آوای زنان افغانستان

آوای زنان افغانستان

Saturday, January 18, 2025

روایت تلخ سمیرا از مدرسه های جهادی گروه طالبان

این بار به سراغ دختری رفتم که روزی در دنیای بی‌پایان آرزوها و امیدها قدم می‌زد، دنیای که در آن هر روز به آینده‌ای روشن چشممی‌دوختاما امروز، دیگر از آن جهان رنگارنگ چیزی جز سایه‌هایی تاریک و سرد باقی نمانده استبا آمدن گروه طالبان، همه‌چیز بهیکباره فرو ریختمکتب‌ها بسته شدند، درهای آموختن و یادگیری به روی او و هزاران 
دختر دیگر بسته شد و در این فضای تاریک،سمیرا، همچون دیگر هم‌سالانش، به دنیای وحشتی کشیده شد که نمی‌خواست به آن تعلق داشته باشداین دختر جوان، که روزگاری بادل پر از رویاها و آرزوهای بزرگ زندگی می‌کرد، اکنون به تنها راهی که برایش باقی مانده بود، پناه برد؛ «مدرسه‌ای که توسط طالبان» اداره می‌شداما این مدرسه نه به عنوان یک مرکز آموزشی، بلکه به عنوان دژی برای سرکوب و خشونت در برابر دختران بودبه جای علمو دانش، درس‌هایی از ترس، نفرت و خشونت به او آموخته می‌شدهر روز که به آنجا می‌رفت، احساس می‌کرد که چیزی از وجودش درحال از بین رفتن استاین روایت تنها داستان یک دختر نیست، بلکه حکایت درد مشترک میلیون‌ها دختر افغانستان است که در سایهظلم و خشونت گروه طالبان، از ابتدایی‌ترین حقوق خود محروم شدند و همچنان در انتظار روزی هستند که بتوانند دوباره به دنیای آزاد وپر از نور و علم بازگردند.

در سکوت اتاق، با سمیرا نشسته بودمسکوتی که میان ما حاکم بود، سکوتی نبود که به سادگی بتوان آن را درک کرداین سکوت سنگینبود، سنگین‌تر از هر کلمه‌ای که پیش از این میان ما رد و بدل شده بوددر چشمان سمیرا، دیگر هیچ‌چیز از آن درخشش سابق نبودآننگاه‌های پر از شوق و آرزو، حالا به دریایی از پوچی و سرگشتگی تبدیل شده بوداو که روزی در دل آرزوهای بی‌پایان و افق‌های روشنزندگی می‌کرد، حالا در سایه‌های سرد و بی‌رحم ترس و اندوه غرق شده بودسمیرا گفت: «وقتی طالبان آمدند، همه چیز تمام شدهمهآنچه که برایش سال‌ها آرزو داشتم، به یکباره از من گرفته شدمکتب‌ها بسته شدند، درها به روی آینده‌ای که برایش جنگیدم بسته شد وحتی دوستانم از من دور شدندآن‌ها دیگر نمی‌دانستند من کی هستممن که روزگاری با دل پر از امید در صنف‌های درس نشستهبودم، حالا در همان صنف‌ها به یک زندانی تبدیل شده بودم.» صدایش به طرز عجیبی لرزید، انگار هر کلمه‌ای که از دهانش خارجمی‌شد، دردی را که مدت‌ها در دلش حبس کرده بود، آزاد می‌کردهر حرفش بیشتر از قبل قلبم را فشرده می‌کرددر آن لحظه، انگار هیچچیزی به جز این کلمات، این حقیقت تلخ، در دنیا وجود نداشت.

او ادامه داد: «مدرسه‌ها دیگر جایی برای یادگیری نبودنددر آنجا هیچ چیزی جز ترس، نفرت و خشونت نبودما دیگر انسان‌های باحقوق، آرزوها و رویاهای‌مان نبودیمما فقط ماشین‌های بودیم که باید به دستورات بی‌چون‌وچرا عمل می‌کردیمجایی که باید از علم ودانش بهره می‌بردیم، به جایی تبدیل شد که به ما درس‌های جنگ، نفرت و کشتن آموخته می‌شدهیچ‌کس نمی‌توانست سوالی بپرسد،هیچ‌کس جرات نداشت حتی کوچکترین مخالفتی داشته باشداگر کسی چیزی می‌پرسید، او را به شدت مجازات می‌کردندمن بارهاشاهد بودم که دختران به خاطر یک سوال ساده، جلوی همه مورد ضرب و شتم قرار گرفتندصدای گریه‌اش هنوز در گوشم می‌پیچد و منهیچ وقت نتوانستم فراموشش کنم

