فردیانا – ظریفه
دختری از شهر زیبایی ها
بیدار شد زخواب با دلربای ها
رقصان می چرخید و می دوید
خورشید هم بود درخشان آنجا
رویش با قطراتی شبنم شست
میان آن نور خورشید گرم
مهتاب چشمک به دختر می زد
دخترک رویش که در آب دید
خنده ها بر جلوه سحر میزد
با سلام وی باد هم لرزید
نسيم صبح با هزاران بوسه
باد میان خرمن گیسوی هانش
شاخی پنجه درازی می کرد
مست ومستانه با بوی عطرو گل
با گل دشت ها آشنایی میکرد
..................
افسوس این لذت خیال ها
سکر تلخ چون بوی گندهء شد
لحظه نگذشت که تن او ,
رقص بربادیش به باد بخشید
.....................
سه مرد درنده ازراه رسید
گندگی شهوت ها در تن شان
گرگانی بودند از شهر گناه
حجابی وی پاره پاره کردند.
حمله در حریم تنش
عزتش آسان به یغما بردند
مثل حیواناتی گرسنه در کمین
بدنش در آماج دستان شان
بوی عطر تنش با گناه بردند
.....................
ذهنش خالی از زیبایی های صبح
نفرتش از زمین و آسمان
هیچ آفتابی ومهتابی نبود آنجا
تا کنند حفظ عزت دامنش
روشنای آفتاب در نظرش
تاریک شد در عمق یلدا ها
ذهنش در جنگ بود آن لحظه
قلبش سردتر چو یخ بندان ها
................
بعد از روز ها ء با سکوت تلخ
دوباره برخاست , در خود پیچید
زخم تنش سلاح ظلمت و جهل
آواز از قلب خونیش ترکید
فریاد باطنش فرمانی داد
......................
(( من دیگر آن ضعیفه جنس دوم
بانو شهر دهشت ها نیستم ))
...........
ظلمت ظلم را یکبار , پاره کرد..
ناله شد , آسمان ها را درید
قوتش با زنجیر اسارت ها
آفتاب شد , مهتاب شد , باد گردید
با عطر گل های سحری امید
شبنم تازه صبحگاهان گردید
خودش در اوج شکوه انسانیت
محافظ عزت هزاران گردید
بیدار شد زخواب با دلربای ها
رقصان می چرخید و می دوید
خورشید هم بود درخشان آنجا
رویش با قطراتی شبنم شست
میان آن نور خورشید گرم
مهتاب چشمک به دختر می زد
دخترک رویش که در آب دید
خنده ها بر جلوه سحر میزد
با سلام وی باد هم لرزید
نسيم صبح با هزاران بوسه
باد میان خرمن گیسوی هانش
شاخی پنجه درازی می کرد
مست ومستانه با بوی عطرو گل
با گل دشت ها آشنایی میکرد
..................
افسوس این لذت خیال ها
سکر تلخ چون بوی گندهء شد
لحظه نگذشت که تن او ,
رقص بربادیش به باد بخشید
.....................
سه مرد درنده ازراه رسید
گندگی شهوت ها در تن شان
گرگانی بودند از شهر گناه
حجابی وی پاره پاره کردند.
حمله در حریم تنش
عزتش آسان به یغما بردند
مثل حیواناتی گرسنه در کمین
بدنش در آماج دستان شان
بوی عطر تنش با گناه بردند
.....................
ذهنش خالی از زیبایی های صبح
نفرتش از زمین و آسمان
هیچ آفتابی ومهتابی نبود آنجا
تا کنند حفظ عزت دامنش
روشنای آفتاب در نظرش
تاریک شد در عمق یلدا ها
ذهنش در جنگ بود آن لحظه
قلبش سردتر چو یخ بندان ها
................
بعد از روز ها ء با سکوت تلخ
دوباره برخاست , در خود پیچید
زخم تنش سلاح ظلمت و جهل
آواز از قلب خونیش ترکید
فریاد باطنش فرمانی داد
......................
(( من دیگر آن ضعیفه جنس دوم
بانو شهر دهشت ها نیستم ))
...........
ظلمت ظلم را یکبار , پاره کرد..
ناله شد , آسمان ها را درید
قوتش با زنجیر اسارت ها
آفتاب شد , مهتاب شد , باد گردید
با عطر گل های سحری امید
شبنم تازه صبحگاهان گردید
خودش در اوج شکوه انسانیت
محافظ عزت هزاران گردید
This email is free from viruses and malware because avast! Antivirus protection is active.
|
No comments:
Post a Comment