همان علیرضا گلمکانی چهل سال پیش به آمریکا آمد. آن زمان تنها ۱۷ سال سن داشت. میگوید آمریکا را انتخاب کرد چون در ایران "دیگر جایی نداشت".
او متولد تهران است. وقتی تنها یکی-دو سال داشت، پدرش که ارتشی بود به مشهد منتقل شد. این نخستین مهاجرت برای علیرضا محسوب میشد.
در مشهد پدرش مادرش را طلاق داد و دوباره ازدواج کرد. پس از آن علیرضا دو سالی را با مادرش زندگی کرد. سالهایی که طی آن مادرش ناچار شد پشم بریسد و گردو و بادام مغز کند. سالهایی که در آن شهناز، خواهر شش ماههاش "ناپدید" شد. سالهایی که در آن هر بار مادرش برای گرفتن "کمک خرجی" به سراغ پدرش رفت کتک خورد و تهدید به مرگ شد.
"مادرم میگوید بعد از آن که دید پشمریسی و خشکبار مغز کردن کفاف خرج زندگیمان را نمیدهد، بالاخره یک شب من و شهناز را برداشت و با اندک پولی که داشت یک تاکسی گرفت و به در خانه عمویم که حالا محل اقامت پدرم و زن جدیدش هم شده بود، رفت. مادرم میگوید پدرم که نمیخواست روبروی همسر جدیدش با او حرف بزند خواسته بود من و شهناز پیش زن عمویم بمانیم و آن دو برای حرف زدن بروند جایی دیگر."
علیرضا آن زمان حدود سه سال سن داشت. خودش میگوید شخصا خاطرهای از شهناز به یاد ندارد. هر آنچه اکنون به یاد میآورد برگرفته از گفتههای مادرش است.
"مادرم میگوید": "پدرت یک تاکسی گرفت و رفتیم سمت دروازه قوچان. از تاکسی که پیاده شدیم شروع کرد رفتن به سمت خارج از شهر. دیگر چراغی نبود. شهر تمام شده بود. فقط در یک باریکه خاکی قدم بر میداشتیم. من ترسیده بودم اما این تنها شانسم برای گرفتن خرجی از پدرت بود. از طرفی فکر میکردم چون دیگر همسر پدرت نیستم روی من دست بلند نخواهد کرد. هر چه جلوتر میرفتیم عصبانیتر میشد و بلندتر سر من فریاد میکشید. همه جا تاریک بود. به زور جلوی پایم را می دیدم اما میدانستم در سمت چپ کال قرهخان قرار دارد. از کال قره خان اصلا خوشم نمیآمد. همیشه پر از مار بود. مارها برای شکار و نوشیدن آب به آنجا میآمدند. خلاصه، پدرت آن قدر عصبانی شد که شروع کرد به کتک زدن من. موهایم را دور مشتش گره کرد و مرا کشید سمت کال. من با یک دست چادرم را نگهداشته بودم و با دست دیگر مچ پدرت را گرفته بودم تا کمی از درد کشیدن موهایم کم کنم. پدرت فریاد میزد و میگفت اگر یکبار دیگر به سراغش بروم یا جلوی پادگان محل خدمتش آفتابی شوم، همین کار را با همه فامیلم خواهد کرد. به لب کال که رسیدیم چند فحش داد و محکم به شکمم کوبید. مرا پرت کرد داخل کال. پیش خودم گفتم 'خب تمام شد. زندگیام تمام شد'. خوشبختانه جایی که افتادم عمیق نبود. زیر پایم لجن کف کال را حس کردم. کفشهایم در لجن ماند اما خودم را به کناره کال کشیدم. صبر کردم تا پدرت برود و بعد با هزار زحمت آمدم بیرون و شروع کردم به سوی چراغهای شهر دویدن. دیگر چادری بر سر نداشتم اما هنوز چند تومانی پول داشتم. تاکسی گرفتم و به خانه برگشتم."
آن طور که مادر علیرضا برایش تعریف کرده، آن شب مادرش در اتاق اجارهای که داشتند با پدر پیرش تا صبح گریه میکند.
"مادرم میگوید اول صبح روز بعد با پدرش به خانه عمویم میآیند تا من و شهناز را پس بگیرند اما متوجه میشوند از شهناز اثری نیست. از آن شب تا امروز هیچ کس از سرنوشت شهناز خبری ندارد.علیرضا (راست) به همراه 'خاله سرور' که نقش مهمی در زندگی او پس از بیخانمان شدن داشته است
دوران طلایی با منصورآقا
علیرضا چه از آن شب و چه از تمامی دوران طلاق مادرش، بیشترین چیزی که به یاد دارد اول فقر و گرسنگی است و دوم پیاده رویهای طولانی به سوی پادگان یا حرم امام رضا (امام هشتم شیعیان).
"بعد از گم شدن شهناز، زندگی مادرم شد پیدا کردن شهناز. شش روز هفته کار میکرد و آن روزی هم که کار نمیکرد دنبال شهناز میگشت. یادم میآید که روزهای تعطیل، خیلی زود از خواب بیدار میشدیم. میرفتیم حمام؛ البته حمام زنانه. تا ظهر آنجا بودیم. مادرم وسواس داشت؛ ده بار من را میشست و ده بار هم خودش را. بعد از حمام به خانه بر میگشتیم. کمی نان و پنیر به من میداد و خودش هم چایی مینوشید و بعد بسته به آن که چه تصمیمی داشت به آن سمت روانه میشدیم؛ اگر هدفش پیدا کردن پدرم و التماس کردن برای بازگرداندن شهناز بود، میرفتیم به سوی پادگان. اگر هم قصدش دعا کردن برای شهناز بود که میرفتیم سمت حرم."
دستمزد اندک مادر علیرضا که از راه پشمریسی و مغز کردن گردو و بادام به دست میآمد صرف پرداخت کرایه تنها اتاقی بود که در یک خانه قدیمی اجاره کرده بودند.
"در آن سالها به یاد ندارم که مادرم هیچ وقت آشپزی کرده باشد. غذای ما اغلب نان و ماست بود و خشکباری که پدربزرگ یا مادربزرگم از گلمکان برایمان میآوردند. آنها کشاورز بودند. اولین چلوکباب را منصورآقا برایم خرید. وقتی منصورآقا با مادرم ازدواج کرد من حدود چهار سالم بود. زندگی عالی بود. منصورآقا در مشهد غریب بود و برای همین مرا با خودش به همه جا میبرد. یک روز منصورآقا با لباس شیک آمد دنبال من و مادرم. رفتیم باغ ملی. باغ ملی آن روزها، بهترین نقطه گشت و گذار در مشهد بود. همه سینماها آنجا بودند. برای من که فقط حرم و پادگان را دیده بودم، باغ ملی و ارگ مثل شهرفرنگ بود. آن روز منصورآقا ما را برد چلوکبابی. چلوکباب دیده بودم. اما هیچوقت نخورده بودم. یک پرس کامل گذاشتند جلوی من. فکر کردم باید با مادرم تقسیم کنم. اما همهاش مال من بود. هنوز مزهاش زیر زبانم است. چه قدر خوشمزه بود. آن روز خیلی کارها را برای اولین بار تجربه کردم؛ سینما رفتم، پپسی خوردم و آخر سر هم منصورآقا برایمان بستنی خرید. من از آن روز عاشق منصورآقا شدم."
'پرتش کنید جلوی خانه پدرش'
زندگی علیرضا بعد از ازدواج مادرش با منصورآقا (که او هم به تازگی به مشهد مهاجرت کرده بود) وارد مرحله جدیدی شد. مرحلهای که به نظر علیرضا، شروعی رویایی و پایانی هولناک داشت.
"از وقتی برادرم مهدی به دنیا آمد، منصورآقا رفتن به باغ ملی و سینما را فراموش کرد. عشقاش شد برادر کوچکترم مهدی. او خیاط بود. در آن ایام مردم فقط شبهای سال نو و در ایام باز شدن مدارس سراغ خیاطها میرفتند. بنابراین، درآمد منصورآقا خیلی نبود. ضمن این که وقتی کار و بارش خوب بود، ولخرجی میکرد. بعد از برادرم، خواهرم به دنیا آمد. با تولد خواهرم منصورآقا و مادرم برای تامین مخارج زندگی دچار مشکل شدند. پنج نفر بودیم در یک اتاق اجارهای. یادم میآید که در فصل کسادی، منصورآقا نمیتوانست اجاره اتاق را سر وقت پرداخت کند و ما دائما جا عوض میکردیم. از آن هنگام بود که هر چه عرصه تنگتر شد نام من بیشتر به میان آمد. شبها میشنیدم که منصورآقا و مادرم بحث میکردند و در میان جملههایشان نام خودم را میشنیدم. فامیل هم میگفتند 'این بچه را ببر و بینداز جلوی خانه پدرش'. پدرم همیشه وضع اقتصادی خوبی داشت و آنها فکر میکردند چرا او نباید جور مرا بکشد. خلاصه هم یک شب، منصورآقا (که آن اواخر بابا صدایش میکردم) مرا گذاشت تَرک دوچرخهاش و برد خانه عمویم. به من گفتند قرار است چند وقتی با پدرم زندگی کنم. این آخرین باری بود که با مادرم زندگی کردم."
چمدان آریان (علیرضا) گلمکانی در دو قسمت تهیه شده است. بخش اول دوران کودکی و بخش دوم دوران نوجوانی و مهاجرت به آمریکا. قسمت اول این گفتگو روز پنجشنبه ۲۰ آذر (۱۱ دسامبر) از برنامه چشم انداز بامدادی رادیو بیبیسی فارسی پخش شد و قسمت دوم آن روز ۲۷ آذر (پنجشنبه) از همین برنامه پخش میشود. ادامه دارد
چمدان آریان (علیرضا) گلمکانی در دو قسمت تهیه شده است. بخش اول دوران کودکی و بخش دوم دوران نوجوانی و مهاجرت به آمریکا. قسمت اول این گفتگو روز پنجشنبه ۲۰ آذر (۱۱ دسامبر) از برنامه چشم انداز بامدادی رادیو بیبیسی فارسی پخش شد و قسمت دوم آن روز ۲۷ آذر (پنجشنبه) از همین برنامه پخش میشود. ادامه دارد
This email is free from viruses and malware because avast! Antivirus protection is active.
|
No comments:
Post a Comment