سمیرا سرش را پایین انداخت و لحظه‌ای سکوت کرددر آن سکوت، فقط صدای تپش قلب‌ام را می‌شنیدم که در برابر درد او عاجز بوددرآن لحظه، فهمیدم که هیچ چیزی نمی‌تواند رنج‌های که او به دوش کشیده است، توصیف کندبعد ادامه داد: «ما دخترها هیچ‌وقتنخواستیم چیزی جز یادگیریهیچ‌وقت به جز علم، چیزی نمی‌خواستیماما طالبان همه چیز را از ما گرفتندما دیگر چیزی جز ترس وکابوس‌های شبانه نداشتیمهر روز که به آن مدرسه می‌رفتم، احساس می‌کردم که یک تکه از خودم، یک قسمت از روح و امیدم، از بینمی‌روداین مدرسه دیگر جایی برای زندگی نبودجایی بود که هر لحظه باید می‌ترسیدیم و هر قدمی که بر می‌داشتیم، فقط به تنگ‌ترشدن قفس زندگی‌مان می‌انجامید

در چشمان سمیرا چیزی عمیق‌تر از درد موج می‌زدانگار چیزی در درونش شکسته بود، چیزی که هیچ‌کس نمی‌توانست ترمیم‌اش کندنگاهش دیگر نگاه یک دختر جوان با رویاهای روشن نبود، بلکه نگاه کسی بود که در میان خرابه‌های یک زندگی نابود شده در جستجوییک دلیل برای ادامه‌ دادن بودسمیرا با صدای شکسته‌تری گفت: «ما هیچ‌وقت انتخابی نداشتیمدیگر هیچ‌چیز از گذشته‌ام برایم باقینمانده استوقتی به خانه برمی‌گشتم، می‌دیدم که نه خبری از کتاب و قلم است، نه خبری از شادی و امیدفقط ترس بود که در دل‌هایما ریشه دوانده بودشب‌ها با کابوس‌هایی از جنگ و خونریزی بیدار می‌شدمگویی چیزی از من گرفته شده بود که دیگر هرگز بازنخواهد گشت

سمیرا مکثی کرد و سپس به آرامی ادامه داد: «اما با وجود همه این‌ها، هنوز در دلم یک شعله از امید وجود داردمن نمی‌توانم این رافراموش کنم که روزی دوباره از نو زندگی خواهیم کردروزی که در آن دیگر ترس از هیچ‌چیز نداشته باشیم، روزی که دوباره مکتب‌ها بازشوند و دوباره بتوانیم رویای آینده‌ای روشن را در دل پرورش دهیم.» در آن لحظه، من متوجه شدم که سمیرا با تمام آن دردها و رنج‌ها،هنوز برای چیزی می‌جنگداو مانند بسیاری از دختران افغانستان که در سایه ظلم و جنایت گروه طالبان به زندگی‌ای پر از ترس ووحشت مجبور شدند، هنوز امید به فردا دارندشاید امروز در تاریکی زندگی می‌کنند، اما این تاریکی نمی‌تواند ابدی باشدچرا که امیدهنوز در دلشان می‌درخشد، و این امید شاید تنها چیزی است که می‌تواند آن‌ها را به ادامه دادن، حتی در برابر تمام ظلم‌ها وبی‌عدالتی‌ها، رهنمون کند.

سمیرا بعد از لحظه‌ای مکث ادامه داد: «من همیشه علاقه‌مند به یادگیری بودمکتاب‌ها و قلم برایم جهان جدیدی باز می‌کردنددوستداشتم دکتر شوم، می‌خواستم به کسانی که درد دارند کمک کنم، اما در یک لحظه، همه این‌ها به چیزی بی‌ارزش تبدیل شدوقتی طالبانمکتب‌ها را بستند، زندگی‌ام به نقطه‌ای رسید که دیگر هیچ چیز معنا نداشتتصور کن، روزگاری در رویاهای خودم پر از امید بودم، اماحالا دنیایم خالی از رنگ و نور بود

این جمله‌ها مثل تیری به قلبم خورداو حرف‌هایش را با تمام وجود می‌زد و احساس می‌کردم که در کنار او، تک تک آن دردها و لحظاتسخت را تجربه می‌کنمگویی هر کلمه‌ای که می‌گفت، یک حقیقت تلخ و عمیق از این زندگی دردناک بودو همین‌طور ادامه داد: «وقتی بهمدرسه جهادی طالبان رفتم، تازه متوجه شدم که چه چیزی در انتظارم استدیگر چیزی از آن مکتب‌های پر از علم و نور نمانده بوداینجا چیزی جز درس‌های خشونت و نفرت وجود نداشتبه جای کتاب‌های ریاضی و فیزیک، از ما می‌خواستند که به جنگ فکر کنیم، بهکشتن و نابودیاحساس می‌کردم روز به روز چیزی از من کم می‌شوددیوارهای آن مدرسه، دیگر مکان یادگیری نبود، بلکه زندانی بودکه روح مرا در آن محبوس کرده بودند

در چشمانش چیزی از یک دریاچه آرام به چشم می‌خورد، اما در دلش تلاطمی به شدت وحشتناک جریان داشتهر کلمه‌ای که از زبانشخارج می‌شد، همچون یادآوری زخمی بود که هرگز بهبود نیافته استاو گفت: «همه ما از ترس به زندگی ادامه می‌دادیموقتیمی‌دیدیم معلمان چه رفتاری دارند، دیگر هیچ‌کس جرأت نداشت حتی یک کلمه حرف بزنداحساس می‌کردیم که زندگی‌مان به قفس تبدیلشده استهیچ‌چیز نمی‌توانست این حس را از بین ببردمدرسه به یک زندان تبدیل شده بودهر روز که وارد آنجا می‌شدم، احساسمی‌کردم که چیزی از وجودم کنده می‌شود

آرامش کلام سمیرا در سکوت سنگین‌تر شداو دیگر قادر به پنهان کردن احساسات درونی‌اش نبودصدای او آرام و شکسته بود، اما بازهم به نوعی قدرت و استقامت در آن نهفته بوداو ادامه داد: «هر شب وقتی به خانه برمی‌گشتم، احساس می‌کردم که هیچ چیزی از آنچهکه روزی می‌خواستم بشوم، در من باقی نمانده استبه جای کتاب و قلم، تنها هراس و ترس در دل‌های‌مان بودهمه‌مان با کابوس‌هایکه شب‌ها می‌دیدیم، از خواب بیدار می‌شدیمبه جایی رسیده بودیم که دیگر حتی جرات فکر کردن به آینده را نداشتیمهمه امیدهایمانبه یک بارانی خشک تبدیل شده بود

به چشمان سمیرا نگاه کردمدیگر هیچ‌چیز جز یک انعکاس غم‌انگیز در آن‌ها نمی‌دیدماو در برابر من نشسته بود، اما در دلش هزارانکیلومتر دورتر از این اتاق بودشاید در مکانی که در آن پر از رنج و درد بود، جایی که نمی‌توانست از آن بیرون بیایداو گفت: «مادخترها هیچ گناهی نداشتیمتنها چیزی که می‌خواستیم، یادگیری و رشد بوداما طالبان هر چیزی را از ما گرفتندآن‌ها حتی حقانتخاب را از ما دزدیدندحالا همه‌مان باید در سایه‌های ترس زندگی کنیمدر دنیایی که هر لحظه می‌تواند ما را از پا درآورد

سمیرا با صدای لرزانی ادامه داد: «اما می‌دانید، با وجود تمام این دردها و ظلم‌ها، هنوز در دلم امیدی وجود دارد که نمی‌توانم آن راخاموش کنمشاید امروز در دل این تاریکی غرق شده‌ایم، اما من باور دارم که روزی خواهد آمد که همه این شب‌های طولانی به پایانخواهند رسیدروزی که درهای مکتب‌ها دوباره باز خواهند شد و ما، دختران افغانستان، دوباره قادر خواهیم بود که به دنبال آرزوهای‌مانبرویمهنوز می‌دانم که روزی خواهد رسید که دیگر هیچ دیواری نخواهد بود که جلوی پرواز ما را بگیردشاید حالا نور در دل‌مان کمرنگباشد، اما این نور هیچ‌وقت خاموش نخواهد شدچرا که در درون‌مان آتشی از اراده و امید می‌سوزد که هیچ‌چیز نمی‌تواند آن را خاموشکندممکن است امروز در سایه‌ها زندگی کنیم، اما فردا، هنگامی که خورشید از افق برآید، نورش به دل‌های ما خواهد تابید و ما دوبارهخواهیم توانست ایستاده بر سر آرزوهای‌مان، به جلو حرکت کنیمبه این باور دارم که هیچ ظلمی، هیچ تاریکی‌ای، نمی‌تواند ما را از اینمسیر منصرف کندآینده‌مان هنوز در دستان خودمان است و با وجود همه سختی‌ها، این حق را داریم که برای آن مبارزه کنیم

کلمات سمیرا را با دقت شنیدم، و این بار باری سنگین‌تر از همیشه بر دوش من احساس می‌شداو نماد بسیاری از دخترانی بود کهتحت سلطه گروه طالبان قرار گرفته‌اند، دخترانی که رویاهای‌شان بر باد رفته است، اما در دل‌شان هنوز جرقه‌ای از امید می‌درخشداینامید همان چیزی بود که شاید، در روزهای تاریک، به آن‌ها قدرت می‌بخشید تا هر روز از نو زندگی کنند، حتی وقتی که به نظر می‌رسیدهیچ چیزی برای زندگی کردن باقی نمانده باشدسمیرا ادامه داد: «ما همچنان منتظر روزی هستیم که بتوانیم دوباره زندگی کنیمزندگی‌ای که در آن تحصیل، آزادی و حقوق ما محترم شمرده شودشاید امروز در سیاهی زندگی می‌کنیم، اما این سیاهی نمی‌تواندابدی باشدچون در دل ما، همچنان دلیلی برای مبارزه وجود دارد

در پایان، نگاه سمیرا دیگر آن نگاه تهی و خالی نبود که در ابتدای صحبت‌هایش می‌دیدمحالا در چشم‌هایش هنوز ردی از رنج و اندوهوجود داشت، اما چیزی بیش از آن هم به چشم می‌خورد؛ یک شکاف کوچک از نور که در دل تاریکی‌های سه سال گذشته به تدریج روشنشده بوداین نور، همان امیدی بود که در میان تمام ظلم‌ها، محدودیت‌ها و خشونت‌های که در این مدت از سوی گروه طالبان بر دختران وزنان افغانستان تحمیل شده بود، همچنان تابیدمحدودیت‌های که از بسته شدن مکاتب برای دختران تا جلوگیری از حق کار و تحصیل،زندگی را برای بسیاری از ما تبدیل به جهنمی بی‌پایان کرده بودسمیرا همانند هزاران دختر دیگر، به جرم دختر بودن، از حقوق ابتداییخود محروم شد، اما چیزی در دلش باقی مانده بود که هیچ‌چیز نمی‌توانست آن را از بین ببرد.

آری، در دل سمیرا هنوز همان مقاومتی نهفته بود که در برابر فشارهای طاقت‌فرسا و تهدیدات گروه طالبان، هر روز بیشتر از قبل شکوفامی‌شداین مقاومت، یادآوری بود برای او که حتی در میان دنیای پر از ظلم و ستم، هنوز چیزی از هویت و آرزوهایش زنده استچیزیکه شاید برای طالبان بی‌ارزش باشد، اما برای او و هم‌نسلانش به قیمت جان‌شان ارزش داردحق زندگی، حق تحصیل، و حق داشتنآینده‌ای بهتر.

در آن لحظه، سمیرا نه تنها نماینده خودش، بلکه نماد دخترانی بود که در سراسر افغانستان تحت ظلم و سرکوب گروه طالبان قرار دارندآنها که در برابر تهدیدات، خشونت‌ها و فشارهای طاقت‌فرسا، به پیشرفت و آزادی فکر و زندگی امید دارندنگاه سمیرا، دیگر آن نگاهتهی از آرزوها نبود، بلکه نوری از اراده و مقاومت بود که در دل تاریکی‌های سه ساله‌ای که با گروه طالبان زندگی کرده بود، همچناننمی‌خواست خاموش شوداین امید، همان چیزی بود که برای دختران افغانستان، از دیوارهای بسته مکاتب تا بی‌رحمی‌های روزانه، هنوزبرای آن می‌جنگیدند.   شگوفه یعقوبی

No comments: