آوای زنان افغانستان

آوای زنان افغانستان

Saturday, January 18, 2025

طالبان؛ علم حرام است دختران فقط به ازدواج بی اندیشند

کابل در سکوتی هولناک غرق شده بود. طالبان به کشور برگشته بودند و هر روز دیوارهای بلندتری از خوف و سرکوب، سایه‌شان را بر زندگی مردم می‌انداخت. فرخنده، دختر ۱۴ ساله‌ای که روزگاری در صنف‌های مکتب پر از اشتیاق می‌نشست، حالا در دل شب در گوشه‌ای از خانه پنهان می‌شد.
دیگر هیچ چیز از روزهای شاد گذشته به یاد نمانده بود. مکاتب بسته شده بودند، معلمانی که علم را به نسل جوان می‌آموختند، حالا در دل خاک مدفون شده بودند، یا بی‌صدا به گوشه‌ای پناه برده بودند. طالبان هر روز اعلام می‌کردند که علم برای دختران «حرام» است، تحصیل برای زنان «گناه» است. ولی فرخنده هرگز نمی‌توانست این واقعیت تلخ را در دل بپذیرد.

شب‌ها، زمانی که خانه در سکوتی ترسناک فرو می‌رفت، فرخنده کتاب‌های قدیمی‌اش را زیر تشک پنهان می‌کرد و با چراغ کم‌نور در گوشه‌ای از اتاق، در سکوت به تحصیل ادامه می‌داد. در دل خودش می‌دانست که این، آخرین فرصتش برای آموختن است، فرصتی که می‌تواند شجاعت و آرمان‌هایش را حفظ کند. اگر طالبان متوجه می‌شدند که هنوز در خانه کتابی در دست دارد، زندگی‌اش به نابودی می‌کشید. هر لحظه از ترس درب خانه شکسته می‌شد و تهدیدها و عواقب جدیدی به دنبال می‌آمد.

یک شب، هنگامی که فرخنده در حال مطالعه در دل شب بود، ناگهان صدای درب خانه به گوش رسید. صدای سنگینی که هر ثانیه‌اش گویی وزنه‌ای بر قلبش می‌افزود. ترس در چشمانش آشکار شد. چند دقیقه بعد، درب خانه باز شد و دو طالب با چهره‌های خشن وارد شدند. فرخنده، با دست‌هایی لرزان از شدت ترس، کتاب‌ها را زیر تخت پنهان کرد، اما یکی از طالبان با چشم‌های تیزبین، کتاب‌های مخفی او را دید.

صدای یکی از طالبان همچون سیلی بر صورتش فرود آمد: «چه می‌کنی اینجا؟ و این کتاب‌ها چی هستند؟» فرخنده به سختی می‌توانست نفس بکشد. قلبش به شدت می‌زد. طالب فریاد زد و گفت: «کتاب برای دختران حرام است! علم حرام است، آیا تو این را نمی‌فهمی؟، چطور جرأت می‌کنی در خانه‌ات کتاب بخوانی؟»

پدر فرخنده که در گوشه‌ای ایستاده بود و سرش را پایین انداخته بود، هیچ حرفی نزد. چشمانش پر از نگرانی و اندوه بود. در همین لحظه، مردی که به‌نظر سرگروپ طالبان می‌رسید، به فرخنده نزدیک شد و گفت: «دختر مجرد؟ در این سن؟ این گناه است که دختر مجرد باشی و در خانه بمانی. باید به ازدواج یکی از اعضای طالبان درآیی. در غیر این صورت، همه‌چیز را از دست خواهی داد.»

فرخنده نفسش بند آمده بود. با صدای لرزان گفت: «من هنوز سنی ندارم! چرا باید…؟، «چرا ازدواج؟»

طالب با تحقیر گفت: «الان که فهمیدیم مجرد هستی، این زمان برای تو تمام شده است.» همه‌ی دختران در سن تو باید به خانه شوهر بروند. این امر خداوند است. تحصیل برای شما نیست. زندگی‌تان باید در خانه باشد. وظیفه شما به عنوان دختر این است که شوهر کنید و بچه‌دار شوید.

