آوای زنان افغانستان

آوای زنان افغانستان

Saturday, October 18, 2025

سوزن به‌جای قلم

 آن‌چه انسان‌ها را از پای درمی‌آورد، رنج‌ها و سرنوشت نامطلوب‌شان نیست، بلکه بی‌معنا شدن زنده‌گی است که مصیبت‌بار است و معنا تنها در لذت و شادمانی و خوشی نیست، بلکه در رنج و مرگ هم می‌توان معنایی یافت.

ویکتور فرانکل

یک‌سال قبل در یکی از مجلات هالندی، چشمم به عکسی از افغانستان افتاد؛ همراه با مقاله‌ای بلند درباره سفر مردی افغانستانی از هالند به کابل و هرات. نگاه و روایت او دل‌پذیر و سرگرم‌کننده بود، چنان‌که گویی زنده‌گی در آن سرزمین به‌صورت عادی جریان دارد. همان روز برای دوستی در ولایت بامیان پیامی فرستادم و نوشتم: «سلام، روزت به‌خیر!» او کوتاه پاسخ داد: «سلام، اما ما روزی نداریم که به‌خیر شود.»

از آن پیام به بعد، دیگر جرأت نکرده‌ام با دوستان و آشنایانی که در افغانستان زنده‌گی می‌کنند، گفت‌وگو کنم. با این‌حال، هر روز این پرسش در ذهنم پررنگ‌تر می‌شود: زنان در افغانستان چگونه زنده‌گی را تاب می‌آورند؟ در میان این ‌همه محدودیت و رنج، در جهانی چنین تاریک، دختران چگونه به زنده‌گی خود معنا می‌بخشند؟

برای درک این موضوع، و این‌که یک روز از زنده‌گی زن افغانستان چگونه آغاز می‌شود، به سراغ آریا رفتم تا از تجربه‌های روزمره‌اش بگوید.

آریا بلخی دختر ۲۴ ساله‌ای است که در شمال افغانستان زنده‌گی می‌کند. او داستان کوتاه می‌نویسد و دانش‌جوی سال آخر دانشکده حقوق و علوم سیاسی بود که افغانستان سقوط کرد. می‌گوید که وقتی شمال  است. سقوط کرد، به سمت کابل فرار کردند، اما نارسیده در مسیر خبر شدند که کابل هم سقوط کرده

وقتی دوستان و نزدیکانش پراکنده و مهاجر شدند، روز به روز تنهاتر شد. سنگین‌ترین حسرتی که روی دلش مانده، این است که نتوانست از دانشگاه فارغ شود و پانزده سال زحمات مکتب و درسش بی‌ثمر شد.

آریا می‌گوید که وقتی دانشگاه به‌روی دختران بسته شد، به سالون آرایشگاه رفت تا آرایش‌گری یاد بگیرد و خود را مشغول کند، اما دیری نگذشت که آرایش‌گری هم ممنوع شد و دوباره در چهاردیواری حبس شد. او بعد از مدتی به جست‌وجوی دانشگاه آنلاین و انجمن‌های ادبی و فرهنگی رفت. به درس آنلاین ادامه داد و عضو یکی از انجمن‌های ادبی شد. می‌گوید: «به‌جای این‌که با دوستانم غرق فکر کردن شویم که آینده ما چیست، به عمل و حرکت روی آوردیم. هر دروازه که بسته می‌شد، به دروازه دیگر می‌رفتیم. وقتی انستیتوت‌های صحی بسته شد، به خیاطی روی آوردیم. این‌که به‌جای قلم سوزن در دست بگیری حس دردناکی ا‌ست، اما برای بقا و یک ذره معنابخشی به زنده‌گی و مبارزه حتا به اندازه سر سوزن هم امیدوارکننده است.»

آریا روایت می‌کند که یک روز به بانک رفته بودند تا معاش خواهرش که معلم بود و شش ماه پرداخت نشده بود، را دریافت کنند. سربازان طالبان زنان را از صحن بانک بیرون کردند. وقتی زنان حمله کردند، زیر قنداق و شلاق قرار گرفتند. سربازی با غرور گفت: «شش ماه بعد دنیا ما را به‌رسمیت خواهد شناخت، آن‌گاه شما را فرش زمین می‌کنیم.» از آن روز به بعد، هر وقت بحث به‌رسمیت‌شناسی طالبان پیش می‌آید، قلبش می‌لرزد.

آریا از بی‌برنامه‌گی گاهی کلافه می‌شود. می‌گوید: «ما نمی‌دانیم فردا چه برنامه‌ای داریم. با کار خانه مشغول می‌شوم، خلقم تنگ می‌شود و منتظرم کسی گپ بزند تا درگیر شوم و حس دلتنگی انباشت شده را بیرون کنم…» وقتی بخواهد از احوال و پریشان‌حالی‌اش به مادرش بگوید، مادرش با بی‌خیالی پاسخ می‌دهد: «چه می‌خواهی دختر؟ نان مفت می‌خوری و راحت در خانه امن نشسته‌ای، چه غم داری دیگر؟» او در پاسخ مادرش سرش را تکان می‌دهد و می‌گوید: «هیچ.» می‌خوابد و بدون این‌که به فردا فکر کند، می‌داند فردا هم با امروز تفاوتی ندارد. از این‌که شکایت‌هایش تکراری و خسته‌کننده شده است، از این‌که درباره خودش شک می‌کند دچار وحشت می‌شود: نکند عادت می‌کنم، عادت می‌کنیم به این وضع و آرام آرام به یک طالب تبدیل می‌شویم؛ این او را بسیار می‌ترساند.

آریا از خودکشی دختران جوان می‌گوید. از دختری ۱۶ ساله که دو بار در منطقه‌شان دست به خودکشی زد، و از خودکشی دختر همسایه‌شان. می‌گوید که وقتی دختران خلق‌شان بسیار تنگ می‌شود و از تنهایی و بی‌برنامه‌گی دچار اضطراب می‌شوند، ناچار یا دست به خودکشی می‌زنند یا ازدواج می‌کنند. او شاهد ازدواج‌های بسیاری نیز بوده است؛ دخترانی که از فرط تنهایی، بی‌برنامه‌گی و کلافه‌گی، حتا در سنین پایین، تن به ازدواج می‌دهند و سپس مادر می‌شوند.

سعادت موسوی،هشت صبح

No comments: