آوای زنان افغانستان

آوای زنان افغانستان

Sunday, March 31, 2024

حبس ابد دختری ۱۳ ساله

سمیرا، دختری که در گوشه‌ای از شهر مزارشریف زنده‌گی می‌کرد، با او در آموزشگاه آشنا شدم. او دختری از جنس رویا بود. زمانی که از هدف‌ها و بلند‌پروازی‌هایش صحبت می‌کرد، چشمانش برق می‌زد. من من‌حیث استادش می‌توانستم تمام لیاقت و استعداد را در او ببینم و می‌دانستم اگر همین‌گونه تلاش کند و دنبال آرزوهایش برود، روزی دختر موفقی خواهد شد.
اما در آن زمان، نه من و نه سمیرا می‌دانستیم که روزی آسمان رویاهای دختران سیاه خواهد شد و به روی کاغذ و قلم‌های دختران ابر سیاه خواهد بارید. بعد از فروپاشی حکومت جمهوری و تسلط طالبان، همه چیز تغییر کرد؛ آموزشگاه‌ها و مکاتب بسته شد و من وظیفه‌ام را از دست دادم. دیگر تا مدت‌ها از سمیرا و دیگر شاگردانم خبری نداشتم، تا این‌که بعد از گذشت یک سال با یکی از شاگردانم به اسم هدیه در کتاب‌خانه سعادت روبه‌رو شدم. با هم لحظه‌ای را در کتاب‌خانه گشت زدیم و صحبت کردیم. از دوستانش و دیگر شاگردانم جویا شدم و طبق معمول گفت: «همه خوب هستند استاد.» اما در مورد سمیرا فرق داشت. وقتی از او در مورد سمیرا پرسیدم، خبرهایی شنیدم که واقعا نمی‌توانستم هضم کنم. دلم گرفت، نشستم و چند لحظه‌ای به تنهایی در کتاب‌خانه گریستم.

سمیرا (مستعار) دختری شجاع و قوی بود. مغز کوچک او پر از آرزو‌های بزرگ بود، اما او دیگر حتا نمی‌توانست از جایش بلند شود و در حبس توشک که مادرش برایش پهن کرده بود، تا ابد خوابیده خواهد ماند. هدیه (مستعار) چنین روایت کرد:

سمیرا صنف هفتم بود که مکتب‌ها بسته شد. بعد از بسته شدن مکاتب، تمام رویاهایش را برباد‌رفته فکر می‌یابد و افسرده‌گی شدیدی می‌گیرد و تا مدت‌ها از اتاق خانه‌اش که در آن یک توشک، چند گل زیبا و کتاب‌خانه‌ کوچکش قرار داشت، خود را حبس می‌کند. خانواده‌اش که سواد کافی نداشته، زیاد پی‌گیر او نمی‌شوند و می‌گویند بگذارید در حال خودش باشد، این دختر دیوانه شده است. فقط تو از درس نماندی، این وضع سر همه دخترها آمده است.

سمیرا که نمی‌تواند حرف‌های خانواده‌اش را تحمل کند، به حبس کردن خود ادامه می‌دهد. تا جایی به تنهایی‌اش اضافه می‌کند که از دوستانش فاصله می‌گیرد. حتا نمی‌خواهد با خانواده‌اش ارتباط بگیرد. همین‌طور چندین ماه می‌گذرد. روزی خانواده‌ کاکایش از منطقه به خانه آن‌ها مهمان می‌آید. سمیرا که در آن وقت از چیزی خبر ندارد، بعد از مدت‌ها از اتاقش خارج می‌شود؛ البته از قبل مادرش برایش خط‌و‌نشان کشیده است که امروز حتما یک لباس بهتر بپوشد و پیش مهمان‌ها چای بیاورد. سمیرا هم طبق معمول یک لباس ساده می‌پوشد و برای مهمان‌ها چای می‌آورد؛ اما نمی‌داند که این چای برای او تله‌ای است که زنده‌گی‌اش را تغییر خواهد داد.

آن روز سمیرا وقتی از ماجرا بوی می‌برد که شیرینی و گل را می‌بیند. آن ‌وقت کار از کار گذشته و پدرش تصمیم گرفته بود او را به پسر کاکای خود که ۱۸ ساله بود، بدهد. سمیرا فقط ۱۳ ساله بود و چیزی از ازدواج و زنده‌گی مشترک نمی‌دانست. او فقط یاد گرفته بود رویا ببافد و درس بخواند.

سمیرا بعد از فهمیدن ماجرا، سروصدا راه می‌اندازد و با پدر و مادرش درگیر می‌شود؛ اما کسی به او و هدف‌هایش اهمیت نمی‌دهد. تصمیم می‌گیرد گریه و زاری کند، اما آن هم نتیجه‌ای نمی‌دهد. پدرش می‌گوید: «حالا گپ خلاص شده و گل داده شده است. سمیرا تو که شرایط افغانستان را می‌دانی، بالاخره که باید ازدواج کنی، پس گپ ناق نزن. من آبرو و عزت دارم بین مردم، از این‌که خبر شوم تو را طالبان ببرند یا گپ دیگری، بهتر همین است که با بچه کاکایم عروسی کنی و بروی سر خانه و زنده‌گی خودت.»

سمیرا که روزها تلاش می‌کند پدرش را قانع کند، با این حرف پدرش ساکت می‌شود. این تصمیم پدرش تنهایی و سکوت او را بیش‌تر کرد. یک سال حبس در اتاق و دور بودن از درس و آرزوهایش، او را از پا در‌نیاورد، اما تصمیم پدرش او را می‌ترساند و همین ترس به مرور تبدیل می‌شود به مریضی؛ مریضی‌ای که حال و توان ایستادن را از او می‌گیرد. می‌گفتند فلج شده، اما معلوم بود که دختر را درد بی‌درمانی زده است که خانواده برایش تدارک دیده و طالبان زمینه‌اش را فراهم ساخته‌اند. می‌گویند برای همیشه فلج شده‌ است و در اتاق کوچکش، جای همیشه‌گی‌اش، در حبس ابد به سر می‌برد.١٢ حمل ١٤٠٣ هشت صبح

نويسنده: بنین محمدی


No comments: