آوای زنان افغانستان

آوای زنان افغانستان

Tuesday, September 3, 2024

من که چندین بار مُردم و نابود شده ام چرا بازهم از مردن می ترسم؟

بار اول که نابود شدم فقط یازده سال داشتم! بلی یازده ساله بودم که پدرم گفت دیگر مکتب نرو! به معنی واقعی مُردم، کسی که سواد ندارد،آگاهی ندارد،تحصیلات ندارد از زنده بودنش مردنش خیلی بهتر است، بار دوم هیجده ساله بودم که پدرم نابودم 

کرد، عاشق دختری بودم که مادرش خواستگار مرا رد کرد فردای آن روز پدرم مرا به بهانه کار کابل فرستاد خودش پنهانی دختری رابرایم خواستگاری کرد که هیچی در موردش نمی دانستم، دختری بود زحمتکش،کم توقع با فقر و فلاکت من‌ سازگار اما در نحوه زندگی سخت تفاوت دیدگاه داشتیم که هرگز نتوانستیم باهم کنار بیائیم، بیشتر از بیست سال زندگی مشترک ما بد تر جهنمی گذشت که ملاها توصیفش می کنند، شاید بپرسید چرا جدا نشدید؟ ولی با آن اطفالی که در سال‌های اول پی هم آمده بودند چه می کردم؟ بار سوم زمانی نابود شدم که از خانه با چندین عائله دست خالی برونم کرد، تا پر انرژی بودم از من استفاده کردند وقتی عیال دار شدم دیدند دیگر مفادی برای ما ندارد با دستان خالی جدایم کردند، در میان اکثر مردم این فرهنگ ناشایسته وجود دارد اگر کسی اعتراض کند که چرا چیزی یا سهمی از خانه ندادی می گویند چیزی که خسورش داده بود برایش دادم یا می گویند دیگرانش را (برادرانش)من چطور کنم آنها زن و خانه ضرورت دارد! بار چهارم زمانی نابود شدم که طالبان درس و تحصیل را بروی دختران بستند! دو دختری داشتم که با تمام توان و هوس پشت تحصیل شان ایستاده بودم و آرزوی داکتر شدن شان را داشتم، وقتی دیگر امید ها از باز شدن مکتب و دانشگاه نا امید می شد با هر کسی و هر منبعی که می شناختم برای گرفتن بورسیه ای مراجعه کردم اما هیچ کسی جوابم را نداد و یاریم نکرد، با اسرار مادرش مجبور شدم دختر بزرگترم را به پسر بی سوادی نامزد کنم، و از پدر این پسر اجازه خواستم که اجازه دهند دخترم را به انستتیوت بفرستم تنها درب که بروی دختران باز است انستتیوت ها است گفتم تمام هزینه آن را من به عهده می گیرم حتی بعد از عروسی! تا ختم دوره درس هرچه‌قدر مصرف شود من می پردازم شما صرف مانع رفتن شان نشوید او(پدرنامزاد) پذیرفت شبی را برای این خوشی جشن گرفتیم اما بعد چند روز دوباره همین پدر برایم از پسرش بی سوادش پیام آورد که من اجازه نمی دهم دخترت درس بخواند! به والله قسم این پیام حتی خاکسترم را نیز نابود کرد، به خدا سوگند بیشتر از یک شبانه روز است اگر میلی برای غذا یا خوابی به چشمانم داشته باشم، دلم می سوزد و بدنم می لرزد، اما بازهم از مردن می ترسم چرا! چون وقتی من کنار آنها هستم چنین حال روزی دارند اگر من بمیرم و نباشم آن وقت چه کنند؟ بر آنها چه خواهد گذشت؟ شاید لقمه نانی در بدل کنیزی مطلق برای خوردن بیابند

No comments: