آوای زنان افغانستان

آوای زنان افغانستان

Monday, August 12, 2024

طالبان و مهاجرت؛ زخم‌هایی که هرگز التیام نمی‌یابند

سه سال از آن روزها می‌گذرد؛ روزهایی که سرنوشت تلخ بر کشور سایه افکند و واژه‌ای نوشت که در پس آن، معنای تبعید و تلخی هجرت نهفته بود. درخت کهن‌سال سرزمین ما، که ریشه‌هایش به تاریخ و فرهنگ گره خورده بود، ناگاه در مسیر بادهای سهمگین افتاد و میوه‌هایش یکی پس از دیگری بر خاک افتادند

این خاک کهن، که روزگاری مهد تمدن و فرهنگ بود، به‌ ناگاه تبدیل به صحنه‌ای از هراس و نابودی شد. سه سال از آن روزها می‌گذرد؛ سه سالی که گویی هر لحظه‌اش هزار سال بود. هر لحظه‌ای که گذشت، دلی شکست و نگاهی بی‌پناه به دوردست‌ها دوخته شد. این سه سال، به مانند فصل خزان‌زده در دل بهار، بار سنگینی از غم و اندوه را بر دل‌های ما نشاند. مهاجرت، که در آغاز ممکن بود به مثابه نجاتی از تلخی‌ها دیده شود، به‌زودی به کابوسی بدل شد که هر روز و هر شب را پر از درد و دل‌تنگی کرد. هر گامی که از خانه و خاک برداشته شد، دلی بیش‌تر از گذشته شکست.

در مهاجرت، نه تنها فاصله‌های جغرافیایی، بلکه فاصله‌های قلبی نیز عمیق‌تر شد. دور از خانه، دور از زبان مادری، دور از آغوش خانواده، و حتا دور از خویشتن خویش. درد مهاجرت، همچون زخمی است که هر روز تازه‌تر می‌شود. زخم‌هایی که شاید هرگز التیام نیابند. بیگانه‌گی در سرزمین‌های دوردست و ناتوانی در بازگشت به خانه‌ای که حالا دیگر در دست‌های ناآشناست، همه این‌ها چون خنجری در دل، هر روز بر رنج‌های مهاجران افزوده است. در این سه سال، بسیاری از ما نه تنها خانه، بلکه هویت، زبان و فرهنگی را که با آن بزرگ شده‌ایم، از دست داده‌ایم. هر روز که می‌گذرد، حس می‌کنیم که بیش‌تر از گذشته از خود فاصله گرفته‌ایم. و این درد بی‌پایان، همان زخمی است که شاید هیچ گاه درمان نیابد. ولی در این مسیر سخت، امید نیز همچنان زنده است. امید به آینده‌ای که شاید روزی، دوباره خورشید بر آسمان سرزمین ما طلوع کند و دوباره آواز زنده‌گی در کوچه‌ها و خیابان‌های آن سر داده شود. امید به روزی که بازگشت به خانه ممکن شود، و دوباره بتوانیم با افتخار بگوییم که به خانه بازگشته‌ایم. این امید، نوری است که در دل‌های ما می‌تابد، حتا در تاریک‌ترین شب‌ها. و شاید همین امید باشد که ما را زنده نگه می‌دارد، تا روزی که دوباره سرزمین­مان را در آغوش بگیریم و زخم‌های این سه سال را التیام بخشیم.

در پس غبار مهاجرت، سفر دیگر آغاز شد؛ سفری که به سرزمین‌های همسایه انجامید، به ایران و پاکستان، جایی که مهاجران به جای خانه، سقفی از آهن و سیمان بر سر گرفتند و به جای آغوش گرم خانواده، دل به کارگری سخت و طاقت‌فرسا سپردند. کارگری‌ای که برای بسیاری از آن‌ها نه تنها راهی برای زیستن، بلکه راهی برای زنده ماندن بود. در کوچه‌های تنگ و خیابان‌های شلوغ شهرهای ایران و پاکستان، صدای چکش‌هایی که بر آهن فرود می‌آیند، با ناله‌هایی در هم آمیخته که از عمق جان برمی‌خیزند. این صداها گواه آن است که بسیاری از مهاجران، دست به کارهایی زده‌اند که هرگز در سرزمین خود تصورش را نمی‌کردند. کارگرانی که صبح را با بوی تند آسفالت آغاز می‌کنند و شب را با خسته‌گی و زخم‌های ناشی از روز پرمشقت به پایان می‌برند. در سایه‌سار این دو سرزمین، بسیاری از مهاجران نه تنها کارگر، بلکه غریبه‌ای در میان خیل آدم‌ها هستند؛ آدم‌هایی که شاید هرگز درد و رنج آنان را درک نکنند.

کارگرانی که برای ساعتی دست‌مزد ناچیز، بدن‌های خسته و دل‌های پرغصه خود را به هر کار سخت و سنگینی می‌سپارند. اما این کارها، گرچه نان شب‌شان را فراهم می‌آورد، هیچ‌گاه تسلی‌بخش زخم‌های عمیق دل‌های‌شان نیست. در بازارها و کارخانه‌ها، در مزارع و کارگاه‌ها، این کارگران گمنام، ستون‌هایی هستند که بار سنگین اقتصاد را بر دوش می‌کشند؛ اما در میان این تلاش‌های بی‌پایان، هیچ‌گاه نمی‌توانند از فکر به خانه، به وطن و به روزهای از دست‌رفته رهایی یابند. هر باری که دست‌های‌شان را به کار می‌گیرند، در دل‌شان آتش اندوهی شعله‌ور می‌شود که یادآور روزهایی است که شاید هیچ‌گاه بازنگردد. اما در این سرزمین‌های دور از وطن، چیزی جز خسته‌گی جسم و جان، نصیب‌شان نمی‌شود.

آن‌ها در کشوری کار می‌کنند که هرچند پناهگاهی است، ولی هیچ‌گاه نمی‌تواند جای خالی خانه را پر کند. در هر آجری که روی آجر می‌گذارند، گویی دیواری از دوری و غربت میان خود و خانه‌شان بلندتر می‌شود. در پایان روز، هنگامی که خورشید در افق غروب می‌کند، کارگران مهاجر در کنار دیگر همکاران خود می‌نشینند. هرچند زبان‌شان یکی نیست و فرهنگ‌شان متفاوت است، اما درد و رنج‌شان مشترک است. همه‌گی به امید روزی نشسته‌اند که شاید بتوانند به خانه بازگردند، به سرزمینی که هرچند در آن‌جا کارشان دشوار بود، اما دل‌های‌شان آسوده بود. این امید است که به آنان نیرو می‌دهد تا در برابر سختی‌ها مقاومت کنند، تا هر روز با شجاعت به کار بازگردند و دست به کارهایی بزنند که شاید هرگز تصورش را نمی‌کردند. امید به روزی که شاید دوباره آسمان وطن را ببینند و در خاک آن آرام گیرند.

در این سه سال که طالبان بار دیگر بر سرزمین­مان سایه افکنده‌اند، نه تنها آزادی و امنیت از ما سلب شده، بلکه شرافت و کرامت انسانی ما نیز به چالش کشیده شده است. حضور طالبان، همانند بختک شوم، بر سرزمین­مان فرود آمده و مسیر زنده‌گی ما را به بیراهه پر از درد و اندوه کشانده است. آنان نه تنها در وطن، بلکه در هر جایی که مهاجران به دنبال پناهی بوده‌اند، سایه‌ای از ترس و وحشت برجای گذاشته‌اند. این حضور سیاه و ویران‌گر، موجب شده است که بسیاری از ما به اجبار تن به مهاجرت دهیم؛ مهاجرتی که خود زخمی است بر زخم‌های ما. طالبان با سیاست‌های خشن و غیرانسانی خود، سبب شده‌اند که مردمان بی‌شماری از خانه و کاشانه خود رانده شوند و در سرزمین‌های دیگر به کارگری و زیستن سخت‌تر از پیش روی آورند.

در واقع، طالبان با اعمال خود، نه تنها سرزمین‌مان را از آزادی و پیشرفت محروم کرده‌اند، بلکه موجب شده‌اند که فرزندان این خاک، به اجبار تن به زنده‌گی در شرایطی دهند که کم‌تر از برده‌گی نیست. آنان با ترویج ظلم و خشونت، هزاران نفر را به‌سوی مرزهای ناامن مهاجرت سوق داده‌اند؛ مهاجرتی که با آن، درد و رنج بی‌پایانی آغاز می‌شود. اما در این تاریکی عمیق، هنوز نوری از امید در دل‌های ما می‌تابد. امید به این‌که روزی دوباره سرزمین‌مان از بند این ظلم و تاریکی رهایی یابد، و دوباره بتوانیم به خانه بازگردیم؛ خانه‌ای که در آن آزادی، کرامت و امنیت، بار دیگر جای وحشت و ظلم را خواهد گرفت. امید به این‌که ما بتوانیم با افتخار به خانه‌ای بازگردیم که دیگر در آن نشانی از ترس و ناامنی نباشد. این امید، هرچند کمرنگ، اما همچنان در دل‌های ما زنده است و ما را بر آن می‌دارد که در برابر سختی‌ها ایستاده‌گی کنیم و برای روز بهتر، برای بازگشت به خانه، تلاش کنیم.امین محمدی

No comments: