آوای زنان افغانستان

آوای زنان افغانستان

Wednesday, May 14, 2025

(من زن یک آدم مرده بودم( داستان كوتاه

نويسنده: خشنود خرمى 

مرا شوهر دادند، بدون اینکه خودم بدانم. سی سال قبل بود. وقتی از مادرم پرسیدم مرا به چه‌کسی نامزد کرده، پاسخ نداد. گفت پدرت شب به خانه می‌آید، خودت بپرس. ولی گریه می‌کرد. انگار از این پیوند راضی نبود. قصه‌ی وصل و فصل آن دوران همینگونه بود
دختر آخرین کسی بود که باخبر می‌شد شوهر آینده‌اش کیست. این چندساعت، سخت و مبهم گذشت. پسرهای روستا همه از ذهنم گذشت: علی مدد، نورعلی، شاه‌حسین، ظاهر، مردان‌علی و...

راستش آرزو کردم کاش مرا داده باشند به مردان‌علی. شنیده بودم در ایران خوب کار می‌کند، در کارگاه‌ سنگبری، سرکارگر است. آنهایی که از ایران آمده بودند همه میگفتند: مردان‌علی هم خوب کار میکند، هم خوب تیپ میزند و عطر فرانسوی هم روی لباسش میپاشد!

سی سال پیش، معیار همین بود. مردم ما تحصیلکرده و دانشجو و غیره نداشتند و نمی‌شناختند و آنهایی که بعد چندسال مسافرت از ایران می‌آمدند، اندازه یک دکتر استقبال می‌شدند. به کودکان اگر مثال خوب می‌زدند، یکی از همین کسانی که در ایران کار میکرد را پیشکش می‌کرد. من داشتم خودم را کنار مردان‌علی خیالپردازی میکردم، کنار یک مرد مستقل و قوی. پدرم ناوقت شب آمد. منتظرش بودم، ساعت‌های زیادی به چوبه دروازه تکیه داده بودم. انتظار و هیجان و ترس و ناگزیری: مرا به کی دادی؟ سربالا و عصبی جواب داد. گویا هیچ اهمیت نداشت سرنوشت این موجود زنده‌ی متضرع. بد می‌نمود. میان من و او دیوار بود همیشه، دیواری که از غرور و جهالت و سنت‌های کهنه ساخته شده بود. میان من و او، میان تمام دختران هم‌نسل من و پدران‌شان. گفت ترا دادیم به سید بزرگوار. با این جمله کوتا که او خیلی بی‌توجه به‌زبان آورد، همه چیز برای من فرو ریخت، آنچه در این چند لحظه خیالپردازی و ساخته و بافته بودم، وارونه شد. حالا فهمیدم گریه مادرم از چیست. حال بد و غم‌درونی‌اش به این دلیل بود که نورآقا پنج سال می‌شد گُم بود، قاچاق رفته بود ایران و هیچ‌کسی ازش خبر نداشت، خط/نامه هم روان نکرده بود و آنهایی هم که در این پنج سال از ایران می‌آمدند، میگفتند نورآقا را ندیده. مادر حق داشت گریه کند، پدر مرا به پسر گم شده‌ی سیدکاظم داده بود. ارادت داشت نسبت به ایشان، احترام افراطی که من ریشه‌اش را نمی‌دانستم.

بهار بود، تابستان شد، خزان آمد، باران سرد بارید و همه برگ‌های درختان ریختند، اما از سیدنورآقا خبری نشد. از همین‌رو تصمیم گرفتند مرا بدون داماد عروس کنند. شرط همین بود هروقتی داماد پیدا شد، من آماده باشم، خدمتش کنم و زنش شوم و چیزی نگویم. چنین اتفاقاتی معمول بود. دختران زیادی عروس شده بودند، بدون اینکه داماد کنارش باشد یا دیده باشند. داماد وقتی از ایران می‌آمد، عروس آماده و مهیا منتظرش بود.

زمستان نیامده مرا عروس کردند. چند نفر آمدند و  با خر مرا بردند، ساده و تحقیرآمیز. خانه سیدکاظم در کنج دره سیاه‌سنگ بود. چهاردیواری کثیف با آدم‌های عبوس. اتاقی را برای من اختصاص داده بود که در یک طرفش بزها زندگی میکرد، آنجا میشاشید و "پشقال" می‌کرد. شخصیت مرا به‌سان بزها تنزیل داده بودند. دو روز بعد کار من شروع شد، نوکری من، بیچارگی من. شاید مرا برای این بردگی آورده بودند. این اتاق، این بزها، این غربت چهار سال دوام کرد و از سید نورآقا خبری نشد. نمی‌دانم چرا تمام این چیزها به سر من می‌آمد؟ آیا کسی این چیزهارا مدیریت می‌کرد؟  آیا می‌شد روزی جلو کسی شکایت کنم؟ آیا دردها و بیچارگی من روزی جبران می‌شد؟ 

درون این خانه همه نسبت به من حس مالکیت داشت، دخترهای سیدکاظم، زنش، پسرهایش. دوست داشتند بدون هیچ بهانه‌ای تعدی کنند، عقده‌گشایی کنند، بزنند و توهین کنند. من شده بودم یک برده. پدرم هم که دستبوس سیدکاظم بود. یک عشق احماقانه در دل او بود که به هر منطقی سیدکاظم و اعیالش را نسبت به دختر خودش ترجیح می‌داد. یادم هست سیدکاظم حتی مرا جلو پدرم کتک می‌زد و توهین می‌کرد. تصویر آزرده‌ی من این بود، همین تحقیر. یادم هست، در یک روز سوزان تابستانی که گاوها را بالای گندم خشک میچرخاندم تا خرمن شود، سید کاظم زیر سایه توت که در کنار خرمن‌جای قرار داشت، نشسته بود و هر بار، با هر چرخی که دور خرمن می‌زدیم، مرا با چوب می‌زد. پشتم سیاه شده بود. اینها خلق شده بودند که مرا اذیت کند. من راستش مرده بودم، خیلی کم خودم را احساس میکردم، شاید مرده‌ها بیشتر از من حس زنده بودن داشتند.

خلاصه، هرچند سال که می‌گذشت، خبری از سید نورآقا نمی‌شد، تا اینکه پسر یونس خان از ایران آمد و خبر واقعی سیدنورآقا را آورد. او متاسف بود و غمگینانه گفت که سید نورآقا در همان سال‌های پیش مرده. در زاهدان مرده بوده. در این مدت من زن یک آدم مرده بودم، اسیر یک آدم مرده، گروگان یک شخص مرده. 

زندگی چیزی نبود، سرنوشت، گذشته، آینده، هیچ چیز دیگر معنی نداشت. حتی اگر سید نورآقا زنده میبود و زنده می‌شد بازهم چیزی تغییر نکرده بود. من جوانی را بدون اینکه هیچ گناهی کرده باشم، در اسارت تمام کرده بودم!

No comments: