سهیلا وداع خموش
او در حالی که چادر سیاه، پتلون کاوبای سیاه و جاکت پشمی زردرنگ به تن داشت به آرامیداخل اتاق
رحیمه یوسفی، مدیر عمومیزندان زنانه بادام باغ کابل شد. هرچند ظاهر آرام داشت، اما نگرانی از چهرهاش هویدا بود و مردمک چشمانش قرار نداشتند و هر آن تغییر موقعیت میدادند. تمام بساط زندگیش به دو خریطه پلاستیکی که در آن لباسها و خوراکهها مانند بسکویت و شیرینیهای کاکاوی جا داده شده بود، خلاصه میشد. در هر دفتری که گام میگذاشت این خریطهها در دستانش خودنمایی میکردند و دلیلی که پای او را به اتاق مدیر زندان کشانیده بود مساله انتقالش از مرکز اصلاح و تربیت اطفال به زندان مرکزی زنان بود.
او مدت دو سال و سه ماه را به جرم قتل در پشت میلههای مرکز اصلاح و تربیت اطفال تحت حجز بوده و اکنون که به نوزدهسالگی پا نهاده است، باید متباقی معیاد حبسش (چهار سال) دیگر را نیز با زندانیان بزرگسال بگذراند.
بهار (نام مستعار) با وجودی که سن کمی دارد، اما با آنهم گذشتهی تلخی را تجربه کرده است.
او میگوید: «دو سال شش ماه قبل ۱۶ سال عمر داشتم. آن زمان مصروف کار در آرایشگاه بودم که پسری پیدا شد و برایم پیشنهاد دوستی داد. در اول قبول نکردم، اما پس از مدتی پیشنهادش را قبول کرده و روابط عاشقانهای را شروع کردیم. دو سال از این رابطه میگذشت که واقعه قتل رخ داد. او در یکی از دانشگاهها مصروف تحصیل بود، اما من بیسواد هستم. در مدت دو سال گاه و ناگاه در جاهای مختلف همدیگر را میدیدیم. از جمله جاهایی که بیشتر دیدن میکردیم خانه پسرکاکایش بود.»
بهار میگوید که بدبختیاش از آنجا آغاز شد که با پیشنهاد پسر مورد علاقهاش به خانه پسرکاکایش رفته بود. در آنجا پسر از فرصت استفاده کرده و با زور و جبر در حالی که لتوکوبش نیز کرده بود، بالایش تجاوز کرد.
بهار میگوید: «ساعت یک بعد از ظهر به دیدن پسر به آن خانه که واقع پل سرخ کابل بود، رفتم، اما او ضمن اینکه خیلی لتوکوبم کرد عفتم را نیز لکهدار ساخت. من با عصبانیت از آن خانه بیرون شدم و دوباره به خانه برگشتم. حوالی ساعت سه شب بود که ناگهان خانه ما محاصره شد و مرا به اتهام قتل پسر دستگیر کردند. حال آنکه من از مرگ او خبر نداشتم.»
بهگفته بهار، او از خانهای که پسر را در آنجا دیده بود ساعت دوی بعد از ظهر بیرون شده، اما پسر ساعت یک شب به قتل رسیده است.
در پیوند به این قتل ضمن بهار، دخترخالهاش که ۲۱ سال سن دارد نیز شریک جرم پنداشته شده و به ۱۸ سال حبس محکوم شد. قیدی که برای بهار از سوی محکمه ثلاثه در نظر گرفته شده است شش سال و شش ماه میباشد.
بهار میگوید: «چند بار پسر برایم پیشنهاد ازدواج داد، اما من آماده به این ازدواج نبودم و فکر میکردم خیلی زود است، بعد پسر به اشکال مختلف مرا تهدید و اخطار میداد و میگفت که خانوادهام را از بین میبرد و تا زمانیکه او نخواهد من نمیتوانم به این پیوند خاتمه دهم. از همین سبب ناچار بودم به رابطهمان ادامه دهم.»
او میافزاید که هیچ ثبوتی وجود ندارد که او را قاتل و یا شریک قتل ثابت سازد، اما یگانه چیزی که برای پولیس و سارنوالان دستاویز شده، خراشها و کبودیهایی است که پسر قبل از مرگش در هنگام تجاوز به صورتش وارد کرده بود. ورنه او در این دوسیه دست ندارد و بیگناه میباشد.
او میگوید: «بالایم ادعای ناحق کردند. من اصلا او را نکشتهام، اینکه چه کسی او را کشته است نمیدانم حتا از چگونگی به قتل رسیدنش نیز خبر ندارم.»
بهار در حالیکه آه عمیقی از گلو برکشید، گفت: «به جز مادر پیرم هیچ کس به دیدنم به زندان نمیآید، پدر و برادرانم حتا حاضر نیستند نامم را نیز از زبان کسی بشنوند. در اوایلی که زندانی شده بودم مادرم یا دیگر اعضای خانوادهام به دیدنم زود زود میآمدند، اما حالا جز مادرم اصلا کسی نمیآید و همه از من خسته شدهاند.»
او میگوید: «من مانند جسم بیحسی هستم که منتظر مرگ است. دو بار خود را به ریسمان حلقآویز کردم که بمیرم، اما با وجود سپری شدن یک ساعت نیز از بین نرفتم، قویترین دواهای خوابآور و زهری را خوردم بازهم نمردم، حتا این دواها کوچکترین اثری بالایم نگذاشتند. دیگر هیچ امیدی به زندگی ندارم، چون این را میدانم که نصف عمرم حتا جوانیام در این زندان سپری خواهد شد و بعد از اینکه از اینجا رها شوم خانواده پسر قسم خورده که مرا خواهند کشت. پس امیدی به زندگی ندارم.»
هرچند او پیام خاص ندارد، اما تاکید میکند که دختران نباید بدون اینکه کسی را بشناسند فریب دوستیهای امروزی را بخورند.
بهار میگوید: «بزرگترین اشتباه زندگیام این است که با این سن و سال کم پیشنهاد دوستی پسری را قبول کردم و بعد دچار سرنوشت بدی شدم و سرحدم به اینجا کشید. اصلا نباید من از راه آرایشگاه به خانه پسرکاکای این پسر میرفتم.»
او در آخرین جمله میگوید که دولت و نهادهای عدلی و قضایی اول باید جرم و مجرم را ثابت کنند بعد فردی را به زندان بیندازند. در این دو سال هیچ فرمانی نیامد که معیاد حبسم کم گردد و یا به دوسیهام رسیدگی صورت گیرد. به باور بهار، او و دخترخالهاش به ناحق پشت میلههای زندان به سر میبرند و قاتل بهشکل آزاد گشتوگذار میکند.
او مدت دو سال و سه ماه را به جرم قتل در پشت میلههای مرکز اصلاح و تربیت اطفال تحت حجز بوده و اکنون که به نوزدهسالگی پا نهاده است، باید متباقی معیاد حبسش (چهار سال) دیگر را نیز با زندانیان بزرگسال بگذراند.
بهار (نام مستعار) با وجودی که سن کمی دارد، اما با آنهم گذشتهی تلخی را تجربه کرده است.
او میگوید: «دو سال شش ماه قبل ۱۶ سال عمر داشتم. آن زمان مصروف کار در آرایشگاه بودم که پسری پیدا شد و برایم پیشنهاد دوستی داد. در اول قبول نکردم، اما پس از مدتی پیشنهادش را قبول کرده و روابط عاشقانهای را شروع کردیم. دو سال از این رابطه میگذشت که واقعه قتل رخ داد. او در یکی از دانشگاهها مصروف تحصیل بود، اما من بیسواد هستم. در مدت دو سال گاه و ناگاه در جاهای مختلف همدیگر را میدیدیم. از جمله جاهایی که بیشتر دیدن میکردیم خانه پسرکاکایش بود.»
بهار میگوید که بدبختیاش از آنجا آغاز شد که با پیشنهاد پسر مورد علاقهاش به خانه پسرکاکایش رفته بود. در آنجا پسر از فرصت استفاده کرده و با زور و جبر در حالی که لتوکوبش نیز کرده بود، بالایش تجاوز کرد.
بهار میگوید: «ساعت یک بعد از ظهر به دیدن پسر به آن خانه که واقع پل سرخ کابل بود، رفتم، اما او ضمن اینکه خیلی لتوکوبم کرد عفتم را نیز لکهدار ساخت. من با عصبانیت از آن خانه بیرون شدم و دوباره به خانه برگشتم. حوالی ساعت سه شب بود که ناگهان خانه ما محاصره شد و مرا به اتهام قتل پسر دستگیر کردند. حال آنکه من از مرگ او خبر نداشتم.»
بهگفته بهار، او از خانهای که پسر را در آنجا دیده بود ساعت دوی بعد از ظهر بیرون شده، اما پسر ساعت یک شب به قتل رسیده است.
در پیوند به این قتل ضمن بهار، دخترخالهاش که ۲۱ سال سن دارد نیز شریک جرم پنداشته شده و به ۱۸ سال حبس محکوم شد. قیدی که برای بهار از سوی محکمه ثلاثه در نظر گرفته شده است شش سال و شش ماه میباشد.
بهار میگوید: «چند بار پسر برایم پیشنهاد ازدواج داد، اما من آماده به این ازدواج نبودم و فکر میکردم خیلی زود است، بعد پسر به اشکال مختلف مرا تهدید و اخطار میداد و میگفت که خانوادهام را از بین میبرد و تا زمانیکه او نخواهد من نمیتوانم به این پیوند خاتمه دهم. از همین سبب ناچار بودم به رابطهمان ادامه دهم.»
او میافزاید که هیچ ثبوتی وجود ندارد که او را قاتل و یا شریک قتل ثابت سازد، اما یگانه چیزی که برای پولیس و سارنوالان دستاویز شده، خراشها و کبودیهایی است که پسر قبل از مرگش در هنگام تجاوز به صورتش وارد کرده بود. ورنه او در این دوسیه دست ندارد و بیگناه میباشد.
او میگوید: «بالایم ادعای ناحق کردند. من اصلا او را نکشتهام، اینکه چه کسی او را کشته است نمیدانم حتا از چگونگی به قتل رسیدنش نیز خبر ندارم.»
بهار در حالیکه آه عمیقی از گلو برکشید، گفت: «به جز مادر پیرم هیچ کس به دیدنم به زندان نمیآید، پدر و برادرانم حتا حاضر نیستند نامم را نیز از زبان کسی بشنوند. در اوایلی که زندانی شده بودم مادرم یا دیگر اعضای خانوادهام به دیدنم زود زود میآمدند، اما حالا جز مادرم اصلا کسی نمیآید و همه از من خسته شدهاند.»
او میگوید: «من مانند جسم بیحسی هستم که منتظر مرگ است. دو بار خود را به ریسمان حلقآویز کردم که بمیرم، اما با وجود سپری شدن یک ساعت نیز از بین نرفتم، قویترین دواهای خوابآور و زهری را خوردم بازهم نمردم، حتا این دواها کوچکترین اثری بالایم نگذاشتند. دیگر هیچ امیدی به زندگی ندارم، چون این را میدانم که نصف عمرم حتا جوانیام در این زندان سپری خواهد شد و بعد از اینکه از اینجا رها شوم خانواده پسر قسم خورده که مرا خواهند کشت. پس امیدی به زندگی ندارم.»
هرچند او پیام خاص ندارد، اما تاکید میکند که دختران نباید بدون اینکه کسی را بشناسند فریب دوستیهای امروزی را بخورند.
بهار میگوید: «بزرگترین اشتباه زندگیام این است که با این سن و سال کم پیشنهاد دوستی پسری را قبول کردم و بعد دچار سرنوشت بدی شدم و سرحدم به اینجا کشید. اصلا نباید من از راه آرایشگاه به خانه پسرکاکای این پسر میرفتم.»
او در آخرین جمله میگوید که دولت و نهادهای عدلی و قضایی اول باید جرم و مجرم را ثابت کنند بعد فردی را به زندان بیندازند. در این دو سال هیچ فرمانی نیامد که معیاد حبسم کم گردد و یا به دوسیهام رسیدگی صورت گیرد. به باور بهار، او و دخترخالهاش به ناحق پشت میلههای زندان به سر میبرند و قاتل بهشکل آزاد گشتوگذار میکند.
https://plus.google.com/u/0/112610024058402079714/posts
https://www.facebook.com/profile.php?id=100008822536258
https://www.facebook.com/profile.php?id=100008822536258
This email has been checked for viruses by Avast antivirus software.
www.avast.com |
No comments:
Post a Comment