آوای زنان افغانستان

آوای زنان افغانستان

Thursday, July 11, 2024

می‌خواهم بال درآورم و از زندانی به نام افغانستان فرار کنم

آسمان کابل تاریک است و غم عمیقی آن را فرا گرفته است. در آسمان نیلی که آفتاب می‌درخشید، امروز اما سیاهی و غم حکم‌فرماست. انگار آقا/خانم آسمان می‌خواهد هر چه در دل دارد، بر سر این شهر فرو ریزد. باد سردی که بوی وحشت می‌دهد، در تمام نقاط کابل سرگردان است. انگار راه فراری ندارد
بادی که شبیه نسیم بود و با خود شادی و خوشحالی می‌آورد، حالا بوی وحشت آورده است. کابل در سه سال اخیر سردرگم است. انگار آن کابل دهه‌ قبل نیست. چه چیزی تغییر کرده است؟ چرا همه چیز فرسوده و غمگین به نظر می‌رسد؟ چرا گل‌های خنده، بر لبان مردم پژمرده است؟ چرا هیچ کودکی، جوانی و پیری حوصله‌ خنده ندارد؟ چرا امروز دختران را دیگر با لبخند در بازار نمی‌بینم؟ چرا سرک‌ها فرسوده‌اند، انگار هزار سال است که جور شده‌اند؟ مگر همین امسال جور نشده‌اند؟

مگر، اگر و چراهای زیادی در ذهنم نقش بسته‌اند. در همین فضای ابهام و گیجی و سردرگمی، آفتاب و مهتاب را می‌بینم که انگار جا تبدیل کرده‌اند. مهتاب که از آفتاب نور می‌گرفت و بر شهر می‌تابید، حالا از شهر رو گشتانده و به آفتاب نور می‌دهد؛ یعنی تلاش می‌کند به آفتاب نور دهد. دنیایی از تضاد و تناقض، ابهام و گیجی. به این افکار غرق بودم و قدم‌هایم را تند‌تند بر‌می‌داشتم تا به خانه برگردم. به خانه رسیدم. غرق در فکرهای پراکنده بودم که حساب زمان از دستم رفت. ندانستم چه زمانی آفتاب و مهتاب جا تبدیل کردند.

وقتی پدرم آمد، خسته از کار نشست. بعد از احوال‌پرسی لب باز کردم تا از ماجرایی که در راه کورس دیده بودم سخن بگویم. ماجرا را تعریف کردم. پدرم با لهجه‌ای که سیزده سال است نشنیده‌ام، حرف زد و گفت: «دختر عزیزم، دیگر نمی‌شود تو و خواهرت در این افغانستان بمانید.» با هزاران علامت سوالیه مواجه شدم. گفتم: «مگر چرا؟ کجا باید برویم؟» پدرم گفت: «دخترم امروز طالبان نه، طالحان، دختر، همسر، خواهر، مادر و صدها مرد را با خود بردند.» باز هم با هزاران اگر و مگر مواجه شدم و پرسیدم: «اول، طالحان به چه معنا؟ چرا خواهر یک برادر؟ چرا دختر یک پدر؟ چرا همسر یک جوان؟ چرا مادر کودکان؟»

پدر توضیح داد که طالحان به آدم‌های تبهکار می‌گویند. به خاطر حجاب. با تعجب گفتم چرا؟ مگر حجاب نداشتند؟ چادر به سر نداشتند؟ موهای‌شان باز بود؟ لباس کوتاه پوشیده بود؟ به تلخی خندید و گفت: نه نه، دختران با همان لباس‌هایی که در جمهوری به تن می‌کردند، بودند. باز گفتم: «چرا طالبان این کار را کردند؟ چرا حق…»

وقتی خواستم «حق» بگویم، گلویم را بغض گرفت. اشک در چشمم حلقه زد. هق‌هق‌کنان گفتم: «چرا حق‌شان، درس‌شان‌، تحصیل‌شان، آرزوی‌شان و رویای‌شان را گرفتند؟ مگر دیگر چیزی هم دارند که بگیرند؟ خوشحالی‌شان و امروز تنها چیزی که برای زن‌های هزاره‌ افغانستان مانده، بدن و آبروی‌شان است.» اشک روی گونه‌ام فرود آمد. انگار یک قطره اشک نه، بلکه یک چشمه غم در درونم فرود آمد.

اما چرا دشت برچی؟ چرا زن؟ چرا هزاره؟ تا به هنوز مگر هزاره‌ها روز و شب، هفته‌ها، ماه‌ها، سال‌ها و دهه‌های زیادی را در تاریکی نگذرانده‌اند؟ چرا آینده‌ قلب‌هایی را که هزاران رویا در آن‌ها نقش بسته بود، به آتش کشیده‌اند؟ مگر هزاره آدم نیست؟ مگر زن انسان نیست؟ چرا مردمی که سال‌های سال رنج کشیده‌اند، باز هم آینده‌ای به این تلخی دارند؟ اگر این آزمون خداست، چرا آزمون خدا برای هزاره‌ها این‌قدر سخت است؟ چرا روزگار با ما نمی‌سازد؟ چرا سرنوشت نمی‌خواهد که من به هدفم برسم؟ آیا همه‌ آن‌چه به نام رویاهایم پرورش داده‌ام، خواب و خیال است؟

پدرم که انگار غم مرا درک کرده بود، گفت: «این‌قدر خود را عذاب نده. با رنج گذشته‌ها نمی‌شود آینده را ساخت. با این حرف‌ها نمی‌توانی چیزی را تغییر دهی.» بعد گفتم:

ـ این حقیقت نیست.

ـ باید حقیقت را قبول کنی!

در جواب گفتم: «اما تا چه زمانی در این خیال باشم که آینده‌ روشن دارم؟ تنها من نه، هزاران دختر دیگر رویاهای‌شان را سوزاندند؛ اما من نمی‌توانم دست از رویاهایم بردارم. چرا راه فراری نیست؟ چرا زنان مثل پرنده‌ای که هزاران رویا برای پرواز دارد، ولی در قفسی زندانی‌ است، شده‌اند؟» پدرم گفت: «دخترم، با این حرف‌ها نمی‌توانی حقیقتی را که در سرنوشت تو نوشته شده است، تغییر دهی.»

برای پدرم با لحنی آکنده از ناراحتی و خشم گفتم: این‌گونه که امشب شما مرا سرکوب و امر به سوکت می‌کنید، هر مردی می‌تواند صدای هزاران زن را خفه کند. اما چرا؟ این حرف سرنوشت و تقدیر و حقیقت چیست که امشب روی زبانت افتاده‌ است؟

بعد گفتن این حرف‌ها، به اتاق دیگری رفتم؛ اتاقی که هوایش سرد بود. حیران نشسته بودم و دستانم به سرم بود. می‌خواستم بال درآورم و تا می‌توانم از این زندانی که به نام افغانستان دورادورم کشیده‌اند، بگریزم؛ اما نمی‌توانستم. داشتم گرد خودم می‌چرخیدم.

 با خود فکر می‌کردم که حالا وقتی حتا پدرم با تمام تلخی‌هایی که در کامش هست، این سخن را به من می‌گوید، به چه کسی و به چه چیزی تکیه کنم؟ راستش را بگویم، مچاله شده بودم؛ یعنی مچاله شده‌ام. می‌دانم که این شب سرد نیز به صبح می‌رسد. می‌دانم که من باز هم زنده می‌مانم. اما این سطور را نوشتم تا صادقانه‌ترین تصویری باشد از آن‌چه در همین لحظه می‌کشم؛ لحظه‌ای که مهتاب و آفتاب جای‌شان را عوض کرده‌اند؛ لحظه‌ای که برای من فقط سرد است و من در این سردی و تنهایی می‌لرزم

صالحه امیری. هشت صبح

No comments: