آوای زنان افغانستان

آوای زنان افغانستان

Monday, December 30, 2024

عکس مرا نگیر در فیس بک می مانی برادرم را طالبان می برند

 در یک روز تابستانی عقربه ساعتم به هفت نزدیک می‌شد و آفتاب هم تازه به کوه‌های کم ارتفاع کابل ذره نمایی می‌کرد، زنگ گوشی‌ام به صدا در آمد: نگاه کردم یلدا، گفت “فرید پاشو بیا تا استان بامیان برویم و از آنجا گزارش تهیه کنیم” از چهاراهی پنجصدفامیلی- خیرخانه تا رسیدن به هُتل سنترال در شهرنو کابل جای که یلدا مستقر بود،

حدود نیم ساعت طول می‌کشید. حرف‌های ضدونقیض و زیادی ذهنم را درگیر می‌کرد و فضای خفقان و وحشت‌ناک که در کشور حاکم بود، هرلحظه من را به سمت دیگر می‌کشانید و گاهی با خود می‌گفتم که از این ریسک‌ها ممکن زنده عبور نخواهم کرد و تصمیم می‌گرفتم که از کار با این جمع منصرف شوم. اما در کتاب‌های سیاست یک مقوله را خوانده بودم که می‌گفت “آدم‌ها در بحبوحه خطر و حوادث پخته می‌شوند”

