آوای زنان افغانستان

آوای زنان افغانستان

Tuesday, July 29, 2025

قربانی ازدواج اجباری: میان خودکشی و مرگ تدریجی مانده‌ام

 نزدیک به چهار سال قبل، مجبور شدم تن به وصلتی بدهم که هیچ‌ چیزی از هیچ ‌کجای دنیای طرفم را نمی‌شناختم؛ حتا نامش را هم نشنیده بودم. اما مجبور شدم سکوت کنم و خانواده و اقوام قلم به دست بگیرند و تقدیرم را بنویسند. آن‌چنان مجبور که


حتا نمی‌توانید تصور کنید. وقتی گفتم «نه»، خودم و مادرم تهدید به مرگ شدیم، آن‌هم به بدترین حالت ممکن: مرگ با تیل و آتش. تمام زنان اطرافم هم به‌خاطر من طعم خشونت را چشیدند، که البته این‌جا و در این غمکده، یک چیز عادی است.

قبل از نامزدی، به شوهرم ــ البته واژه‌ «شوهر» از همان ابتدا تا حالا برایم ناآشنا و نامحرم بود و است ــ زنگ زدم و التماس کردم که نگذارد این وصلت سر بگیرد، چون آینده‌ای نداریم. او گفت که همه‌ چیز درست خواهد شد و آدمی قابل تغییر است. تمام سعی‌ خود را کردم تا بفهمانم که هیچ ‌کس قابل تغییر نیست و کسی نمی‌تواند شبیه کسی شود؛ نه من شبیه تو و نه تو شبیه من. البته حسی هم نبود که یکی از ما بتواند خودش را به‌خاطر دیگری مجبور به تغییر کند. نه‌تنها حس خوبی نبود، که نفرت تمام دنیایم را فرا گرفته بود.

شب و روز گریه می‌کردم و به مرگ می‌اندیشیدم. خانواده‌ام آدم‌های خیلی سنتی هستند؛ از آن‌هایی که حاضرند به‌خاطر سیال‌داری و گپ مردم، حتا خودشان را هم بکشند، چه برسد به بقیه‌ مردم. از جزییات که بگذریم، من بارها در زمان نامزدی از طرف برادرهایم لت‌وکوب شدم، چون فکر می‌کردند اگر از من زهر چشم نگیرند، من نامزدی را خراب می‌کنم. حس می‌کردم به‌جای اعضای خانواده، چند زندانبان ظالم دارم.

در آن مدت نمی‌توانستم بخوابم، برای همین یک روز از داروی آرام‌بخش مادرم خوردم. شب بیدار شدم که یکی از برادرانم ــ همانی که تا حدودی نسبت به دیگران منطقی به نظر می‌رسید ــ و مادرم زیر سرم نشسته‌اند و پدرم به مادرم فحش می‌دهد که چرا به خانواده‌ پسر نمی‌گوید که بیایند و آدم‌شان را بردارند و ببرند تا ما فردا خون‌بار نشویم. من تازه بیدار شده بودم و چشمانم را باز نکرده بودم که با شنیدن حرف‌های پدرم آرزو کردم ای‌ کاش هیچ‌ وقت چشمانم را باز نمی‌کردم. دوباره به خواب رفتم. نمی‌شد بگویم دلم شکست، چون تمام عمر آن‌قدر شکسته بود که دیگر چیزی برای شکستن باقی نمانده بود. این جریان ادامه داشت تا این‌که روز عروسی فرا رسید.

