آوای زنان افغانستان

آوای زنان افغانستان

Sunday, April 20, 2025

لالایی‌های ویرانگر مادران افغانستان

نويسنده: حمیرا قادری

با تکیه بر تحقیقات وسیعی که در زمینۀ ارتقاء سلامت نوزاد انجام شده است «سلامت دوران بزرگ‌سالی در ارتباط تنگاتنگ با سلامت و تکامل بهینۀ جنینی، نوزادی، کودکی و نوجوانی است و ازجمله مسائلی که در این رشد و تکامل نقش دارد، موسیقی و لالایی مادرانه است»

حسین تاران، کارشناس ارشد علوم تربیتی گرایش پیش از دبستان،‌ لالایی را در فصلنامۀ رشد، چنین تعریف کرده است:


“لالایی برگرفته از واژه‌های «لالا» یا «لَلِه» (غلام، بنده، خادم) به معنای نوای دل‌نشین است و در اصطلاحْ سروده‌ای شفاهی، ساده، عامیانه و دور از قاعده‌های شعر رسمی و اندیشه‌پردازی، اما آهنگین، گوش‌نواز و آرام‌بخش است و احساس، عاطفه، عشق و آرزوهای مادر به حال و آیندۀ فرزند دلبندش را در بر می‌گیرد.”


لالایی‌ها مانند دوبیتی‌ها در زبان فارسی و لندی‌ها در زبان پشتو زیرمجموعۀ ادبیات فولکلور است. معمولاً در ادبیات فولکلور، کمتر نام خالق مطرح است. در این قالب، هر سروده یا افسانه‌ای که بیشتر به حال‌وهوای مردم ماند، سینه‌به‌سینه حفظ می‌شود و سپس ماندگار می‌گردد و باقیماندۀ ادبیات شفاهی به دلیل تکرارنشدن از بین می‌رود.

نکتۀ شایان توجه این است که خوانش محتوایی دوبیتی‌ها نشان داده است زنان در سرودن این قالب مردمی با مفاهیم عاشقانه‌ای که بار سنگین شرم شرق را بر دوش می‌کشند، نقش بسزایی داشته‌اند. با نگاه اجمالی به فرهنگ و سنن افغانستان می‌توان به‌راحتی به این نتیجه رسید که عمر عاشقانه‌سرایی زنان کوتاه بوده است؛ زیرا دختران به مجرد اینکه به شوهر سپرده می‌شوند، تنها مسیر زندگی بعد از ازدواجشان، مسیر مادری است و به همین دلیل، آن همه عاشقانه‌سرایی به سرودن لالایی تبدیل می‌شود. هرچند سرودن لالایی به نوعی بیان احساس است، از چشم‌انداز دیگر، تمام مادران دنیا وقتی پای گهوارۀ کودکشان زانو می‌زنند، به صورت ناخودآگاه، لالایی بر زبانشان جاری می‌شود. این زیباترین توانایی در زبان زنان است.

لالایی‌خواندن برای کودکان از زیبایی‌های وجودی مادر است؛ زیرا مادر با لالایی، عشق و عاطفه‌اش را نثار نوزادش می‌کند. هر مادر با توجه به جغرافیا و تاریخش، فرهنگ و تمدنش، امروز و دیروزش، اجتماع و سنتش، در لالایی خویش قصه‌ای دارد. گفته و ناگفته‌هایی که یگانه محل تجلی‌اش کنار گهواره است. درون‌مایۀ لالایی زنان دنیا به دلیل تفاوت در بستر تولد و رشد و زیستشان از هم متمایز است. در این نوشته به درون‌مایۀ لالایی‌ها و قصه‌های زنان افغانستان اشاره می‌کنیم که بدون تردید از متن روزگار و زندگی‌شان وام گرفته شده است. پیش از آن، به صورت گذرا به اهداف لالایی‌خواندن و قصه‌گفتن برای نوزادان و کودکان می‌پردازیم.

