مسیر طولانی و هولناک بود؛ گرمی سوزان مسیر آنقدر هلاکم کرده بود که چشمان بیخوابم برای دیدن ادامه راه و بیابانهای خشک و ترکیده نور کم میآورد. یادم است لحظهای که توانم کم شد، مادرم دستم را محکم فشرد و با جدیت تمام گفت: «چشم باز نگهدار ثنا، حوصله ندارم با این تن نیمهجان تو را با خودم در راه کشانکشان بکشانمت.»
حق داشت مادر مظلومم. منی که مسوولیت کم و بار اندک در سفر داشتم، در حال هلاکشدن بودم. مادرم که کولهبار غم در دل و بار سنگین بر دوش داشت، چه چیزی میکشید؟
با اندکی تعلل، به کلمات مادرم تکانی بر سرم دادم و با حالی استوارتر تلاش کردم قدم بردارم. مدتی گذشت و از جاهای بسیاری عبور کردیم و رسیدیم به بازارچهای بسیار کوچک. با شادی و لبخند از زیر برقع سیاه، به مادرم گفتم: «رسیدیم بهخیر؟» مادرم لبهایش را با زبان خشکش تر کرد و گفت: «نه دخترم.» تازه به نیمه راه رسیده بودیم و ادامه مسیر باقی مانده بود. با غصه گفتم: «مگر قرار است شب هم پیادهروی کنیم؟» گفت: «بلی دخترم؛ برای اینکه پاسبانان و مرزبانان ایرانی گیر ما نشوند، مجبوریم مسیر اصلی را شب عبور کنیم.»
با اینکه تصوری از مرزبانان نداشتم و نمیدانستم اگر دست آنها بیفتیم چه بر سرمان خواهد آمد، از صحبت دیگران و صدای مادرم حس کردم که حتماً مواجهشدن با آنها وحشتناک خواهد بود. اسم بازارچه را نمیدانستم؛ اصلاً نفهمیدم که آیا اسمی داشت یا خیر. همانجا استراحت کردیم و آب و غذا خوردیم. خورشید در حال غروب بود و حس و حال من نیز شبیه غروب، دلگیر و غمانگیز بود. اما بیقرار دیدار دوبارهاش بودم و عاشق طلوع آفتاب؛ چون همیشه غروب، یادآور طلوع روشنتری است برای فردا که قرار است پس از یک شب تاریک نوری بر جهان بیفشاند.
اندکاندک تاریکی شب از راه رسید و راهبلد و قاچاقبر ما دوباره آغازگر این مسیر دلگیر و پردردسر شد. همه چون گلهای دنبالش راه افتادیم و ادامه دادیم. نمیدانم ساعت چند شب بود و نمیدانم دقیق در کجایی از این جهان هستی قدم میگذاشتم، ولی با چشمانی خوابآلوده و با نفسهای شمردهشمرده از پس پرده سیاه شب، دستبهدست مادرم، دنبال قدمهای برادرم ادامه دادم.
صدای بلندی شنیدم و خوابآلودهگی چشمانم پرانده شد. گویا شوکی دیده باشم. دیگر ندانستم صدای چه بود؛ در آن لحظه همه در حال فرار بودند و برادرم مادرم را به سمت پناهگاهی میکشاند. پشت تختهسنگی پناه بردیم و فضا پر شده بود از آواز دلخراش فریادهای مردان و زنان آواره، گریه کودکان سرماخورده و گرسنه و صدای گلولههای مرگباری که به سمت ما حواله میشدند. اندک زمانی گذشت؛ صداها خاموشتر، مهتاب پرنورتر و سایههای سیاه و ترسناک مرزبانان از پس و بالای تختهسنگ دورتر شد. برادرم با تمام توان، من و مادرم را سمت خودش میکشید و با پاهایی لرزان به سمت دیگری میدوید تا اینکه به یک دیوار رسیدیم.
برای منی که جز دیوارههای کاهگلی خانه پدریام ــ که از بالای آن بازیهای بچههای محل و کاروانهای عروسی محله را تماشا میکردم یا با دخترکان خانههای بغلیمان ساعتها قصه میگفتم ــ دیوار دیگری ندیده بودم و اگر هم دیده بودم، به نظرم عادی بودند؛ اما آن دیوارها پر از وحشت و دهشت مینمودند؛ دیوارهایی پر از خار و آهن و سیم.
