نبیلا سیدی
دیروز، وقتی از کمپنی به خانه برمیگشتم، کودکی را دیدم که چند کتابچه رسامی برای فروش در دست داشت. میخواستم نگاهم را از او برگردانم، چون تاب دیدن فرسودهگی پیراهن و لبهای خشکیدهاش را نداشتم.
اما دستان پیچیده بر کتابچهها مجذوبم کرد؛ میخواست بفروشد، اما گویا حسرتی در دلش بود؛ آرمان نقاشی کردن روی صفحات همان کتابچهها. شاید همین حسرت بود که کتابچهها را چنان محکم به سینهاش فشرده بود و با آن بیصدا به خودش میگفت: هیچ وقت نتوانستم نقش زیباییها و زشتیهای زندهگی را روی این صفحهها رسم کنم.
تماشایش همانجا بار دیگر دنیایم را فرو ریخت. با خود گفتم: من و تو چه فرقی داریم؟ تو در خیابان بهسر میبری و من در خانهای بدتر از خیابانهای سرد که نمیتوانم رسامی بکشم. همین را که در دل گفتم، بغض گلویم را گرفت. یادم آمد زمستانی را که با نهایت علاقه و عشق در صنف نقاشی ثبت نام کرده بودم. استاد ما برای همهگی وظیفه خانهگی داده بود، اما من ابزاری نداشتم که انجامش بدهم و برای همین صنف را ترک کردم.
راستش کسی نبود که برایم کتابچه بخرد. چون خودم پا در این مسیر گذاشته بودم، هیچ کس حاضر نبود دستم را بگیرد؛ جز امیدهای گاهوناگاه که آن هم زیر فشار تنگدستی نابود میشد و من ناگزیر بودم نقش آرزوها را تنها بر دیوار نتوانستنهایم بکشم، نه در کتابچه کامیابی.
بعد از آن روز، من هم با فرسودهگیهای روحی و قلبی که هنوز و همیشه میخواست نقاش شود، خاموشانه به نقاشیهای خوشبختی دیگران خیره میشوم. میدانم امیدی برای خودم در این مسیر نمانده. بعضی وقتها به صفحه فیسبوکم سر میزنم و بعد از رد کردن محتواهای مختلف، به تصاویری از رسامیهای شاگردان کورسهای مختلف میرسم؛ گویا آنها کاری را که من دوست داشتم، بهجای من انجام میدهند. بارها با خود گفتهام: کاش من جای آنها بودم.
پولی که آنها برای یادگیری و ارتقای استعدادشان میپردازند، من ندارم؛ حتا نمیتوانم مدادهای رنگی و اوراق سفید بخرم تا خودآموز پیش بروم. وقتی کورس آنلاین را ترک کردم، سعی داشتم به خاطرم نیاید، فراموش شود؛ مثل شور و شوقهای جوانی که در بزرگسالی رنگ میبازد. اما دیدن گوشهای از نقش و رنگ و مداد مرا به یاد آرزوی بربادرفتهام میاندازد. تمام این حال و روز من از سختی و سردی روزگار و جور شرایط است.
گاهی با خودم میگویم: من همان تصویری هستم که از پشت امیدهای فراوان به اینجا رسیده؛ خسته، افسرده، دلگیر. اگر هم نقاش شوم چه؟ همین صورت بیجان را به دست دیگران بسپارم؟ من خودم نقاشی محزون زمان هستم؛ مداد سیاهی که از کمر نصف شده، کاغذ چروکیدهای که دیگر قابل تحریر نیست. هم میخواهم دوام بیاورم و هم هراس دارم که بعد از این پاییز، با سرمای زمستان چگونه کنار بیایم وقتی تنها چند جوره لباس تابستانی دارم و هر روز تب سوزان بیماری.
سال پار، دستوپایم مثل مردهها یخ میکرد. همه در اتاق دیگر بودند و من، چون پدرم دوستم نداشت، در گوشه اتاقم مینشستم تا نه ترسی باشد، نه اخمی، نه شکنجهای از آن شکنجههای دوران مکتب که نشانههایش را شبها ته کمپلم پنهان میدیدم.
اینجا قرار است باز هم پشت پنجره یخبسته اتاقم، با هزاران نگفته ناترسیمشده عمرم همنشین باشم. با اندک کتابهایی که از دانشگاه برجا مانده درد دل کنم و شنوندههای خوب من همان دیوارهای کلبهام باشد. باز هم قرار است از شدت هوای سرد دستانم بیحس شود و دلگیرترین حالم را هم نتوانم در دفترم نقش بزنم.
میترسم بمیرم و آرزوهایم بیتحقق بمانند؛ قولهایی که به مادر مرحومم دادهام عملی نشود و هزاران توهم دیگر شبیه این. اینجا و این آدمهای دوروبرم همین تصویر پرآشوبم را هنوز خطخطی میسازند و من، شبیه همان کودک خیابانگرد، در سکوت بیسرانجام با لبان ترکخورده و خشک، چشم دوختهام به یک معجزه خداوندی که مرا دور کند از همهمههای این خزان و زمستانی که قرار است باز هم امید دستداشتهام را در گوشه قلبم یخ بسازد
No comments:
Post a Comment