مادر با لالایی‌خواندن و بیان قصه، باید غیر از برقرار‌کردن رابطۀ عاطفی با کودکش هدف دیگری هم داشته باشد. محققان این عرصه، ثابت کرده‌اند نوزاد از همان بدو تولد، با مادر در رابطۀ غیر مادر و فرزندی هم قرار می‌گیرد. نوزاد، نوآموز است و مادر، معلم. مادر موظف است در کنار انتقال داد و گرفت مهر مادری‌اش به تکامل ذهنی نوزادش نیز بیندیشد. قصه‌ها و لالای‌هایی مادرانه همان قدر مهم است که شیردادنِ به وقت. همان قدر که شیردادن، سلول‌به‌سلول کودک را سیراب می‌کند، قصه‌گفتن و لالایی‌خواندن نیز روح و روان او را پرورش می‌دهد. ادبیات مادرانه باید مسئولانه تلاش کند تا باعث سُرور روح کودک گردد: عواطفش را بیدار نگه دارد، بر قدرت خلاقیتش بیفزاید و حس کنجکاوی‌اش را برانگیزاند. مادر باید با پیام‌هایش که در قالب لالایی و قصه به خورْدِ کودک می‌دهد، وی را برای زندگی پیشِ رویش آماده سازد. کودک با این پیام‌های آگاهانۀ مادر است که می‌تواند پل‌های ارتباطی ایجاد کند و شیوۀ مناسب زندگی‌اش را بیابد. کودک اگر از بدو تولد از طریق ادبیات مادرانه با مفاهیم متفاوت زندگی آشنا نگردد، شهروند شایسته‌ای نخواهد شد و به مرور زمان رفتارهای اجتماعی‌اش می‌تواند به خود و اطرافیانش آسیب بزند؛ ازاین‌رو ادبیات لالایی و قصه برای نوباوگان، بهترین شیوۀ فراگیری علوم انسانی است. اما باید پرسید زنان افغانستان با لالایی‌های مادرانه و قصه‌های شبانه با روح و روان کودکانش یا در سطح وسیع‌تر با روح و روان اجتماع چه می‌کنند؟ کودکان افغانستان با چه لالایی‌ها و قصه‌هایی پرورش داده شده‌اند که جامعۀ افغانستان، کمتر توان بیرون‌آمدن از بحران انسان‌ستیزی دارد؟ زنانِ زن‌ستیز، در کجای این لالایی‌ها متولد می‌شوند و مردانِ زن‌ستیز، چطور در این چرخۀ باطل اما فعال، مدام آب و دانه می‌خورند و فاجعه می‌آفرینند؟ پاسخ به این پرسش‌ها ما را ملزم می‌کند تا در جغرافیای خشک و کوهستانی افغانستان، تاریخ زندگی زنان این دیار را بازخوانی کنیم و بدون پنهان‌کردن زوایای تکان‌دهنده‌اش از روزگار آن‌ها سخن گوییم.

بر همگان آشکار است که پنج هزار سال تاریخ افسانه‌ای مردان افغانستان که همان کودکان درون گهوارۀ زنان هستند، ‌مملو است از پنج هزار گونه روسیاهی در مقابل زنانی که برایشان هم منبع عشق بوده‌اند و هم منبع رزق و روزی. در این چرخۀ زنگ‌زده و غبارگرفتۀ پنج هزار ساله، تار و پود هستی زنان با گذر نامهربانی و بی‌اعتنایی‌ها رج یافته است. در افغانستان کمتر زنی را می‌شود یافت که نامهربانی و ناانسان‌گرایی را از مردی (چه پدر، چه برادر، چه همسر) تجربه نکرده باشد. بینی‌بریدن، دهان‌دوختن، زبان قطع‌کردن، شلاق‌زدن و سر بریدن،‌ تنها گوشه‌ای از دستاوردهای خشت‌خشت این دیوار پنج هزار ساله است. هرچند خشونت‌های فیزیکی، گاه‌گاهی برملا می‌شوند، اما افغانستان بیشتر سرزمین زنان دلشکسته‌ای است که خشونت‌های روحی‌عاطفی بسیاری را تحمل می‌کنند. هنوز این نوع خشونت را به‌عنوان خشن‌ترین گفتمان مسلط مردانه نمی‌شناسند. پذیرش این نوع خشونت از جانب زنان در اجتماع زنانۀ افغانستان، راه رسیدن به جامعه‌ای برابر را همواره ناهموار کرده است. زنان هیچ‌گاه از بی‌عدالتی‌ها و نامهربانی‌های خانوادگی حرف نمی‌زنند و از اندوه درونی و غصه‌های بزرگشان پرده برنمی‌دارند؛ زیرا بیان اوضاع نابسامان را لطمه‌زدن به حیثیت جمع خانوادگی خویش می‌دانند. زنان در چنبرۀ تاریخ مردانه، هرگز نتوانسته‌اند برای روح و جسم خویش جایگاهی مستقل قائل شوند. زنان دردهایشان را «زخم ناسور» می‌دانند که هیچ مداوایی ندارد و باید با خودشان دفن شود. به‌تازگی پژوهش‌ها نشان داده است که این زخم ناسور به صورت ناخواسته پای گهوارۀ کودک زبان‌بسته سر باز می‌کند؛ آنجایی که کودک به‌عنوان مخاطبی بی‌آزار و مجبور، بین خواب و بیداری به صدای حزن‌انگیز مادرش گوش می‌دهد. به‌راستی زنانی که دلشان شکسته و بینی‌شان بریده شده، چه لالایی‌هایی برای کودکانشان واگویه می‌کنند و در این لالایی‌ها یا قصه‌ها با تلواسه‌های مادرانه چه می‌جویند و در پی بازسازی چه نوع جامعه‌ای هستند؟

