آوای زنان افغانستان

آوای زنان افغانستان

Wednesday, September 17, 2025

از قطع شدن وای‌فای تا وصل شدن امید


در عصر روز دوشنبه، با قلم و آی‌پد نشسته بودم و درس می‌خواندم. ناگهان صفحه خاموش شد، همه‌چیز تار گردید و فقط یک جمله نقش بست: «دسترسی به انترنت نیست.» مدتی خیره نشستم، چند بار امتحان کردم، اما باز همان بود که بود. از اتاق بیرون شدم و رو به مادرم گفتم:

مادر، وای‌فای چی شد؟ درس می‌خواندم، قطع شد.

مادرم اندکی سکوت کرد، سپس آهسته گفت:

–  نمی‌دانم دخترم، شاید شبکه خراب شده. صبر کن، جور می‌شود.

ساعت از شش شب گذشت، اما خبری از وصل شدن نبود. همان‌وقت صدای تلویزیون توجه‌ام را جلب کرد: «شبکه‌های وای‌فای در مزار شریف قطع شده است.» با شنیدن این خبر، یک‌باره در ذهنم به‌جایی رفتم که فقط در قصه‌های مادربزرگ شنیده بودم؛ روزگاری که خبری از انترنت نبود، اما مکاتب باز بودند، شاگردان درس می‌خواندند و زنده‌گی به شیوه‌ خودش جریان داشت. حالا فرق بزرگش همین بود: ما مانده‌ایم در قرنی که همه به‌سوی آینده می‌روند، اما ما گام به عقب برمی‌داریم.

اشک در چشمانم لانه کرد. رو به مادرم کردم و با صدای لرزان پرسیدم:

–  مادر، درس‌هایم چی می‌شود؟

مادرم با حالت پر از تاسف، اما آرام پاسخ داد:

–  خیر است بچیم، خدا مهربان است، می‌گذرد.

با اخم و بغض گفتم:

–  مادر، هر بار می‌گذرد، اما ما را تکه‌تکه می‌کند و می‌گذرد.

لحظه‌ای در سکوت، به فرش خانه خیره ماندم. یادم آمد به درس‌هایی که برای خودم می‌خواندم و آن درس‌هایی که برای شاگردانم آماده می‌کردم. دلم لرزید برای آن شاگردانی که همیشه می‌گفتند: «استاد، امید ما فقط همین درس‌هاست.» روزی‌ که مکاتب بسته شدند، با خود عهد کردم که در خانه مکتبی بسازم؛ حالا همان مکتب‌ خانه هم بسته بود. از خانه به کجا بروم؟

چشمم به کتاب‌هایی افتاد که در گوشه‌ تختم آرام و بی‌صدا منتظر بودند. زانوی غم را رها کردم، دست دراز کردم و کتابی برداشتم. تا ساعت ده شب خواندم و در دل خود زمزمه کردم: «هیچ بن‌بستی واقعی نیست؛ اگر راه مکتب بسته شد، اگر انترنت خاموش شد، باز هم می‌توان به سراغ کتاب رفت.» سخت است، اما باید گذشت.

صبح روز بعد، وقتی انترنت موبایلم را روشن کردم، سیلی از پیام‌های غمگین دوستانم به طرفم آمد. همه ناامید بودند، با آینده‌ای که هر لحظه در دستان‌شان کوچک‌تر و سنگین‌تر می‌شد. هرکدام در سوگ فردا نشسته بودند. هنوز دلگرم‌شان نکرده بودم که ناگهان انترنت موبایل هم قطع شد. سرم تیر کشید، دستپاچه شدم. چند بار خاموش و روشن کردم، اما بی‌فایده بود. با شبکه‌ مخابرات تماس گرفتم و پرسیدم:

–  ببخشید، از صبح انترنت کار نمی‌کند، دلیلش چیست؟

کارمند لحظه‌ای مکث کرد و سپس گفت:

–  متاسفانه براساس امر دریافتی مجبور به قطع انترنت شدیم.

لب‌هایم لرزید، اما تنها توانستم یک «تشکر» آرام بگویم. گوشی را خاموش کردم و گذاشتم کنار. اشک‌هایم بی‌اختیار جاری شد. تنها کاری که از دستم برآمد، بازگشتن به همان کتاب بود. صفحه‌های صبور و بی‌صدا را باز کردم و خواندم.

در آن لحظه فهمیدم: شاید همه راه‌ها بسته شود، شاید دنیا با ما سر لج داشته باشد، اما هنوز یک چراغ کوچک در گوشه‌ اتاق روشن است؛ چراغی به‌نام کتاب. همین‌جا بود که یقین کردم، هرقدر هم که زنده‌گی سخت شود، باز هم می‌شود از دل تاریکی راهی جست.

خجسته حق نظر

No comments: