سهیلا وداع خموش
زن حجابپوش که تنها دوچشمش ازپشت حجاب سیاه نموداربود،به دروازه بزرگ آهنی به رنگ سیاه و طلایی نزدیک میشد.درحالی که کاغذ مچالهشده و
فرسوده را که یکی دو امضا و مهر در آن خودنمایی میکرد، در دستان دستکش پوشیدهاش محکم گرفته بود، پشت دروازه رسید و با صدای لرزان که حاکی از بغض بود، آهسته از مردی سلاح بهدست که تازه به او نزدیک شده بود، پرسید: دفتر حقوق بشر همین جاست؟
مرد با نگاههای مشکوک سرا پای زن را برانداز کرد و بدون اینکه حرفی بزند، دروازه را برویش گشود. زن به اطرافش نگریست و بعد مانند پر کاهی به درون خزید.
پلههای زینه را یکی بعد دیگر پیمود. آنجا تعداد زنان و مردان دیگر نیز در عقب یکی از دروازهها بیصبرانه منتظر سرنوشتشان بودند. آهسته و بدون سر و صدا در یکی از چوکیها نشست.
زهره (نام مستعار) ۳۱ ساله، شش سال بود که زجر زندگیای را میکشید که بهگفته خودش تهداب غلط آن را والدینش گذاشته بودند.
دروازه باز شد و زهره به آن داخل شد و قبل از اینکه حرف بزند چادر سیاهش را از صورتش دور کرده و شروع کرد به گریه. داغهای مهلک سیاه و کبود چهرهاش را پوشانیده بود، تنها دو چشم و دندانهایش سفید میزدند و متباقی صورتش سیاه بود درست مانند چادرش.
تلاش میکرد تا با آرام شدن نسبی به یکی از کارمندان موظف در آنجا حکایتش را بازگو کند.
آهسته به چوکی مقابل کارمند زن، نشست و داستانش را چنین آغاز کرد.
«۱۷ سال داشتم که والدینم بدون رضایت مرا به مرد کهنسالی که تابعیت عربستان سعودی را داشت، عقد کردند. بعد از عروسی راهی عربستان شدیم. در آنجا با آنکه زندگی نسبتا خوشی داشتم و صاحب سه فرزند یک دختر و دو پسر شدم، ناگهان شوهرم به اثر مریضی سرطان از دنیا رفت. آن زمان من هفت ماهه باردار بودم و مطابق به قانون عربستان اقامتم در آنجا غیرقانونی پنداشته میشد، چون سند اقامت نداشتم و دولت مرا با سه فرزندم از خانه بیرون کرد و میخواست فردای آن روز راهی افغانستان کند.
من شب هنگام با سه فرزندم بهطور مخفی به خانه یکی از دوستانم که یک خانم بود، پناه بردیم. قصدم این بود که بعد از وضع حمل دوباره افغانستان بروم. یک شب دردهای ولادت خبرم کرد و من اجازه رفتن به شفاخانه را نداشتم و دوستم با هزاران مشکل از اطراف شهر داکتری را پیدا کرد و او را قانع ساخت تا بهشکل پنهانی ولادتم دهد. داکتر در مقابل پول گزاف، ولادتم داد، اما طفلم مرده به دنیا آمد. با به دنیا آمدن طفل مرده مشکلاتم دو چندان شد، چون اجازه دفن آن را در قبرستانها نداشتم و از سوی دیگر با وضعیت پیش آمده نمیتوانستم محلی برای دفن کودک خریداری کنم. مقدار پول دیگر نیز به داکتر دادیم و او حاضر شد این طفل را شب هنگام در یکی از محلهای دشتی انتقال داده و با پس زدن مقداری از ریگ و خاک آن را دفن کنیم. خیلی سختیها را کشیدم تا اینکه با هزاران مشکل با مقدار پول و طلا با کودکانم به افغانستان برگشتم. اینجا در خانه مادرم که با برادرم زندگی میکرد، مسکن گزین شدم. از حق پدر تنها یک خانه گلی برایم رسیده بود. یک سال به همین منوال گذشت تا اینکه مادرم نیز به نسبت مریضی در گذشت و بعد از آن یکی از برادرانم گفت که ما نمیتوانیم تو و این سه طفلت را مواظبت کنیم یا برو شوهر کن و از خانه بیرون شو.
در آن زمان پسری به خواستگاریام آمد که از من شش سال کوچکتر بود، دیگر چارهای نداشتم و پیشنهاد عروسی او را قبول کردم. جاوید که در اول خیلی علاقهمندی به این پیوند نشان میداد و با پذیرفتن سرپرستی از من و فرزندانم، من هم حرفهای او را راست پنداشته و تن به ازدواج با او دادم.»
در اینجا بغض گلوی زهره را درید و شروع کرد به گریه کردن با صدای بلند. هکک میزد و میخواست راه گلویش را برای گریه کردن بیشتر باز کند. اشکش بیدرنگ از کنج چشمانش راه باز کرده و در امتداد زنخش راه گشوده و با شدت به پایین سقوط میکرد. او با دستان استخوانی سیاهرنگش با احتیاط تلاش میکرد مانع اشکها از صورت زخم برداشتهاش گردد. شاید در آن لحظه اشکهای شور با رسیدن به زخمهایش احساس درد و سوزش در صورتش ایجاد کرده بود.
زهره دوباره دنباله حرفهایش را گرفت.
«هنوز هفت ماه از عروسیام نگذشته بود که جاوید از من تقاضا کرد تا موتری برایش بخرم تا او در شهر بالایش کار کند.
قسمتی از طلاهایم را فروختم و با یک مقدار پولی که داشتم آن را برایش موتر کرولا خریدم. دیری نگذشت که خبر شدم خانه را نیز فروخته است و ما مجبوریم به یکی از خانههای کرایی کوچ کنیم. هر قدر اعتراض کردم جایی را نگرفت و دلیلش برای فروش خانه قرضداریاش بود، اما در حقیقت خانه را با رفقایش به قمار باخته بود.
اینک زندگی ما رنگ دیگر گرفته بود. نه اعتمادی وجود داشت و نه صداقتی، اما با آنهم میخواستم شوهرم را تغییر داده و به راه مثبت سوق دهم. سه سال به همین منوال گذشت، جاوید شبها تا ناوقت در بیرون بود و یا نیمههای شب به خانه میآمد و یا اینکه اصلا به خانه سر نمیزد. زمانی که علتش را میپرسیدم میگفت که در تاکسی در شهر کار میکند، اما بیخبر از اینکه خودش با رفقایش از این موتر در راههای غلط دختر بازی و غیره کارهای ناروا، استفاده میکردند. من با فروش متباقی طلاها خرچ خانه را مهیا میکردم و از پولهای شوهرم خبری نبود. هنگامی هم که میپرسیدم وقتی کار میکنی چرا خرچ خانه را نمیدهی دست به لتوکوبم میزد. دو طفل دیگر نیز از جاوید دارم.»
وی افزود: «روزها به همین منوال میگذشت، تا اینکه یک روز شوهرم به خانه آمد به اولین بار به نوازشم پرداخت و در لابهلای حرفهایش گفت که موترش حادثه کرده است و نزد ریاست ترافیک میباشد و از من خواست تا اسناد موتر را به او تحویل دهم. من که محو نوازش و مهربانی ظاهری او شده بودم، اسناد را به او سپردم. دو هفته گم شد و هنگامی که جستجویش کردم او را در یکی از اتاقهای کرایی که او و رفقایش در آن بهسر میبردند، یافتم و دانستم که موتر را نیز در قمار باخته است. اعتراض کردم و مرا به سرحد مرگ لتوکوب کرد و با صراحت گرفت که این ازدواج بهخاطر محبت نه، بلکه به خاطر پول و خانهام انجام شده است. جاوید با بیشرمی میگفت که تو زن پیر و بیوه، طفلدار و بیسرنوشت لیاقت ازدواج را نداشتی، اما وقتی با تو عروسی کردهام مجبور هستی با این وضعیت زندگی کنی. از سه ماه به اینسو به خانه نیامده است. تا جایی که خبر دارم او در یکی از تالارهای عروسی کار میکند.»
زهره اکنون به حقوق بشر مراجعه کرده است تا سرنوشتش معلوم گردد و شوهرش را متقاعد سازند تا به خانه برگردد و از او و پنج اولادش سرپرستی کند. او میگوید: «اگر او بر نگردد من با این همه اولادها و خانه کرایی به کجا روم و چطور برایشان پوشاک و نان تهیه کنم. هشت صبح
مرد با نگاههای مشکوک سرا پای زن را برانداز کرد و بدون اینکه حرفی بزند، دروازه را برویش گشود. زن به اطرافش نگریست و بعد مانند پر کاهی به درون خزید.
پلههای زینه را یکی بعد دیگر پیمود. آنجا تعداد زنان و مردان دیگر نیز در عقب یکی از دروازهها بیصبرانه منتظر سرنوشتشان بودند. آهسته و بدون سر و صدا در یکی از چوکیها نشست.
زهره (نام مستعار) ۳۱ ساله، شش سال بود که زجر زندگیای را میکشید که بهگفته خودش تهداب غلط آن را والدینش گذاشته بودند.
دروازه باز شد و زهره به آن داخل شد و قبل از اینکه حرف بزند چادر سیاهش را از صورتش دور کرده و شروع کرد به گریه. داغهای مهلک سیاه و کبود چهرهاش را پوشانیده بود، تنها دو چشم و دندانهایش سفید میزدند و متباقی صورتش سیاه بود درست مانند چادرش.
تلاش میکرد تا با آرام شدن نسبی به یکی از کارمندان موظف در آنجا حکایتش را بازگو کند.
آهسته به چوکی مقابل کارمند زن، نشست و داستانش را چنین آغاز کرد.
«۱۷ سال داشتم که والدینم بدون رضایت مرا به مرد کهنسالی که تابعیت عربستان سعودی را داشت، عقد کردند. بعد از عروسی راهی عربستان شدیم. در آنجا با آنکه زندگی نسبتا خوشی داشتم و صاحب سه فرزند یک دختر و دو پسر شدم، ناگهان شوهرم به اثر مریضی سرطان از دنیا رفت. آن زمان من هفت ماهه باردار بودم و مطابق به قانون عربستان اقامتم در آنجا غیرقانونی پنداشته میشد، چون سند اقامت نداشتم و دولت مرا با سه فرزندم از خانه بیرون کرد و میخواست فردای آن روز راهی افغانستان کند.
من شب هنگام با سه فرزندم بهطور مخفی به خانه یکی از دوستانم که یک خانم بود، پناه بردیم. قصدم این بود که بعد از وضع حمل دوباره افغانستان بروم. یک شب دردهای ولادت خبرم کرد و من اجازه رفتن به شفاخانه را نداشتم و دوستم با هزاران مشکل از اطراف شهر داکتری را پیدا کرد و او را قانع ساخت تا بهشکل پنهانی ولادتم دهد. داکتر در مقابل پول گزاف، ولادتم داد، اما طفلم مرده به دنیا آمد. با به دنیا آمدن طفل مرده مشکلاتم دو چندان شد، چون اجازه دفن آن را در قبرستانها نداشتم و از سوی دیگر با وضعیت پیش آمده نمیتوانستم محلی برای دفن کودک خریداری کنم. مقدار پول دیگر نیز به داکتر دادیم و او حاضر شد این طفل را شب هنگام در یکی از محلهای دشتی انتقال داده و با پس زدن مقداری از ریگ و خاک آن را دفن کنیم. خیلی سختیها را کشیدم تا اینکه با هزاران مشکل با مقدار پول و طلا با کودکانم به افغانستان برگشتم. اینجا در خانه مادرم که با برادرم زندگی میکرد، مسکن گزین شدم. از حق پدر تنها یک خانه گلی برایم رسیده بود. یک سال به همین منوال گذشت تا اینکه مادرم نیز به نسبت مریضی در گذشت و بعد از آن یکی از برادرانم گفت که ما نمیتوانیم تو و این سه طفلت را مواظبت کنیم یا برو شوهر کن و از خانه بیرون شو.
در آن زمان پسری به خواستگاریام آمد که از من شش سال کوچکتر بود، دیگر چارهای نداشتم و پیشنهاد عروسی او را قبول کردم. جاوید که در اول خیلی علاقهمندی به این پیوند نشان میداد و با پذیرفتن سرپرستی از من و فرزندانم، من هم حرفهای او را راست پنداشته و تن به ازدواج با او دادم.»
در اینجا بغض گلوی زهره را درید و شروع کرد به گریه کردن با صدای بلند. هکک میزد و میخواست راه گلویش را برای گریه کردن بیشتر باز کند. اشکش بیدرنگ از کنج چشمانش راه باز کرده و در امتداد زنخش راه گشوده و با شدت به پایین سقوط میکرد. او با دستان استخوانی سیاهرنگش با احتیاط تلاش میکرد مانع اشکها از صورت زخم برداشتهاش گردد. شاید در آن لحظه اشکهای شور با رسیدن به زخمهایش احساس درد و سوزش در صورتش ایجاد کرده بود.
زهره دوباره دنباله حرفهایش را گرفت.
«هنوز هفت ماه از عروسیام نگذشته بود که جاوید از من تقاضا کرد تا موتری برایش بخرم تا او در شهر بالایش کار کند.
قسمتی از طلاهایم را فروختم و با یک مقدار پولی که داشتم آن را برایش موتر کرولا خریدم. دیری نگذشت که خبر شدم خانه را نیز فروخته است و ما مجبوریم به یکی از خانههای کرایی کوچ کنیم. هر قدر اعتراض کردم جایی را نگرفت و دلیلش برای فروش خانه قرضداریاش بود، اما در حقیقت خانه را با رفقایش به قمار باخته بود.
اینک زندگی ما رنگ دیگر گرفته بود. نه اعتمادی وجود داشت و نه صداقتی، اما با آنهم میخواستم شوهرم را تغییر داده و به راه مثبت سوق دهم. سه سال به همین منوال گذشت، جاوید شبها تا ناوقت در بیرون بود و یا نیمههای شب به خانه میآمد و یا اینکه اصلا به خانه سر نمیزد. زمانی که علتش را میپرسیدم میگفت که در تاکسی در شهر کار میکند، اما بیخبر از اینکه خودش با رفقایش از این موتر در راههای غلط دختر بازی و غیره کارهای ناروا، استفاده میکردند. من با فروش متباقی طلاها خرچ خانه را مهیا میکردم و از پولهای شوهرم خبری نبود. هنگامی هم که میپرسیدم وقتی کار میکنی چرا خرچ خانه را نمیدهی دست به لتوکوبم میزد. دو طفل دیگر نیز از جاوید دارم.»
وی افزود: «روزها به همین منوال میگذشت، تا اینکه یک روز شوهرم به خانه آمد به اولین بار به نوازشم پرداخت و در لابهلای حرفهایش گفت که موترش حادثه کرده است و نزد ریاست ترافیک میباشد و از من خواست تا اسناد موتر را به او تحویل دهم. من که محو نوازش و مهربانی ظاهری او شده بودم، اسناد را به او سپردم. دو هفته گم شد و هنگامی که جستجویش کردم او را در یکی از اتاقهای کرایی که او و رفقایش در آن بهسر میبردند، یافتم و دانستم که موتر را نیز در قمار باخته است. اعتراض کردم و مرا به سرحد مرگ لتوکوب کرد و با صراحت گرفت که این ازدواج بهخاطر محبت نه، بلکه به خاطر پول و خانهام انجام شده است. جاوید با بیشرمی میگفت که تو زن پیر و بیوه، طفلدار و بیسرنوشت لیاقت ازدواج را نداشتی، اما وقتی با تو عروسی کردهام مجبور هستی با این وضعیت زندگی کنی. از سه ماه به اینسو به خانه نیامده است. تا جایی که خبر دارم او در یکی از تالارهای عروسی کار میکند.»
زهره اکنون به حقوق بشر مراجعه کرده است تا سرنوشتش معلوم گردد و شوهرش را متقاعد سازند تا به خانه برگردد و از او و پنج اولادش سرپرستی کند. او میگوید: «اگر او بر نگردد من با این همه اولادها و خانه کرایی به کجا روم و چطور برایشان پوشاک و نان تهیه کنم. هشت صبح
https://plus.google.com/u/0/112610024058402079714/posts
https://www.facebook.com/profile.php?id=100008822536258
https://www.facebook.com/profile.php?id=100008822536258
This email has been checked for viruses by Avast antivirus software.
www.avast.com |
No comments:
Post a Comment