هر کدام از افراد جامعه، چه مرد و چه زن، با تأمل در تاریخچۀ تجربی خویش در خانواده، به‌راحتی می‌توانند به یاد آورند که مادرشان چه لالایی‌هایی برای برادران یا خواهرانشان خوانده یا چه قصه‌هایی برای خودشان بیان کرده است. تجربۀ شخصی نویسندۀ این مقاله از لالایی‌ها و قصه‌های زنان شهر، نشان می‌دهد که پای گهواره، همیشه محل درد دل زنان با کودکانشان هست.


معمولاً از شرق تا غرب، از شمال تا جنوب افغانستان، درون‌مایۀ قصه‌ها و لالایی‌ها سرشار از نامرادی‌های زنانه است. زنان افغانستان با سردادن این ناله‌ها به بازسازی روحیۀ خویش می‌پردازند و به نوعی خود را «لالایی‌درمانی» می‌کنند. آنان از کودکانشان به‌عنوان سنگ صبور سود می‌جویند و تمام دغدغه‌های زندگی خویش را در دوبیتی‌هایی که محصول زندگی در کشوری با فقر فرهنگی غالب است، به تصویر می‌کشند و با صدای حزن‌آور به بیان جور زمانه می‌پردازند و از تنگ‌دلی و تنگ‌دستی حرف می‌زنند. شاید این لالایی‌درمانی برای گروه کثیری از زنان خوب باشد؛ خصوصاً در جامعه‌ای که زن به نزدیکان خویش جرئت بیان حال و احوالش را ندارد و هیچ برنامۀ درمانی هم برای زنان در سطح جامعه تعریف نشده است؛ اما اگر یک بعد این لالایی‌ها به خوددرمانی مادران منجر شود و با این بیان یک‌طرفه دل مادر را آرام کند، متأسفانه می‌تواند از بعدی دیگر، بسیار مخرب باشد و آبی بر آسیاب نابرابری‌های اجتماعی بریزد.

با یک تحقیق میدانی می‌شود به سادگی فهمید که زنان افغانستان درون‌مایۀ ادبیات گهواره را بر پایۀ ترس و دردهای بی‌شماری که از زندگی شخصی‌شان داشته‌اند، بنا نهاده‌اند. یکی از این ترس‌ها ازدواج‌های دوم و سومی است که شوهرانشان دارند. پیام این لالایی، چیزی جز ترس برای کودک نیست. نوزاد دختر با هر قصه و لالایی، ترس‌های مادر را در روانش ثبت می‌کند و راه‌حل را هم از مادر می‌آموزد. لالایی زنان افغانستان هیچ پیامی جز خاموشی و صبوری ندارد. آن‌ها به دختران خویش می‌آموزند که چنین دردی در دنیا وجود دارد؛ اما یگانه راه‌حل، ادامۀ سکوت و صبوری است. کودکان پسر با شنیدن چنین درون‌مایه‌هایی، اغلب شجاع می‌شوند؛ زیرا در لالایی‌ها هیچ مکافاتی علیه خویش نمی‌بینند و متوجه می‌شوند زنان در هر نقشی که باشند، صبورند. یکی دیگر از آموزه‌های لالایی‌های مادر، بیان نوع نگاه به دختر است. مادر در لالایی‌های خویش مدام تکرار می‌کند که دختر مال مردم است و روزگاری بیگانه‌ای دختر را خواهد برد. قدرت تخریب این آموزه، کاملاً مبرهن است؛ زیرا در وجود دختر، بی‌اختیاری و بی‌ارادگی را پدید می‌آورد و در وجود پسر مالکیت‌پروری و مالکیت‌خواهی را دوچندان می‌کند. این آموزه‌ها اعتماد به نفس دختر را تقریباً نابود می‌کند و اعتماد به نفس پسر را تحقیقاً می‌پروراند. بارها در لالایی زنان افغانستان بر بالابودن ستارۀ کودک پسر و پایین‌بودن ستارۀ کودک دختر تأکید شده است؛ آنچه بعدها مبحث دعوای کودکانۀ خواهران و برادران، درون خانواده است. پسران پیوسته با ستاره بالای خود بر دختران فخر می‌فروشند و به قصه‌ها و لالایی‌های مادرانه که در حکم معلم این بحث بوده‌اند، استناد می‌کنند؛ درحالی‌که هدف لالایی‌ها و قصه‌ها باید نزدیک‌کردن اعضای خانواده با هم باشد، نه دوقطبی‌ساختن کانون خانواده و تقسیم آن به جنسیت. در کنار این لالایی‌های پراندوه و ترس‌آور برای نوزاد دختر، مادر همچنان برای بازسازی روحیۀ خویش، به حماسه‌سرایی می‌پردازد. این حماسه‌سرایی‌ها معمولاً پای گهواره نوزاد پسر اتفاق می‌افتاد. مادر افغان آنچه برای نوزاد پسر می‌خواند، آماده‌کردن او برای میدان‌های رزم و بزم است. از او می‌خواهد مانند شیر غرنده و تازنده باشد، فاتح میدان‌های نبرد گردد، امیریِ این طرف تا آن طرف دنیا را از آنِ خود کند و پس از فتح‌های بی‌شمار،‌ آمادۀ میدان بزم شود، چندین زن بگیرد آنچنان که شرع و عرف حق داده و آن دختران، زیبا‌رویانی از کوه قاف باشند. مادران با این پیام‌ها به سراغ نوزاد پسر می‌روند تا در آینده در پناه چنین مردانی به حقارت‌های اجتماعی که زنانگی نصیبشان کرده «نه» بگویند. نوزادان پسر نیز از همان روزهای نخستین زندگی تصمیم می‌گیرند تا قهرمان شعر و قصه مادر باشند. آن‌ها در مسیر رسیدن به این قهرمانی از هیچ حقارت و شقاوتی فروگذار نیستند. آن‌ها چون شاگردان حرف‌گوش‌کن تلاش می‌کنند بهترین نمره را از معلم خود بگیرند.

سال‌هاست کودکان معصوم افغانستان در دامان مادرانی پرورانده می‌شوند که بارها خشونت‌های روحی و جسمی را تجربه کرده‌اند؛ مادرانی که خود در گهواره، پیام نابرابری شنیده‌اند و ذهنشان درگیر و مغلوب آن ستارۀ برتر است؛ مادرانی که نابرابری را نسل‌به‌نسل و گهواره‌به‌گهواره منتقل می‌کنند. مادران افغانستان به خاطر تحمل خشونت‌های آموزشی و اقتصادی و مذهبی، کمتر توان پیام‌رسانی درست را به جگرگوشه‌شان دارند. آن‌ها بی‌آنکه بدانند، دخترانی صبور و سربه‌زیر و پسرانی سرکش و خونریز تربیت می‌کنند. این صفات، گفتمان و عملکرد جامعه را لبریز از نابرابری و بی‌عدالتی می‌کند؛ گفتمانی که با راه‌رفتن بر لبۀ تیز تیغ جنسیت، هر لحظه به خون می‌نشیند. البته مادر در این چرخه همان قدر مظلوم است که کودک.

در هر صورت اگر قرار است که این چرخه به دست یکی از این طرفین به نفع اجتماع انسانی از میان برود، شکی نیست که نقش اصلی را همین مادر مظلوم و بی‌تقصیر بر عهده دارد، نه کودک. مادران افغانستان باید فرابگیرند که لالایی‌هایشان همان قدر که می‌تواند برای کودکشان روح‌افزا و کمال‌بخش باشد، به همان نسبت هم می‌تواند مخل و مخرب باشد و فجایع ریز و درشت بیافریند. مادران افغانستان باید پی ببرند که لالایی‌ها و قصه‌ها اساسی‌ترین شیوۀ تربیت کودک برای شناخت جهان پیرامون است. کودکان در لابه‌لای قصه‌های مادر است که می‌توانند به جنگ ظلم بروند و در این جنگ، قهرمان مادرشان شوند. آن‌ها به‌راحتی با پیام‌های درست و بنیادین می‌توانند درخت دوستی را بنشانند و نهال دشمنی را برکنند؛ پیام‌هایی که جنسیت‌زده نیست. مادران می‌توانند با لالایی‌هایشان به دور از طعم تلخ اندوه و صبوری، به دخترانشان پیام قدرتمندی و حس استقلال‌طلبی بدهند و ستارۀ همیشه‌برتر پسران را با ستارۀ درافول‌ماندۀ دختران برابر کنند. مادران باید قصۀ آن شاهزادۀ اسب‌سوار را تغییر دهند تا دیگر هیچ دختری چشم‌انتظار مسئول خوشبختی‌اش نماند. مادران باید افسار اسب خوشبختی را به دست دختران خویش بسپارند تا زنان آینده، یاد بگیرند خوشبختی‌شان در گروی وجود هیچ مردی نیست. زنان به‌راحتی می‌توانند عمارت و امیری چند شهر رویایی را به دختران بدهند تا دختران در آینده بتوانند رویاهای کودکی‌شان را تحقق بخشند و بدین ترتیب بار سنگین امیری دنیا از شانه‌های مردان برداشته شود. در قصه‌ها باید دخترانی با درفش عدالت‌خواهی ظاهر شوند و در مقابل ظلم و زور، شانه خالی نکنند. بدون شک چنین درون‌مایه‌هایی، جامعۀ افغانستان را دگرگون خواهد کرد؛ تکاملی که بشر را از شر می‌رهاند.

آغاز این برنامۀ اصلاحی در جامعه، با قدرتمندساختن زنان از طریق گفت‌وگو اتفاق می‌افتد؛ گفت‌وگوهایی که می‌تواند با هدف آموزشی آغاز شود. مسلماً گامِ اول رهایی برای زنانی که درگیر سنت و مذهب‌اند، آسان نیست؛ زیرا زنان در چهارچوب خانه هرگز حاضر به برهم‌زدن نظم ظالمانه نیستند؛ زیرا ممکن است اوضاعشان نابسامان‌تر شود؛ ازاین‌رو، این فرایند در ابتدا باید بین زنان تحصیل‌کرده فراگیر شود تا راه‌حل‌های عملی برای گسترش این تفکر در سطح جامعۀ شهری و روستایی پیدا گردد. این رویکرد باید با راه‌حل‌های عملی وارد گفتمان مردان تحصیل‌کرده شود تا در تعمیم و تطبیق برنامه‌های اصلاحی، یاریگر باشد. شکی نیست که چرخۀ سنت و فرهنگ افغانستان، مردان بسیاری را نیز متضرر کرده است. مسلّماً در نسل جوان پسر، گروه‌هایی هستند که می‌خواهند پایه‌های آموزشی خانواده‌هایشان را در آینده با استاندارد‌های جهانی هماهنگ سازند تا به‌عنوان مرد‌های آینده، حیاتی انسانی‌تر را تجربه کنند؛ حیاتی که با مفهوم ملک و مالک فاصله دارد. این گروه جوان، پدران آینده‌ای هستند که نمی‌خواهند دخترانشان اسیر ظلم اجتماع شوند و چون فرخنده در ملأعام بسوزند و پسرانشان شکار قتل‌های عرفی و ناموسی گردند. این گروه از مردان، بازوی راستینی برای بهبودسازی اوضاع پریشان جامعه خواهند بود. این مقاله، دریچه‌ای در راستای آغاز گفتمانی پایه‌ای برای تغییر آموزه‌های ادبیات گهواره‌ای است؛ تغییری که حوصله می‌خواهد، زمان می‌برد و چند دهه چشم‌انتظاری می‌طلبد تا نتایج تکوین و تکاملش در عمل دیده شود. مدنيت

No comments: