آوای زنان افغانستان

آوای زنان افغانستان

Friday, December 12, 2025

داستان واقعی غمگین دختر نامراد


در دل کوه‌های تیرهٔ شمال‌شرق، جایی که باد شبانگاهی صدای گریهٔ درختان خشکیده را با خود می‌برد، دختری بود به نام  ( مستعار ) روشنای  ؛ اما هیچ‌کس او را با این نام صدا نمی‌زد. برای همه، او تنها «دخترِ خانهٔ خاکستری» بود، خانه‌ای که پنجره‌هایش همیشه بسته و درهایش همیشه قفل بود

روشنایی زیبا  هفده سال بیشتر نداشت، سنِ رویا کردن، نه سنِ ترسیدن. اما زندگی‌اش مانند کوچه‌های شهرش تنگ بود و پر از سایه‌هایی که از پشت سر تعقیبش میکردند. یک روز، همان سایه‌ها او را از خانهٔ پدرش کندند(عروسی کردند) و در خانه‌ای دیگر کاشتند،  خانه‌ای که بوی اجبار می‌داد، بوی دری که از پشت بسته می‌شود و صدایی که هرگز شنیده نمی‌شود.

همسرش جوانی با چشمانی خسته ، در نگاهش چیزی از دشمنی نبود، اما در صدایش نیز چیزی از مهربانی شنیده نمی‌شد. او مردی بود که زیر بارِ سنگینیِ نامِ پدر زندگی می‌کرد؛ پدری که تصمیم می‌گرفت و دیگران فقط بایداطاعت  میکردند. روشنایی در آن خانه یاد گرفت چطور در سکوت گریه کند، چطور لبخندهای مصنوعی بسازد، چطور میان دیوارهای سنگی، راه تنفس پیدا نکند.

شبی اما، همه چیز تغییر کرد ، شبی که کابل بعد از بارانِ  شدید  آرام گرفته بود و چراغ‌ها در گلبهارسنتر یکی‌یکی خاموش می‌شدند. در یکی از آپارتمان‌های آن ساختمان بلند، صدای نفس آخر دختری گم شد ، نفسی که شنیده نشد، چون گوش‌های بسیاری سالهاست که برای شنیدن درد زنان بسته شده است.

صبح فردا، مردم تنها «خبر» شنیدند ، اما پدر روشنایی «نبودن» دخترش را شنید. وقتی رسید، هیچ‌چیز جز پردهٔ سنگینی از ابهام و خاموشی روبه‌رویش نبود. روشنایی را برده بودند، نه برای دانستن حقیقت، بلکه برای پنهان کردنش. گویی حقیقت همانند خود او مزاحم نظم ساختگی‌ای بود که مردان مسلح بنا کرده بودند.

پدرش گریست ، نه با صدای بلند ، در این سرزمین، حتی گریه هم باید پنهانی باشد. او می‌خواست بداند چه بر سر روشنایی آمده، اما پاسخ، سایه‌ای بود که در دالان‌ها می‌دوید و گم می‌شد. هرچه بیشتر پرسید، تهدیدها بیشتر شدند. گویی دخترش نه انسانی از گوشت و خون، بلکه خطایی بوده که باید هرچه زودتر پاک می‌شد.

و چنین شد که روشنایی را بی‌صدا دفن کردند، بدون نگاه آخر پدر، بدون پرسشی، بدون حقیقتی. خاک را با شتاب بر او ریختند؛ گویی می‌خواستند هرچه زودتر نوری کم جان او را خاموش کنند . اما چیزی را فراموش کردند:

نور را می‌توان پنهان کرد، اما هرگز نمی‌توان آن را کاملاً خاموش کرد.

امشب در آن روستای دور، وقتی بادِ سرد از میان شاخ‌وبرگ‌های خشک عبور می‌کند، صدایی در دل تاریکی شنیده میشود ، نه صدای گریه، بلکه صدای دختری که در دل زمین زمزمه می‌کند:

«نامم روشنایی بود… و هنوز هست.»

و مردم ، اگر دل بدهند، آن صدا را خواهند شنید ،  صدای دختری که داستانش نه با دفن شدن، بلکه با بیدار شدن هزاران چشم از تاریکی آغاز شد.


معین آریایی

No comments: