پس از بیست سال، بار دیگر روآردن به پروندۀ هنوزه ناروشن قتل نادیا انجمن سبب شد که در پایان یک هفته کاری و سفر، از یک قطار به قطار دیگر، مانند سربازی سرسپرده برای وطن و هموطن، زبان بگشایم و یادداشتهایم را بنویسم. هرچند گاه میاندیشم، همان بهتر که مانند ناشنوایان از همه چیز طرفه بروم
و از آنچه بر من و همجنسانم میگذرد تنها با سرایش شعر یاد کنم، اما میبینم که نمیشود. باید دید، باید شنید و در کنار سرودن، باید نوشت.
نقدی بر دوران جمهوریت و فمینیسم نمایشی در افغانستان:
در افغانستانِ دورهی جمهوریت، بسیاری از کسانی که خود را «فمینیست» معرفی میکردند، در حقیقت هیچ نسبتی با مبارزه واقعی برای حقوق زنان نداشتند. آنان بیشتر کارمندان پروژه بودند تا کنشگر. قد بلند میکردند، جلو دوربین لبخند میزدند، چند جملهٔ حفظشده تکرار میکردند و در پایان ماه گزارش مینوشتند تا بودجهٔ پروژه آزاد شود.
هیچ دردی از زنان را نمیشناختند، هیچجا کنار زن ستمدیده نایستادند و هیچ قانون نجاتبخشی را پیگیری نکردند؛ تنها در مرکز شهر نشستند و ادای فمینیست بودن را درآوردند. این گروه با شعارهای توخالی و نمایشهای مطبوعاتی، فضا را به حدی آلوده کردند که امروز نام «فمینیسم» برای بسیاری مردم مترادف ریاکاری و تجارت شده است.
مشکل این نبود که فمینیسم غلط است؛ مشکل این بود که یک مشت آدم بیسواد، بیدرد و جاهطلب، نام فمینیسم را تبدیل به ابزار ارتقا، سفر خارجی، سلفی گرفتن و گزارشسازی کردند. همینها بودند که صدای زنان واقعی را زیر خاک دفن کردند.
آنان فقط و فقط فرصتطلب بودند؛ بدون هیچ فهم و آگاهی از ریشههای تبعیض. با تیترهای تقلبی و جایگاههایی که نه با شایستگی، بلکه با خویشخوری، رابطهمحوری و قومگرایی بهدست آورده بودند، خود را «نمایندهٔ زنان افغانستان» جا میزدند.
اینها کسانی بودند که در جلسات بینالمللی سخنرانیهای شیک میکردند، اما حتی توان توضیح سادهترین مفاهیم عدالت جنسیتی را نداشتند. فمینیسم برایشان شال هویت نبود؛ نردبان صعود شخصی بود.
چهار کیلومتر دورتر از مرکز شهر، هیچ نشانی از تغییر وضعیت زنان دیده نمیشد. نه برنامهای پیاده شده بود، نه ساختاری تغییر کرده بود، نه زنی در حاشیهٔ شهر زندگی امنتر یا محترمانهتری داشت. در قریهها و ولسوالیها، زن همان زنِ همیشه بود: بیصدا، بیپشتوانه، بیحق. اما همین «فعالان» در کابل و ولایات دیگر، از موفقیتهای خیالی حرف میزدند که انگار افغانستان بهشت برابری ساختهاند.
تمام «پیشرفتها» در حد رپورتاژ، بروشور، ورکشاپ و عکسهای اینستاگرامی باقی ماند. نه ساختار تغییر کرد، نه قانون اجرایی شد، نه ذهنیت جامعه تکان خورد. و وقتی نظام سقوط کرد، همانها که خود را رهبران حقوق زنان مینامیدند، در اولین فرصت بستههایشان را جمع کردند و رفتند بدون آنکه حتی یک نهاد پایدار، یک شبکه واقعی یا یک حرکت مردمی برجای گذاشته باشند.
پیامد این ریاکاری بسیار سنگین بود:
اولین ضربه به اعتماد مردم وارد شد. وقتی زنان در دورترین نقطهٔ کشور هیچ تغییری حس نمیکردند، طبیعی بود که مردم بپرسند: «پس این همه سال فعالان زن چه کردند؟ این همه بودجه و شعار کجا رفت؟»
دومین ضربه به اعتبار خود مفهوم فمینیسم بود. وقتی گروهی با نام فمینیسم فقط قرارداد گرفتند، گزارش نوشتند و عکس گرفتند، بخش بزرگی از جامعه امروز فمینیسم را مترادف ریاکاری و پروژه میداند. این ظلم بزرگی بود، نه فقط به زنان، بلکه به خود مبارزه برای برابری.
مهمترین پیامد این بود که هیچ ساختار پایدار و ریشهدار ساخته نشد. نه شبکههای منسجم زنان ایجاد شد، نه حمایتهای قانونی واقعی جا افتاد، نه جنبش اجتماعی مردمی شکل گرفت. همهچیز روی کاغذ بود و در سالنهای لاکچری هتلها و دفاتر NGOها.
اگر مبارزه در آن دوره بنیاد واقعی و محکم داشت، چگونه چنین سریع و بیصدا فرو ریخت؟ پاسخ روشن است: چون بسیاری از آنها که ادعای رهبری جنبش زنان را داشتند، تنها روی نمایش، پول، روابط و مصرف رسانهای کار کردند، نه روی ساختن زیربنا. مبارزهای که بر پایهٔ صداقت، ریشهٔ اجتماعی و حضور واقعی در کنار زنان نباشد، با کوچکترین تکان سیاسی متلاشی میشود. وقتی ستونها پوشالی باشند، سقوط ناگهانی نیست؛ اجتنابناپذیر است.
نمونههای ریاکاری محدود به جلسات نبود؛ در عمل، زنانی که باید محافظت میشدند، قربانی سوءاستفاده شدند. در برخی شیلترها و خانههای امن، زنان بیپناه نه بهعنوان انسان، بلکه بهعنوان نیروی کار مفت و ابزار معامله دیده میشدند. زنانی که از خشونت فرار کرده بودند، مجبور به انجام کارهای خانهٔ مدیر یا مسئول میشدند و حتی در برخی موارد، تصمیمگیری دربارهٔ تقدیر و سرنوشت آنان تحت تأثیر تمایلات شخصی اعضای مسئول بود.
این فساد کوچک یا استثنایی نبود؛ نشانهٔ همان ساختار پوسیدهای بود که از بالا تا پایین گرفتار فرصتطلبی، بیمسئولیتی و سوءاستفاده از ضعف زنان بود. وقتی ستونهای یک جنبش اینگونه آلوده و شکسته باشد، طبیعی است که با اولین تکان سیاسی، همهچیز فرو بریزد.
وقتی در دورهٔ جمهوریت چنین چهرههای مدعی ریاکارانه عمل کردند، دیگر از طالبان بیسواد و خشونتورز چه گلایهای میتوان داشت؟ طالبی که حاضر است برای رسیدن به «هفتاد و دو حور خیالی» دست به انتحار بزند، کوچکترین ارزشی برای زن، آزادی یا انسانیت قائل نیست.
طالب دشمن واضح است، اما ضربهٔ بزرگتر را کسانی زدند که دوست وانمود میکردند اما هیچ ریشهای برای ایستادگی زنان نسازند. وقتی دشمن بیرونی میآید، اگر ستونهای درونی سالم باشند، مقاومت پا میگیرد؛ اما وقتی ستونها پوسیده و فاسد باشند، سقوط نه تعجبآور، بلکه نتیجهٔ طبیعی سالها بیصداقتی و فرصتطلبی است.
تجربهٔ افغانستان نشان داد که نام و عنوان، حتی اگر با شعارهای حقوق زنان همراه باشد، نمیتواند جایگزین مبارزهٔ واقعی شود. مبارزه واقعی برای برابری، چیزی فراتر از شعار، نشست، پروژه و عکسهای اینستاگرامی است و نیازمند:
1. ساختار و شبکههای محکم مردمی: ایجاد سازمانها و نهادهای پایدار که حضور واقعی در جامعه داشته باشند، نه محدود به مرکز شهرها یا دفاتر NGOها.
2. آگاهی و آموزش: آموزش زنان و مردان دربارهٔ حقوق بشر و عدالت جنسیتی، به صورت عمیق و عملی، نه صرفاً تکرار شعارها.
3. مسئولیتپذیری و شفافیت: فعالان و نهادها باید پاسخگو باشند و نتایج ملموس اقداماتشان به مردم ارائه شود.
4. حضور مستمر در زندگی روزمره زنان: همراهی با زنانی که در حاشیه و مناطق محروم زندگی میکنند، حمایت از امنیت، آزادی و فرصتهای برابر.
5. مبارزه با فرهنگ فرصتطلبی و نمایش: هر اقدامی که تنها برای دیدهشدن، پروژهگیری یا ارتقای شخصی انجام شود، در درازمدت به جنبش و اعتماد جامعه آسیب میزند.
بنابراین، مبارزه واقعی برای برابری، ترکیبی است از پایداری، صداقت، ریشهداری و حضور فعال در جامعه. بدون این عناصر، جنبش فرو میریزد و اعتماد زنان از بین میرود. افغانستان تجربهای تلخ اما درسآموز است: پایهها باید واقعی، مستحکم و در خدمت زنان باشند؛ هرگونه فعالیتی که جز نمایش، پروژه و فرصتطلبی نیست، نه تنها بیثمر، بلکه تیشه به ریشهٔ مبارزهٔ واقعی میزند.
No comments:
Post a Comment