برادر سنگجان من با کشیدن قسمتی از آن سیم و خارها اندک جا باز کرد و با گرفتن دستم، مرا از میان آن خار و سیمها عبور داد و دوباره برگشت و دست مادرم را گرفت. تا برادرم برگشت، صدای دلخراشی را شنیدم که وجودم را لرزاند. خودم را جمع کردم و فرش زمین شدم تا از خودم محافظت کنم. لحظهای نگذشته بود که برادرم از شانهام گرفت و مرا ایستاده کرد. هر سه تا دَم در بدن داشتیم، دویدیم.
مدت کمی گذشت، ولی گویا مسیر زیادی را پشت سر گذاشته بودیم. در دلم شوری افتاد و به عقب نگاه کردم. رنگ پریده مادرم، دلم را لرزاند. با برادرم یکجا محکم مادرم را گرفتم و تا خواستم او را به آغوشم بکشانم، خونی از میان پیراهن گلدارش چکید. به چشمهای اشکآلود مادر دیدم و با تمام توان اسم برادرم را فریاد زدم.
چشمهای مادر، اندوهآلود و پرغم بود؛ غم ترک خانه و کاشانهاش، غم نبود عزیز و بند دلش ــ شوهرش ــ غم گرسنهگی و عذاب این شبهای اخیر و غم آینده تنها دختر و پسر جوانش که هزاران هزار رویا برایشان دیده بود. مادرم را سمتی کشاندیم و با برادرم دنبال جای زخم مادرم بودیم که دیدم اندکی بالا از سورین و نزدیک مهره کمرش گلولهای خورده است. با جیغی که زدم، خودم هم جا خوردم و برادرم با دیدن زخم مادرم مات شد.
بخش زیادی از مسیر را گذشته بودیم و صدای موترهای شهر به گوشمان میرسید. از آن صداها حس میکردیم که این اطراف حتماً کسانی زندهگی میکنند و آدمهایی هستند که شاید برای ما کمک کنند. تمام بار سفر را من با دست و بر دوش کشیدم و برادرم مادرم را در آغوش کشید و رفتیم سمت صداها و مسیر باز. متوجه کلبهای شدم و وقتی نزدیکتر شدیم، دیدم مردی آنجا ایستاده است. به مرد، درد و حال مادر را گفتیم و او با مهربانی کمکمان کرد. دوستش را که داکتر بود به خانهاش دعوت کرد و او مادرم را معالجه نمود. داکتر با دیدن جای زخم مادرم گفت: «زخمش عمیق نیست، مگر جای بدی خورده است و اگر حدس من درست باشد، ممکن است در آینده نزدیک دیگر نتواند راه برود.»
هرچند غم این حرف داکتر خنجری بود روی زخم قلب تازه یتیمشدهام؛ ولی شکرگذار بودم، برای اینکه هنوز مادری دارم که مادر صدایش بزنم، حتا اگر بار وجودش را بر دوش بکشم. برادرم به مرد صاحب خانه قصه بدبختیمان را گفت و مرد مهربان که نمیدانستم کی و از کجا بود، حاضر شد مدتی در پناهگاهش پناهمان بدهد. کلبه او چندان تفاوتی با خانه کاهگلی ما نداشت.
مدتی گذشت؛ چند روزی را لابهلای آن جنگل کوچک و کلبه گِلی گذراندیم. برادرم با کمک آن مرد مهربان جایی برای مزدورکاری پیدا کرد تا عایدی برای تامین مخارجمان داشته باشد. هرچند برای برادرم گوشزد کردم که من هم میتوانم کار کنم، ولی او با جدیت رد کرد و برایم گفت باید مراقب مادر زخمی و بیمارم باشم.
ماهها با رفتوآمد برادرم برای مزدورکاری ــ و عاید نهچندان زیادش ــ گذشت. با پول اندکی که پسانداز کرده بودیم، خانهای در نزدیک شهر کرایه کردیم و با سپاس و منتداری از آن مرد مهربان، از کلبهاش بیرون شدیم. آن مرد اسمش علیآغا بود؛ تنها کسی که در آن سرا و ملک بیگانه میشناختم.