بقیه داشتند می‌رقصیدند و من با آهنگ گریه می‌کردم. همیشه هم همین‌طور بوده؛ فرقی نمی‌کند آهنگ شاد باشد یا غمگین. هیچ‌ چیزی از اخلاق و عادت‌های خانواده‌ طرف نمی‌دانستم و خودم هم خلق‌وخوی عجیب‌وغریبی داشتم که با هر کس و جایی سازگار نبود. مثلاً من خیلی شوخ‌طبع بودم و آن‌ها جدی. خیلی وقت‌ها سر همین موضوع، هر دو طرف از هم خفه می‌شدیم. من زنده‌گی را احساس می‌کردم و آن‌ها مردم و سیال‌داری را نگاه می‌کردند. من دوست داشتم بخندم و آن‌ها ترجیح می‌دادند جدی و رسمی باشند. البته خانواده‌ پدری‌ام هم بی‌شباهت به این‌ها نبودند، اما نمی‌دانم چرا من شبیه هیچ‌کدام از آن‌ها نبودم. از قدیم گفته‌اند که از هر خانوار، یک جانور، و من همان جانور خانواده بودم.

روز عقد، مادرم گفت که اگر اشتباهی بکنی، تاوانش جانِ من است. قبلِ ازدواج هم مادرم دو بار قرآن پیش پایم گذاشته بود تا با پدر و برادرهایم لج نکنم و سکوت کنم تا بیش‌تر مادرم را اذیت نکنند. من آن‌جا، در آن لحظه که ملا خطبه‌ نکاح را می‌خواند، برای مرگم دعا می‌کردم. «بلی» را با زبان گفتم، اما قلب و تمام وجودم فریاد زدند «نه». بعدِ ازدواج، همان سال اول، افسرده‌گی شدیدی عایدم شد. موهایم شروع به سفید شدن کردند. تنهایی و بی‌پناهی شدیدی احساس می‌کردم و خودم را کاملا باخته بودم. حسی هم به مردی که می‌گفتند شوهرم است، نداشتم؛ و البته کسی هم جز او نداشتم. مرد خیلی خوبی بود، فقط نمی‌شد همدیگر را بفهمیم و بپذیریم. من مثل آدم کر و کوری شده بودم که هر سو، دیگران هدایتش می‌کردند، می‌رفت. برای همین قبول کردم تا پسرم، قشنگ‌ترین و تلخ‌ترین اشتباه زنده‌گی‌ام، را به دنیا بیاورم.

البته نمی‌توانستم کنار بیایم و حالت روحی‌ام بیش از حد خراب شده بود. گفتم که من نمی‌توانم، اما شوهرم قول داد همه ‌کارهایش را خودش خواهد کرد؛ اما بعداً همه‌ چیز یادش رفت. پسرم به دنیا آمد. هم عشق مادری و خدادادی داشتم، و هم دلم برای پسرم می‌سوخت که در دنیایی قدم گذاشته که حتا خودم هم بعد از دو سال نتوانستم بشناسم و قبولش کنم. پشیمان بودم، اما کاری نمی‌توانستم بکنم، جز این‌که برای خودم و پسرم غصه بخورم. همان‌طور که پسرم داشت بزرگ می‌شد، فاصله‌ بین من و پدرش هم بیش‌تر می‌شد. نمی‌شد با هم کنار بیاییم. می‌گفت: «هر کاری می‌کنی بکن، فقط این تویی و این پسرت. از نظر مادی هم من هیچ کمکی نمی‌توانم!» که البته از نظر معنوی هم وجود نداشت.

دو آدم از دو دنیای متفاوت بودیم که به اشتباه کنار هم قرار گرفته بودیم. اختلافات بین ما هر روز پررنگ‌تر می‌شد و فاصله‌ها بیش‌تر؛ تا این‌که من تبدیل شدم به یک آدم بی‌قلب با روح تاریک که هر روز به مرز جنون نزدیک‌تر می‌شد. بارها این موضوع را با پدر پسرم در میان گذاشتم، اما به قدری بی‌خیال بود که هرگز مشکلات کوچک را جدی نمی‌گرفت. البته بیش‌تر وقت‌ها با چیزهای کوچک، دنیایم را به درد می‌آورد. همین کارهایش باعث می‌شد که هرگز فراموش نکنم که چگونه ما کنار هم قرار گرفتیم و کینه و نفرتم را هم اضافه می‌کرد. بارها این موضوع را برایش تذکر دادم و گفتم ممکن است روزی برسد که دیگر نشود چیزی را جمع کرد، اما هرگز جدی نمی‌گرفت.

بالاخره روزی رسید که کاسه‌ صبرم شکست. گفتم دیگر نمی‌توانم ادامه بدهم. مدتی که در نبرد با خودم بر سرِ ماندن بودم، فقط به‌خاطر پسرم بود. اما آن روز برایم حتا سخت‌تر از روزی بود که گفتند: «توره به فلانی دادیم و حق نداری آبروی ما ره ببری. تمام.» بارها به این رابطه‌ به‌ظاهر آرام اما پوچ، فرصت دادم. تلاش کردم به‌خاطر پسرم زیر یک سقف بمانیم، اما هر بار به شکلی خراب شد. کینه و نفرت درونم آن‌قدر بزرگ شده بود که دیگر حتا نمی‌توانستم درست نفس بکشم.

به پدرِ پسرم گفتم: حالا که فکری برای این زنده‌گی نداری، دست‌کم کاری برای پایانش بکن. همان روز مادرم زنگ زد. گفت که این‌ طرف قیامت شده است. هر کسی به میل خودش تصمیم گرفته تو را بکشد. با خودم گفتم: چه بهتر. کاری که خودم جرأت انجامش را ندارم، خانواده‌ام یک‌ بار دیگر برای جسمم انجام می‌دهند. روحم را که چهار سال پیش گرفته بودند.

یکی از برادرهایم زنگ زد. گفت: «ای ‌که تو بمیری و ما چهل شبانه‌روز جشن بگیریم و به مردم گوشت بدهیم، برای ما بهتر است تا ای‌ که طلاق بگیری. یا بمیر یا تحمل کن.» تا آن لحظه، به‌خاطر خانواده‌ام همه‌ چیز را تحمل کرده بودم. همان‌ جا بود که فهمیدم من برای‌شان هیچ ‌چیز نیستم. همان ته‌مانده‌ای هم که از من باقی مانده بود، در جا دود شد و نابود شد. تا همان لحظه، به همه ‌چیز بی‌باور شده بودم. چون همه‌ این دردها به اسم دین، به‌نام اسلام و به‌واسطه‌ مومنان، به جان دنیایم افتاده بود.

به شرافت پدرِ پسرم باور داشتم. اما آن روز ایمانم به او هم شکست. چون تهمتی که برایم ساختند، قابل هضم نبود. مردی که به‌ظاهر خُسرم بود، گفت: «قانون من این است که با فامیل و دوستانت هیچ ارتباطی نداشته باشی، چون من از آن‌ها متنفرم. به زنده‌گی‌ات، هرگونه که هست، راضی باشی. هیچ حقی نداری بدون اجازه‌ شوهرت حتا تا دکان بروی. حق نداری لباسی را که شوهرت خوش ندارد بپوشی. حق نداری در برابر شوهرت هیچ حرفی بزنی. یا همین قوانین مرا می‌پذیری و ساکت می‌مانی، یا برو هر کسی را که دوست داری، همراهش زنده‌گی کن.» تهدید می‌کرد که به طالبان شکایت می‌کند.

از آن طرف، همه‌ خانواده‌ام مثل گرگ‌های گرسنه دندان تیز کرده بودند برای کشتنم. می‌گفتند: «اگر ذره‌ای برای ما ارزش قایلی، باید قبول کنی و تحمل کنی.» اما شب‌هایی که من از درد خوابم نمی‌برد و تا صبح گریه می‌کردم، روزهایی که با آرزوی مرگ سر می‌کردم، آن‌همه درد و رنجی که کشیدم، برای هیچ ‌کس مهم نبود. گویا من فقط آفریده شده‌ بودم تا نباشم؛ تا برای دیگران درد بکشم و به خواست آن‌ها بمیرم. من مانده‌ام میان خودکشی، مرگِ تدریجی به‌نام زنده‌گی، یا مرگ به‌دست خانواده‌ام. این است زن بودن

کیمیا

No comments: