بزرگی قلب کوچکش را میسوزاند، اما به اقتضای احساس مادرانهاش برای اینکه مخارج دختر و پسرش را تامین کند، گاهی بهحیث کیسهمال در حمام زنانه و گاه بهحیث صفاکار در خانههای مردم کار میکند.
به خاطر فرزندانش زحمات زیادی میکشد و کارهای شاقه انجام میدهد. خود در این مورد میگوید: «روزایی بود که از کله صبح تا غروب افتو کالاهای مردمه میششتم، اما صاحب خانه با وجودی که خستهگی مره میدید و مجبوریت مه میفامید، بازهم به خاطر دادن اجوره کارم، فردا و پسفردا میکدن و مه مجبور میشدم از مردم قرض بخایم. مردم میفامیدن که شوهرم نیست، برم قرض نمیدادن و خلاصه دستم همیشه دراز بود.
همینگونه سالهای نکبتبار زندهگی او یکی پی دیگر سپری میشود. پسرش بزرگ میشود و کمکم قالینبافی میآموزد. زرمینه پسرش را تنها تکیهگاه زندهگیاش میداند. با زحماتی که او برای پسرش کشیده، هیچگاه فکر نمیکند که او را تنها بگذارد. وقتی برای دختر زرمینه خواستگار میآید، او با پول طویانه دخترش، پسرش را نیز داماد میکند.
پس از سپری شدن چند ماه که هنوز طعم تلخ زندهگی گذشته را فراموش نکرده است، غمهای جدید دامنگیرش میشود. خلاف توقع زرمینه، پسر و عروسش راهی ترکیه میشوند و میگویند اگر اوضاع ترکیه خوب باشد، به دنبال مادرش برمیگردند. پسر و عروس زرمینه، بیرحمانه کولهبار سفرش را میبندند و زرمینه را به دخترش میسپارند.
زرمینه روزها انتظار پسرش را میکشد. هفتهها و ماهها سپری میشود، اما نه از شوهرش خبری میآید و نه از پسرش. از بخت بد، زرمینه از اثر بیماری سرطان، یگانه دخترش را نیز از دست میدهد. بعد از مرگ تنها حامی زندهگیاش، روزگارش تیره و تار میشود و بهعنوان یک نانخور اضافه بیشتر آسیبپذیر میشود.
او که دیگر آن زن جوان چند سال قبل نیست و کسی در کنارش باقی نمانده است، مجبور میشود برای گذران زندهگیاش دست گدایی دراز کند. اکنون زرمینه زنی کهنسال است که با چشمان گود و تن رنجور، در جادههای غمانگیز کابل له میشود. او امروز نه از زندهگی امیدی دارد و نه از فرزندش انتظاری. زنان زیادی هستند که خواسته یا ناخواسته قربانی فقر شدهاند.
دورتر از زرمینه، خانم جوانی نیز دست به گدایی میزند. او که تازه از راه رسیده و خریطه بزرگی در دست دارد، به قول خودش گدا نیست و این روزها مجبوریت روزگار او را به جادهها کشانیده است. در حالی که خسته و بیحوصله به نظر میرسد، میگوید: «مه شوقی ای کاره نمیکنم. شوهرم مریض است، به خاطر تداوی او پول نیاز داریم. از خویش و قوم کسی کمک ما نمیکنه و مه به بهانه صفاکاری ای روزا از روی مجبوریت گدایی میکنم.
این خانم جوان که با هویت نامشخص دست به گدایی میزند، از ترس اینکه مبادا کسی او را بشناسد، هر روز در خریطهای که لباسهایش را حمل میکند و به وقت معین لباسش را عوض کرده به خانه برمیگردد. در کشوری که فقر بیداد میکند، کم نیستند زنان و کودکانی که نظر به دلایل خاصی مجبور شدهاند دست به گدایی بزنند.
8 صبح
No comments:
Post a Comment