روزی بود سخت سهمناک و اندوهبار. خصوصا برای دخترانی که با تمام نونهای نتوانستن و نشدنهای زندهگی جنگیده بودند تا بتوانند صفحهای جدید و آرام را برای خود رقم بزند؛ اما زندهگی گویا در یک تاریخ متوقف شد: ۱۵ آگست. این همان تاریخی است که چراغ آرزوهایمان خاموش شد.
روزهای پیش از آن که آتش جنگ در همهجا افروخته بود، هر دم بیم و هراس داشتم، نه از آیندهای که اکنون زندهگیاش میکنیم، بلکه ترسهای کودکیام زنده میشد. قصه خانه ما شده بود قصه جنگ و ترس و سقوط ولایات. خبر سقوط کابل را هم شنیدیم. مردم را میدیدیم که از ترس جان به سمت میدان هوایی کابل فرار میکردند. شب و روز برای ما یکسان بود. من جز تعقیب لحظهبهلحظه اخبار، کار دیگری نداشتم تا اینکه دروازه دانشگاه به روی ما باز شد.وقتی خبر باز شدن دانشگاه را شنیدم، حس کردم آن مرده وجودم دوباره زنده شده و چنان بالوپر کشیدهام که شتابان راهی دانشگاه شدم. با آن هم در جریان سمستر، خبر بسته شدن دانشگاه به گوشهایمان رسید. همه دعا میکردیم که این اتفاق شوم نیفتد؛ اما میدانستیم که دعای ما مستجاب نخواهد شد و چنین هم شد. دانشگاه هم بسته شد. در حالی این اتفاق افتاد که عدهای برای دفاع پایاننامه تحصیلی یا نوشتن آن آمادهگی میگرفتند و تعدادی هم خیال آمادهگی شروع سمستر جدید را در سر داشتند. پاییزی بود که بهار نداشت. انتظار ما هم برای بهار عبث بود و تا هنوز به این گمانم که عبث است انتظار. اما دوست ندارم ناامید و خفته باشم.
بسته شدن دروازههای دانشگاهها و مکاتب، پایان ما نیست. ما شجاعیم و این نقطه پایان نیست، بلکه نقطه آغاز است. ما آنقدر شجاعیم که شروع کردیم و آنقدر قوی بودیم که ادامه دادیم. شکست تنها فرصتی است هوشمندانه برای شروع دوباره. با تمام این شوربختی و دشواری شرایط، هنوز به این باورم که جهان به دختران قوی نیاز دارد؛ دخترانی که بلند میشوند و دیگران را میسازند. دخترانی که شکست را نقطه پایان نمیدانند و تسلیم شدن را نمیگزینند. در واقع شاید این لازمه زیستن است که با شکستهایی روبهرو شویم تا بفهمیم که چه کسانی هستیم، بر چه چیزی غلبه میکنیم و چهطور میتوانیم از پس مشکلات برآییم.
با همین فکر و انگیزه بود که من در نشیبهای زندهگی توقف نکردم و توانستم اندکی خدمت برای فرزندان وطنم انجام دهم. این کار را از تدریس برای دختران آغاز کردم. وقتی داخل صنف ششم دختران میشدم، همه گپ از خلاص شدن مکتب میزدند. حرفهایشان قلبهای ما را زخمی میکرد. دختران کوچکی که بیهیچ گناهی مجازات میشدند و محکوم بودند؛ اما باز هم کوشش میکردیم گوشهای از دردهایشان را دوا کنیم. هر روز انگیزه جدیدی به آنها میدادیم تا به این باور برسند که اینجا ایستگاه آخر نیست.
وقتی به مکتب نمیرفتم، به کورس کمپیوتر و انگلیسی میرفتم؛ البته روزهایی که آموزشگاهها به روی دختران باز بود. بعد از آن برای خود مسیر کتاب و کتابخوانی را آغاز کردم. هر کتابی را که میخواندم، عطش بیشتر به خواندن مییافتم. کتابها برایم انگیزه دوباره زیستن داد؛ چیزی که هرگز قرار نیست کسی حق خواندن آن را از من بگیرد.
اکنون که به خود میبینم و کارهایی که میکنم، میدانم من همان قدریهای هستم که میخواستم و میتوانستم باشم. آدمی ک مسوولیتهای زندهگیاش را برعهده گرفته و بار دوش کسی نشده است. آدمی که خودش را دوست دارد و کارهایی را که دوست دارد، انجام میدهد. آدمی که به شکست بهعنوان شروع دوباره باور دارد. آدمی که در کوچکترین چیزها و در جزییات زندهگی، به دنبال سرزندهگی و معنای زیستن میگردد. برای همین است که هنوز این شرایط سبب دلمردهگی و ناامیدی من نشده است.
هشت صبح
No comments:
Post a Comment