ماهها گذشت و مادرم یکجا خوابیده بود و هیچ توان و امیدی برای بهتر ساختن اوضاعش نداشتیم. تمام داکتران آن کشور میگفتند که نخاع شوکی آسیب دیده و امیدی نیست، و ما هم که پول بیشتری نداشتیم تا به خارج از ایران انتقالش بدهیم و تداوی کنیم. از آن حادثه، حسی در درونم ماندگار شد؛ حس ترس از صدا، حس نفرت از سلاح، حس خشم در برابر مرزبان و سرباز بیگانه.
تازه دو سالی بود که ما اینجا، به قول مردم ایران، مهاجر شده بودیم که دولت ایران حکم خروج را صادر کرد. مدتی پنهانی و با عالمی از سختی و ناداری به زندهگی ادامه میدادیم که روزی انور ــ برادرم ــ که هر روز عصر از سر کار برمیگشت، آن روز برنگشت. تمام شب منتظر ماندیم و نیامد. دلهره عجیبی داشتم؛ با خودم میگفتم اگر او را بگیرند و بلایی سرش بیاورند چه؟ در همین فکرها بودم که دروازه خانه کوچکمان به صدا درآمد و با امید آمدن برادرم در خانه را باز کردم ــ و دیدم که انور با سر و صورت خاکی و دستبند بر دست، با چند سربازی که لباسی شبیه همان سربازان آن شب سیاه در تن داشتند، پشت در بود.
با دیدنم اشک از چشمانش جاری شد و با بغض گفت: «نتوانستم اینبار از دستشان فرار کنم، مجبوریم از اینجا برگردیم به افغانستان. اینها آمدهاند که ما را به اردوگاه ببرند.» با هزار غم و اندوه در دلم، مادرم را آماده کردم و وسایل مورد نیازمان را برداشتم و با سربازان همراه شدیم. بعد مدتی، خودم را میان جمعیت با چهرههای پژمرده و میدان حشر دیدم. باید منتظر میماندیم تا مواردمان بررسی شود و زمان اخراجمان برسد.
مادرم اوضاع بدی داشت و هیچ امکاناتی برای بهتر ساختن حالش در آنجا نداشتیم. نمیدانم صفحه زندهگیمان سیاه بود یا بختمان سیاهپوش شده بود. از آن روز نحسی که در راه برگشت از دانشگاه، کشورم را در هیاهوی هولناک و تحول در تاریخش دیده بودم، هر باری با خود فکر میکردم آخر غم است، غم جدیدی به زندهگیام سر میکشید.
اینبار اما، غمم غم بیکسی و بیمادری بود. اوج ظلمت و وقاحت و بیکسی. تنها بودیم و بیچاره. اینبار باید جسم بیجان مادر را از سردخانه اردوگاه صاحب میشدیم. در تمام بیکسیها، مادرم تنها کسم بود. مادرم را در اوج سرما و بیمحلی آدمهایی بهنام سربازان اردوگاه از دست دادیم. جنازه مادرم را با مردانی که شناختی از آنها نداشتیم و فقط میدانستیم از افغانستان استند و قرار است آنها هم اخراج شوند، دفن کردیم. مادر را در قبرستان بیکسان دفن کردیم. آری، مادرکم را دفن کردیم و من با دستانی که در قید دستبندهای سربازان بود، دستان سرد و بیروح مادر را زیر خاک بیگانه رها کردم.
چند هفته گذشت؛ روزهایی پر از رخوت، اشک و اندوه. بالاخره نوبت ما رسید و میبایستی از مسیری که آمده بودیم، بازمیگشتیم. در جمع بازگشتکنندهگان، من تنها فردی بودم که سوغاتیهایم فرق داشت. سوغاتیهای من از جنس غم، اندوه، اشک و داغی بود که در دل داشتم.
وقتی برگشتم، افغانستان دیگر کشور من نبود. هیچ چیزی قادر نبود که مرا به سرزمینی بازگرداند که از آن آمده بودم. اینبار به معنای واقعی یتیم گشته بودم. از میهنی که با دفن پدر بیرون شدیم تا شاید زندهگی بهتری بسازیم، به همان وطن با دفن مادر برگشتیم. به خاک وطن برگشتیم؛ اما آیا این خاک، خاک ما بود؟ ما پدر را اینسوی مرز و مادر را آنسوی مرز دفن کردیم…
نویسنده : رویا ملک
نوت: این روایت از زبان راوی، کسی که تازه از ایران بازگشته، نوشته شده است.
No comments:
Post a Comment