فرخنده که دیگر نمی‌توانست به خود بگوید «همه‌چیز درست می‌شود»، به چشمان پدرش نگاه کرد. پدرش، با چشمانی پر از شرم و درد، سرش را پایین انداخت و با صدای لرزان گفت: «تو باید این کار را بکنی، دخترم. در غیر این صورت… سرنوشت‌مان سیاه‌تر خواهد شد.»

طالبان به پدرش دستور دادند که دخترش باید در مدت کوتاهی به خانه یکی از اعضای طالبان برود و زندگی‌اش را طبق دستور آن‌ها ادامه دهد. اما فرخنده نمی‌توانست این واقعیت تلخ را بپذیرد.

او در دل شب، زمانی که همه در خواب بودند، از خانه بیرون رفت و به سوی میدان اصلی شهر دوید. در دل شب، کابل به یک گورستان بی‌صدا تبدیل شده بود، اما فرخنده دیگر نمی‌توانست ترس را در دلش نگه دارد. هر گامش پر از امید به آینده‌ای روشن‌تر بود. او تصمیم گرفت که هیچ‌چیز نمی‌تواند رویای او را از بین ببرد. علم حق او بود، نه یک گناه. اگر در این دیوارهای کاذب نمی‌توانست تحصیل کند، پس باید در بیرون از این دیوارها، در دنیای دیگری به دنبال آن می‌گشت. ناگهان، در گوشه‌ای از کوچه‌های تاریک، چندین طالب را دید که در حال گشت‌زنی بودند. نگاه‌های بی‌رحم و تیز آن‌ها به سرعت متوجه فرخنده شد. از دور صدای فریادهایی بلند شد که او را متوقف کرد.

«ایست! کجا می‌روی؟»

فرخنده ایستاد، ترس در دلش می‌ریخت. طالبان به سرعت به سمت او دویدند و دست‌هایش را محکم گرفتند. او را به سمت مرکز شهر بردند. قلبش از شدت ترس به سرعت می‌زد. یکی از طالبان با صدای خشنی گفت: «اگر علم خواندن برای دختران حرام است، پس باید سزاوار این گناه باشی.»

فرخنده که از شدت ترس نمی‌توانست حرف بزند، نگاهش را به آسمان دوخت و به یاد آرزوهای خود افتاد. نگاهش در دل شب به ستارگان معصومانه دوخته شده بود، گویی در آنجا امیدی برای آزادی وجود داشت. فرخنده با صدای لرزان گفت: «شما نمی‌توانید مرا مجبور کنید که از رویاهایم دست بکشم.»

اما طالبان تصمیم خود را گرفته بودند. مردی که در پیش‌روی فرخنده ایستاده بود، به جمع دستور داد تا سنگ‌ها را بردارند. فرخنده احساس کرد که همه چیز برایش تمام شده است، اما هنوز در دلش امیدی بود. او می‌دانست که حتی اگر زندگی‌اش پایان یابد، روحش آزاد خواهد ماند.

طالب فریاد زد: «این‌ها سنگ‌ها برای دخترانی است که امر خداوند را پایمال می‌کنند و به دنبال علم هستند.»

سنگ‌ها به سوی فرخنده پرتاب شد. یکی از آن‌ها به صورتش برخورد کرد و خون از صورتش جاری شد. درد شدید را حس کرد، اما او همچنان سرش را بلند نگه داشت. هر سنگی که به او می‌خورد، فقط شجاعتش را بیشتر می‌کرد. او می‌دانست که حتی در لحظات آخر زندگی‌اش، نباید از آرمان‌هایش دست بکشد.

آخرین سنگی که به سوی فرخنده پرتاب شد، به قلبش اصابت کرد. فرخنده افتاد، اما هیچ‌وقت روحش از عشق به علم و آزادی جدا نشد. داستان او در دل هر دختر افغانستان که به دنبال آزادی و حق خود می‌جنگد، زندگی خواهد کرد. او نماد شجاعت و مقاومت بود، مقاومتی که هرگز از یاد نمی‌رود.


نویسنده: شیبا آزادیار ،. ‫#جنبش‬ آزادیبخش زنان افغانستان

No comments: