در سکوت اتاق، با سمیرا نشسته بودم. سکوتی که میان ما حاکم بود، سکوتی نبود که به سادگی بتوان آن را درک کرد. این سکوت سنگینبود، سنگینتر از هر کلمهای که پیش از این میان ما رد و بدل شده بود. در چشمان سمیرا، دیگر هیچچیز از آن درخشش سابق نبود. آننگاههای پر از شوق و آرزو، حالا به دریایی از پوچی و سرگشتگی تبدیل شده بود. او که روزی در دل آرزوهای بیپایان و افقهای روشنزندگی میکرد، حالا در سایههای سرد و بیرحم ترس و اندوه غرق شده بود. سمیرا گفت: «وقتی طالبان آمدند، همه چیز تمام شد. همهآنچه که برایش سالها آرزو داشتم، به یکباره از من گرفته شد. مکتبها بسته شدند، درها به روی آیندهای که برایش جنگیدم بسته شد وحتی دوستانم از من دور شدند. آنها دیگر نمیدانستند من کی هستم. من که روزگاری با دل پر از امید در صنفهای درس نشستهبودم، حالا در همان صنفها به یک زندانی تبدیل شده بودم.» صدایش به طرز عجیبی لرزید، انگار هر کلمهای که از دهانش خارجمیشد، دردی را که مدتها در دلش حبس کرده بود، آزاد میکرد. هر حرفش بیشتر از قبل قلبم را فشرده میکرد. در آن لحظه، انگار هیچچیزی به جز این کلمات، این حقیقت تلخ، در دنیا وجود نداشت.
او ادامه داد: «مدرسهها دیگر جایی برای یادگیری نبودند. در آنجا هیچ چیزی جز ترس، نفرت و خشونت نبود. ما دیگر انسانهای باحقوق، آرزوها و رویاهایمان نبودیم. ما فقط ماشینهای بودیم که باید به دستورات بیچونوچرا عمل میکردیم. جایی که باید از علم ودانش بهره میبردیم، به جایی تبدیل شد که به ما درسهای جنگ، نفرت و کشتن آموخته میشد. هیچکس نمیتوانست سوالی بپرسد،هیچکس جرات نداشت حتی کوچکترین مخالفتی داشته باشد. اگر کسی چیزی میپرسید، او را به شدت مجازات میکردند. من بارهاشاهد بودم که دختران به خاطر یک سوال ساده، جلوی همه مورد ضرب و شتم قرار گرفتند. صدای گریهاش هنوز در گوشم میپیچد و منهیچ وقت نتوانستم فراموشش کنم.»
سمیرا سرش را پایین انداخت و لحظهای سکوت کرد. در آن سکوت، فقط صدای تپش قلبام را میشنیدم که در برابر درد او عاجز بود. درآن لحظه، فهمیدم که هیچ چیزی نمیتواند رنجهای که او به دوش کشیده است، توصیف کند. بعد ادامه داد: «ما دخترها هیچوقتنخواستیم چیزی جز یادگیری. هیچوقت به جز علم، چیزی نمیخواستیم. اما طالبان همه چیز را از ما گرفتند. ما دیگر چیزی جز ترس وکابوسهای شبانه نداشتیم. هر روز که به آن مدرسه میرفتم، احساس میکردم که یک تکه از خودم، یک قسمت از روح و امیدم، از بینمیرود. این مدرسه دیگر جایی برای زندگی نبود. جایی بود که هر لحظه باید میترسیدیم و هر قدمی که بر میداشتیم، فقط به تنگترشدن قفس زندگیمان میانجامید.»
در چشمان سمیرا چیزی عمیقتر از درد موج میزد. انگار چیزی در درونش شکسته بود، چیزی که هیچکس نمیتوانست ترمیماش کند. نگاهش دیگر نگاه یک دختر جوان با رویاهای روشن نبود، بلکه نگاه کسی بود که در میان خرابههای یک زندگی نابود شده در جستجوییک دلیل برای ادامه دادن بود. سمیرا با صدای شکستهتری گفت: «ما هیچوقت انتخابی نداشتیم. دیگر هیچچیز از گذشتهام برایم باقینمانده است. وقتی به خانه برمیگشتم، میدیدم که نه خبری از کتاب و قلم است، نه خبری از شادی و امید. فقط ترس بود که در دلهایما ریشه دوانده بود. شبها با کابوسهایی از جنگ و خونریزی بیدار میشدم. گویی چیزی از من گرفته شده بود که دیگر هرگز بازنخواهد گشت.»
سمیرا مکثی کرد و سپس به آرامی ادامه داد: «اما با وجود همه اینها، هنوز در دلم یک شعله از امید وجود دارد. من نمیتوانم این رافراموش کنم که روزی دوباره از نو زندگی خواهیم کرد. روزی که در آن دیگر ترس از هیچچیز نداشته باشیم، روزی که دوباره مکتبها بازشوند و دوباره بتوانیم رویای آیندهای روشن را در دل پرورش دهیم.» در آن لحظه، من متوجه شدم که سمیرا با تمام آن دردها و رنجها،هنوز برای چیزی میجنگد. او مانند بسیاری از دختران افغانستان که در سایه ظلم و جنایت گروه طالبان به زندگیای پر از ترس ووحشت مجبور شدند، هنوز امید به فردا دارند. شاید امروز در تاریکی زندگی میکنند، اما این تاریکی نمیتواند ابدی باشد. چرا که امیدهنوز در دلشان میدرخشد، و این امید شاید تنها چیزی است که میتواند آنها را به ادامه دادن، حتی در برابر تمام ظلمها وبیعدالتیها، رهنمون کند.
سمیرا بعد از لحظهای مکث ادامه داد: «من همیشه علاقهمند به یادگیری بودم. کتابها و قلم برایم جهان جدیدی باز میکردند. دوستداشتم دکتر شوم، میخواستم به کسانی که درد دارند کمک کنم، اما در یک لحظه، همه اینها به چیزی بیارزش تبدیل شد. وقتی طالبانمکتبها را بستند، زندگیام به نقطهای رسید که دیگر هیچ چیز معنا نداشت. تصور کن، روزگاری در رویاهای خودم پر از امید بودم، اماحالا دنیایم خالی از رنگ و نور بود.»
این جملهها مثل تیری به قلبم خورد. او حرفهایش را با تمام وجود میزد و احساس میکردم که در کنار او، تک تک آن دردها و لحظاتسخت را تجربه میکنم. گویی هر کلمهای که میگفت، یک حقیقت تلخ و عمیق از این زندگی دردناک بود. و همینطور ادامه داد: «وقتی بهمدرسه جهادی طالبان رفتم، تازه متوجه شدم که چه چیزی در انتظارم است. دیگر چیزی از آن مکتبهای پر از علم و نور نمانده بود. اینجا چیزی جز درسهای خشونت و نفرت وجود نداشت. به جای کتابهای ریاضی و فیزیک، از ما میخواستند که به جنگ فکر کنیم، بهکشتن و نابودی. احساس میکردم روز به روز چیزی از من کم میشود. دیوارهای آن مدرسه، دیگر مکان یادگیری نبود، بلکه زندانی بودکه روح مرا در آن محبوس کرده بودند.»
در چشمانش چیزی از یک دریاچه آرام به چشم میخورد، اما در دلش تلاطمی به شدت وحشتناک جریان داشت. هر کلمهای که از زبانشخارج میشد، همچون یادآوری زخمی بود که هرگز بهبود نیافته است. او گفت: «همه ما از ترس به زندگی ادامه میدادیم. وقتیمیدیدیم معلمان چه رفتاری دارند، دیگر هیچکس جرأت نداشت حتی یک کلمه حرف بزند. احساس میکردیم که زندگیمان به قفس تبدیلشده است. هیچچیز نمیتوانست این حس را از بین ببرد. مدرسه به یک زندان تبدیل شده بود. هر روز که وارد آنجا میشدم، احساسمیکردم که چیزی از وجودم کنده میشود.»
آرامش کلام سمیرا در سکوت سنگینتر شد. او دیگر قادر به پنهان کردن احساسات درونیاش نبود. صدای او آرام و شکسته بود، اما بازهم به نوعی قدرت و استقامت در آن نهفته بود. او ادامه داد: «هر شب وقتی به خانه برمیگشتم، احساس میکردم که هیچ چیزی از آنچهکه روزی میخواستم بشوم، در من باقی نمانده است. به جای کتاب و قلم، تنها هراس و ترس در دلهایمان بود. همهمان با کابوسهایکه شبها میدیدیم، از خواب بیدار میشدیم. به جایی رسیده بودیم که دیگر حتی جرات فکر کردن به آینده را نداشتیم. همه امیدهایمانبه یک بارانی خشک تبدیل شده بود.»
به چشمان سمیرا نگاه کردم. دیگر هیچچیز جز یک انعکاس غمانگیز در آنها نمیدیدم. او در برابر من نشسته بود، اما در دلش هزارانکیلومتر دورتر از این اتاق بود. شاید در مکانی که در آن پر از رنج و درد بود، جایی که نمیتوانست از آن بیرون بیاید. او گفت: «مادخترها هیچ گناهی نداشتیم. تنها چیزی که میخواستیم، یادگیری و رشد بود. اما طالبان هر چیزی را از ما گرفتند. آنها حتی حقانتخاب را از ما دزدیدند. حالا همهمان باید در سایههای ترس زندگی کنیم. در دنیایی که هر لحظه میتواند ما را از پا درآورد.»
سمیرا با صدای لرزانی ادامه داد: «اما میدانید، با وجود تمام این دردها و ظلمها، هنوز در دلم امیدی وجود دارد که نمیتوانم آن راخاموش کنم. شاید امروز در دل این تاریکی غرق شدهایم، اما من باور دارم که روزی خواهد آمد که همه این شبهای طولانی به پایانخواهند رسید. روزی که درهای مکتبها دوباره باز خواهند شد و ما، دختران افغانستان، دوباره قادر خواهیم بود که به دنبال آرزوهایمانبرویم. هنوز میدانم که روزی خواهد رسید که دیگر هیچ دیواری نخواهد بود که جلوی پرواز ما را بگیرد. شاید حالا نور در دلمان کمرنگباشد، اما این نور هیچوقت خاموش نخواهد شد. چرا که در درونمان آتشی از اراده و امید میسوزد که هیچچیز نمیتواند آن را خاموشکند. ممکن است امروز در سایهها زندگی کنیم، اما فردا، هنگامی که خورشید از افق برآید، نورش به دلهای ما خواهد تابید و ما دوبارهخواهیم توانست ایستاده بر سر آرزوهایمان، به جلو حرکت کنیم. به این باور دارم که هیچ ظلمی، هیچ تاریکیای، نمیتواند ما را از اینمسیر منصرف کند. آیندهمان هنوز در دستان خودمان است و با وجود همه سختیها، این حق را داریم که برای آن مبارزه کنیم.»
کلمات سمیرا را با دقت شنیدم، و این بار باری سنگینتر از همیشه بر دوش من احساس میشد. او نماد بسیاری از دخترانی بود کهتحت سلطه گروه طالبان قرار گرفتهاند، دخترانی که رویاهایشان بر باد رفته است، اما در دلشان هنوز جرقهای از امید میدرخشد. اینامید همان چیزی بود که شاید، در روزهای تاریک، به آنها قدرت میبخشید تا هر روز از نو زندگی کنند، حتی وقتی که به نظر میرسیدهیچ چیزی برای زندگی کردن باقی نمانده باشد. سمیرا ادامه داد: «ما همچنان منتظر روزی هستیم که بتوانیم دوباره زندگی کنیم. زندگیای که در آن تحصیل، آزادی و حقوق ما محترم شمرده شود. شاید امروز در سیاهی زندگی میکنیم، اما این سیاهی نمیتواندابدی باشد. چون در دل ما، همچنان دلیلی برای مبارزه وجود دارد.»
در پایان، نگاه سمیرا دیگر آن نگاه تهی و خالی نبود که در ابتدای صحبتهایش میدیدم. حالا در چشمهایش هنوز ردی از رنج و اندوهوجود داشت، اما چیزی بیش از آن هم به چشم میخورد؛ یک شکاف کوچک از نور که در دل تاریکیهای سه سال گذشته به تدریج روشنشده بود. این نور، همان امیدی بود که در میان تمام ظلمها، محدودیتها و خشونتهای که در این مدت از سوی گروه طالبان بر دختران وزنان افغانستان تحمیل شده بود، همچنان تابید. محدودیتهای که از بسته شدن مکاتب برای دختران تا جلوگیری از حق کار و تحصیل،زندگی را برای بسیاری از ما تبدیل به جهنمی بیپایان کرده بود. سمیرا همانند هزاران دختر دیگر، به جرم دختر بودن، از حقوق ابتداییخود محروم شد، اما چیزی در دلش باقی مانده بود که هیچچیز نمیتوانست آن را از بین ببرد.
آری، در دل سمیرا هنوز همان مقاومتی نهفته بود که در برابر فشارهای طاقتفرسا و تهدیدات گروه طالبان، هر روز بیشتر از قبل شکوفامیشد. این مقاومت، یادآوری بود برای او که حتی در میان دنیای پر از ظلم و ستم، هنوز چیزی از هویت و آرزوهایش زنده است. چیزیکه شاید برای طالبان بیارزش باشد، اما برای او و همنسلانش به قیمت جانشان ارزش دارد: حق زندگی، حق تحصیل، و حق داشتنآیندهای بهتر.
در آن لحظه، سمیرا نه تنها نماینده خودش، بلکه نماد دخترانی بود که در سراسر افغانستان تحت ظلم و سرکوب گروه طالبان قرار دارند. آنها که در برابر تهدیدات، خشونتها و فشارهای طاقتفرسا، به پیشرفت و آزادی فکر و زندگی امید دارند. نگاه سمیرا، دیگر آن نگاهتهی از آرزوها نبود، بلکه نوری از اراده و مقاومت بود که در دل تاریکیهای سه سالهای که با گروه طالبان زندگی کرده بود، همچناننمیخواست خاموش شود. این امید، همان چیزی بود که برای دختران افغانستان، از دیوارهای بسته مکاتب تا بیرحمیهای روزانه، هنوزبرای آن میجنگیدند. شگوفه یعقوبی
No comments:
Post a Comment