 با این امید که پخته شوم ترس را کنار می‌‌گذاشتم، خب پس از نیم ساعت به شهرنو رسیدم و یلدا هم تازه از هُتل پایان شده بود و در خیابان انتظار من را می‌کشید، به محض این که رسیدم، پرسید بامیان را بلد هستی؟ گفتم آری! در حالی که هیچ‌گاه بامیان سفر نکرده بودم‌، اما نخواستم ناامیدش کنم، فقط می‌دانستم که ایستگاه موترهای بامیان کوته‌سنگی است. اما دقیق نمی‌فهمیدم در کدام قسمت‌. تاکسی گرفتیم و به سمت کوته سنگی آمدیم، تاکسی‌ران بی‌انصاف ما را به داخل کوچه‌ها فرعی بُرد و در یک‌جای پیاده کرد که نیم ساعت از موترهای بامیان دورتر بود. اصلا بلد نبودم کجا بروم؟ یلدا بار بار سوال می‌کرد که درست آمدیم؟ می‌گفتم آری نگران نباش، نزدیک است. تقربیا نیم ساعت پیاده رفتیم تا به ایستگاه تاکسی‌های بامیان رسیدیم که همه تاکسی‌ها پشت هم در نوبت قرار داشتند. یک مرد چاق و قد کوتاه، صدا زد “آغا بیایید خبرنگار هستید؟ نوبت من است” از این که دوربین‌های عکاسی بر دوش مان بود، همه به خوبی می‌دانستند که چه‌کاره هستیم. کرایه را پرسان کردیم نفری ۳۰۰ افغانی بود، یلدا در سیت جلو نشست من با یک مرد میان سال و خانم‌‌اش در سیت عقب، ساعت تقریبا ساعت ۹ صبح بود حرکت کردیم به سمت بامیان از میدان وردک رد شدیم، نگاه‌ام را باغ‌های شهرستان جلریز جلب کرد و چشم‌ام به سیب‌های بزرگ و پر رنگ باغ‌ها پر وسعت خیره می‌شد، قدم به قدم جاده میدان وردک تخریب شده بود. راننده می‌گفت “این جاده در اثر انفجار ماین‌ها در سال‌های جنگ ویران شده است در نزدیک جاده جز آدم‌ها با یک تیپ و قیافه را می‌دیدم که همه سلاح بر دوش.
 از شهرستان جلریز رد شدیم مرد که در کنارم نشسته بود آدم خوش قیافه با ریش‌ها نیمه سفید و چشم‌های کلان بود، پرسید برادر از کجا هستی؟ گفتم از کندز خنده کرد گفت: من یک عمر را با مردم پنجشیر به خصوص با احمدشاه مسعود سپری کردم، من از سیدهای بامیان هستم، اکثریت بزرگان شمالی و پنجشیر من را می‌شناسند. اینجا بود که یک تکان خوردم، گفتم درست من شناخت ندارم. گفت شما که با گوشی حرف می‌زدید من فهمیدم از کجا هستی؟ گفتم من اصالتا پنجشیری هستم، اما در کندز زندگی کردم، گرچند بالای این آدم هیچ‌گونه شک نداشتم که طالب باشد، اما از این که در آن‌زمان پنجشیر سقوط نکرده بود، داشت مقاومت می‌کرد، من لابد تا خود را از ولایت دیگر معرفی کنم تا این‌که بیشتر مورد توجه قرار نگیرم و  هم ‌چنان از طرف طالبان پرس‌پال بیشتر  نشوم. اما این مرد خوش قیافه کم کم قصه‌های دوران جهاد و مقاومت اول را شروع کرد و از خاطرات بودن‌اش با آمر صاحب گفت و من را مجبور ساخت تا هم‌صحبت‌اش شوم. او نگران سقوط پنجشیر و حضور احمد مسعود در آنجا بود و می‌گفت که این‌بار توطئه کلان است، پنجشیر ممکن سقوط کند. داشتیم از این حرف می‌زدیم که نزدیک شهر بامیان شدیم و توجه‌ام را کوه نسبتا قرمزی رنگ که در آن آثار خانه‌ها و مجسمه‌ها دیده می‌شد، جلب کرد، یلدا راننده را گفت یک لحظه توقف می‌کنی تا عکس بگیرم، یلدا مثل یک شکارچی از هر فرصت برای گرفتن تصویری و فلم استفاده می‌کرد. لحظه که اینجا توقف کردیم و به این جاذبه‌های تاریخ نگاه می‌کردیم از این مرد پرسیدم که قدمت این‌جا از چه زمانی است، گفت این شهر ضحاک است. ادامه داد “ضحاک‌ مار به‌دوش کسی بود که دقیق مثل همین حاکمان، خون آدم‌ها و جوانان زیاد را نوشیده بود و روزی کاوه آهنگر سربلند کرد و گردن ضحاک را زد” و با نهایت آه عمیق و پرسوز گفت: “ای کاش کاوه‌ دیگر پیدا شود و گردن این مار به دوشان و خون خوران را بزند”. دوباره به موتر بالا شدیم و پس از چند دقیقه کوتاه رسیدیم به شهر باستانی بامیان. صلصال و شمامه انتظار دیدار مارا می‌کشیدند تا بیرویم از درد‌ها و زخم‌های‌شان جویا شویم، نمایش‌هایی دشمنان‌شان را در پیش چشمان‌شان تسلیت بگویم،
 در شهر بامیان برعکس دیگر ولایات افغانستان هیچ‌کس به ما نگاه نمی‌کرد و هیچ‌کس نمی‌گفت از کجا هستید؟ دوربین‌های‌مان هم برای اطفال و نوجوانان جالب نبود. فهمیده می‌شد که این‌جا خبرنگاران و گردش‌گران زیادی میاییند و دیدن چنین چهرها برای‌شان تازه‌گی ندارد و از سوی‌هم توجه آن‌ها را چهرها از هم ریخته با قیافه‌های متفاوت که هیچ ندیده بودند، جلب کرده بود. افراد طالبان نگاه‌هایشان به ما عمیق است. اما ما نامه‌ی از وزرات اطلاعات و  فرهنگ این گروه در دست داریم و این نامه که به تمام خبرنگاران خارجی و همکاران داخلی‌شان صادر شده بود و در آن هیچ‌گونه قید و شرطی وجود نداشت. به محض پایان شدن از موتر نخست یک‌ رسورانت سنتی و ابتدایی که داخل شهر بود رفتیم، در آنجا نیروهای زیادی با سلاح‌های سبک و سنگین عذا می‌خوردند و فارسی هم بلد نبودند، من و یلدا در گوشه‌ی نشستیم تا نان بخوریم، یکی از طالب‌ها به شاگرد رسورانت صدا کرد و به فارسی بسیار ضعیف گفت این “سیاه‌سر” را یک‌جای دیگر ببرید. رفتیم گوشه دور‌تر پس از تناول عذا حرکت کردیم به سمت مسجمه‌های شمامه و صلصال، داخل شهر همه آشفته به‌نظر می‌رسید رفتیم از بت‌ها فلم و عکس گرفتیم و پس از یک ساعت دوباره پایان آمدیم سری راه‌مان یک خانه محقر بود که یلدا وارد این خانه شد و زنان خانه در روی حویلی از جا بلند شدند و خوش آمدید گفتن و من داخل نرفتم، یلدا هم پس از چند دقیقه بیرون شد در پشت این خانه یک دختر شش هفت ساله داشت در بین زمین، کچالو می‌کند و دوربین را سمت‌اش راست کردیم تا عکس بگیریم، گفت اسک مره نگیری در فیسکوت(فیسبوک) می‌مانید برادرم را طالبان می‌برند می‌کشند.
دوباره آمدیم به داخل شهر، افراد حاکم همه دست‌ها به ماشه بود و شهر پر از تانک و نیروی نظامی بود. جز ما دوتا دیگر هیچ خبرنگار دیده نمیشد. در پارک هم هیچ‌گونه تجمع نبود و زیارت داخل پارک هم خالی از زائرین بود.
خاطره دوم.

No comments: