خدا دیر گیر و سخت گیر است
خون ناحق دست از دامان قاتل برنداشت -
دیده باشی لکه های دامن قصاب را
آسمان صاف و خورشید تابان برطبیعت زیبا و دل انگیز سر زمین ما در حال پرتو افشانی بود
امروز نیز یکی از همان روز های خوش آب و هوا است. اما با تأسف سال های مدید، سر نوشت مردم دهکده ما بدست مشتی اشخاص خائن و ظالم رقم خورده.
آری! خوب بیاد دارم؛ بیش از هشت سال نداشتم و اکنون بالای چهل سال عمر دارم . هنوز هم همین خان ظالم و دار دسته منفورش ازهمان آوان نو جوانی تا الحال با دار و دسته های منفور و ظالم، بر مردم ما حکومت می کنند. هست و بود دهکده ما را حیف و میل کرده و با استفاده ازنام دین مبین اسلام هر کاری که دلش شان می خواهند انجام می دهند. اوسال یک بار به زیارت کعبه شریف می رود. اگر رُک و پوست کنده بگویم، خان ظالم می خواهد، تمام رذالت وجنایت خویش را درعقب پرده اسلام پنهان می کند.
خان و دار و دسته اش هم قانون بودند و هم مجری قانون . هر کسیکه مطابق میل شان نمی بود آرام و بیصدا آنها را سر به نیست می کردند.
امروز باز هم پرده های سیاه غم و اندوه بر چهره های رنجور مردم دهکده سایه افگنده است.
خان و دار دسته منفورش سوار بر اسپها بسوی میدانی دهکده روان هستند. در دور ا دور میدانی دهکده،مردم با شور و هلهله در انتظار آمدن جلادان قرن بیست و یکم هستند.
دختر جوان به اسم حلیمه وپسر جوان بنام سلیم،با رنگ و روی پریده، چون دو کبوتر بال شکسته، لرزه بر اندام، اسیر در چنگال هیولای مرگ ایستاده اند. دو تن از افراد خان آنها را مانند: اسیران جنگی در حصار گرفته بسوی کشتارگاه روان هستند. حلیمه و سلیم هر دو جوان بی گناه بودند. فقط آنها یکدیگر را عاشقانه دوست داشتند و می خواستند با هم ازدواج کنند و تشکیل خانواده بدهند. این خبر از زبان قاصدان،بگوش خان ظالم رسیده بود.
بهانه ای خوبی بود برای خان و دار دسته اش که با کشتن اشخاص مظلوم، قدرت نمایی می کردند.
بدین سان،یک بار دیگر ترس و رعب خویش را در دل های مردم بیچاره و مظلوم دهکده جا می دادند
آری ! صحن میدانی دهکده شاهد صدها جنایات خان و دار دسته اش بود. خان خود خواه،صحن میدانی دهکده را جایگاه خاصی برای شکنجه دادن مردم بیگناه اختصاص داده بود. خان با همدستی مشتی از جنایت کاران، همواره یکی یا چند تن را به بهانه های مختلف شلاق می زدند و یا حکم مرگش را صادر می کردند. دو روز قبل یک مرد و یا یک زن را در همین میدانی شلاق زدند. در چند روز گذشته جوانی را به بهانه اینکه چرا به خانه نامزد خود رفته بود، رویش را با ذغال سیاه کرده و او را بالای مرکب سوار کردند با نواختن دهل و نغاره در میان شور و هلهلهٔ باشندگان دهکده، او را در تمام ده و قریه های دور و نزدیک چکر دادند و جار چی صدا می زد: هو مردم! هر که قبل از ازدواج بدون اجازه خسر، به دیدن نامزد خود برود، عواقبش چنین است. از سر و روی جوان عرق شرم و خجالت جاری بود. او از چهره آلوده به ذغال و سیاهی با عالمی از اندوه و رنج برمرکب سوار بود.
امروز نیز همان عده ای مردان سیاه دل دورا دور آن میدانی ایستاده لحظه شماری می کنند که چه وقت خان و دار دسته خون آشام آن سر رسیده و این دو جوان را از زندگی محروم می کنند.
هنگامیکه صدای سم اسپها نزدیک شد. سرها همه بدان سمت چرخید همه ای آنها چون دلقک ها خیز و جست کنان در مقابل خان و دار دسته اش دویدند و رکاب اسپ را گرفتند. خان بدن پُر چربوی خود را به زحمت حرکت داد.فش فش کنان از اسپ پیاده شد. به تعقیب آن دار و دسته اش همچنان با شکم های گُنده و برآمده به زحمت از اسپ های خویش پیاده شدند.
همان جمعیتی که به دستور خان در میدانی دهکده جمع و برای سنگسار کردن حلیمه و سلیم دست و آستین بالا زده بودند، همه منتظر آمدن خان و اجرای اوامرش بودند و برای کشتن دو جوان بی گناه بی قرار بودند. هنگامیکه خان و دار دسته اش در جمع آنها قرار گرفت، همه چون کفتاران خونخوار آماده حمله بر آن دو جوان مظلوم بودند. خان گلوی خود را صاف کرد که آغاز سخن نماید. دلقک هایش بیک صدا نعره تکبیر سر دادند واز آمدن جلادان به وجد آمده بودند و آنها را با گفتن الله و اکبر بدرقه می کردند.
دو تن از جلادان خون آشام با هیجان،حلیمه بیچاره را که زار زار می گریست و عذرانه می گفت : به خدا و قرآن قسم که ما کدام گناهی نکردیم. مردان با نعره غضبناک او را فحش می دادند و می گفتند: تودختر بد اخلاق، خلاف رسم و عنعنات ما می خواستی خودت برایت شوهر انتخاب کنی . حلیمه چون آهو در دست صیادان ظالم می لرزید
حلیمه تلاش می کرد که به کشتارگاه نرود، پایهای خود را بر زمین می کشید و فشار می داد که در زمین میخ کوب شود و حرکت نتواند. دختر مظلوم از زمین استمداد می جُست. او فکر می کرد اگر در کشتارگاه داخل نشود، حتمآ از هیولا های درنده نجات می یابد. با تأسف باید گفت: نجات از دست این جلادان کارآزموده، فکر مهال بود...
گفته اند: روزی بد برادر ندارد، کسی بدادش نرسید.
آن دو جلاد او را با یک حرکت سریع درچاله ای از قبل حفر شده داخل کردند وهر دو جلاد بسوی سلیم که چون نونهال بهاری می لرزید رفتند، دست و پای او را بستند. با عتاب صدا زدند پسر احمق! میخواستی به عشق و عاشقی زن بگیری. حالا با چشمان باز تماشا کن و ببین معشوقه ات را. اشک های سلیم بی اختیار چون باران از چشمانش جاری بود.
گروه خون آشام که از ریختن خون هموطنان، خویش سیر شدنی نبودند. هر روز به بهانه های مختلف خون این ملت مظلوم را می ریزند. امروز قره به اسم این دو جوان بدبخت ضرب خورده بود. خان با صدای بلند آغاز سخن کرد؛ برادرها ! ما و شما شکر مسلمان هستیم. سالهاست که از دین مقدس اسلام در مقابل کفر و الهاد دفاع کرده ایم. امروز نیز برای از بین بردن این دو بدبخت که می خواستند کفر و الهاد را در وطن ما ترویج کنند. خواستیم جلو این بی شرمی و بی حیایی آنها را بگیریم و تصمیم برآن شد که این دو را به فجیع ترین شکل ممکن به قتل برسانیم تا درسی باشد برای جوانان وطن.
نسل های آینده باید بدانند که در این وطن جای عشق و عاشقی نیست. همه بیک صدا نعره تکبیر سر دادند و سنگی بزرگتر از مشتش را گرفته یک پا پیش و یک پا به عقب منتظر امر خان بودند. خان فریاد برآورد بزنید! این دختر چشم پاره را که بر رسم و عنعنات دیرینه ما توهین کرده. باران سنگ بر سر و روی نازک حلیمه باریدن گرفت. مردان سیاه دل و کور ذهن از قبل دامن دامن سنگ جمع کرده بودند. وهر کدام می خواست، در کوبیدن سنگ بر سر و روی این دختر مظلوم لیاقت نمایی نمایند و لقب قهرمانی بدست آورند.هر سنگی ای که بر سر و روی نازک حلیمه پرتاب می کردند، حلیمه جیغ می کشید، ناله و فریاد های دلخراشش از حنجره اش خارج و در فضای دهکده می پیچید.
زنان، مردان و کودکان که از دور نظاره گراین همه جنایات بودند از ترس ووحشت می لرزیدند و هریک به جان خویش و فرزندان خویش ایمن نبودند.
آن دو مرد جلاد،پیر جوان( سلیم) نگون بدبخت را محکم گرفته و می گفتند:ببین! ...عاشق بدبخت اول معشوقه ات را سنگسار می کنیم بعد ترا. سلیم پیچ و تاب میخورد که دست و پایش آزاد شود و خود را در مقابل یار شیرینش سپرنماید.
فریاد ها و ضجه های دلخراش حلیمه تا عرش رسیده بود. مردان خائن با قلب آگنده از نفرت پی در پی بسوی حلیمه سنگ پرتاب می کردند و لذت می بردند.
از ناله ها و ضجه های حلیمه ، مرغان هوا به فریاد آمده و به حال زار دختر مظلوم،نغمه های غمگین سر داده بودند. خورشید از شرم خود را در عقب ابر ها پنهان کرد. زمین و آسمان به فریاد آمده دیگر تحمل تماشای این همه ظلم و جنایت را نداشتند.
اما آن عده مردان که از قماش خان بودند؛چون حیوان وحشی هار شده به حلیمه فحش می دادند و پی در پی سنگ پرتاب می کردند. به یک بارگی آسمان ابر آلود شد و توته های بزرگی ابر آسمان را پوشاند.
همه جا چون شب در تاریکی فرور رفت. طوفانی شدید وزیدن گرفت، صدا ها و ناله های حلیمه با صداهای باد و طوفان درهم آمیخت،صدا های رعب آور مانند: رعد و برق فضای دهکده را پُر ساخت. حاضرین دستخوش طوفان سهمگین شدند. هر کدام دستار و چپن خویش را محکم گرفته فرار را بر قرار ترجیح دادند. هنوز چند قدمی نرفته بودند که باران به شدت تمام باریدن گرفت.
مردم دهکده،در خانه های خود پناه بردند. همه مردم در وحشت و رعب بسر می بردند. دهکده خوش آب و هوا دستخوش خشم طبیعت قرار گرفته بود. گفته های بزرگان در گوش هایم طنین می انداخت؛ خون ناحق دست از دامان قصاب بر نمیدارد… .
آری! خون ناحق دامن صیاد ظالم را در بر گرفته بود. همان بود که خان و دار و دسته آن برای نجات خویش سوار بر اسپها بسرعت عجیبی منطقه را ترک کردند. خان می خواست؛ هرچه عاجل با تفنگدارن خویش از ورطه جسته و مثل همیشه شاد و خندان درعقب دیوارهای بلندی، منزل خویش پنهان شود.
مگر روز جزا فرا رسیده بود. فضای دهکده تیره و تار شده بود، اسپ ها وحشت زده شهیه کنان می دویدند. در فضای تاریک و وهم انگیز تفکیک راه از چاه مشکل گردیده بود.
باران به شدت می بارید، طوفان و باد شدید تر شده صدای شکستن شاخچه های درختان با صدای رعد و برق رعب و هراس در دلها جا می داد.
خان با دارد و دسته خائن خود، جسم های سنگین خود را بروی اسپ انداخته، عنان خویش را بر اسپ سپردند و به تاخت پیش می رفتند.
زمانی فرا رسید که تمام اسپ سواران با اسپها یکجا از آن بالا ها به سرعت تمام بدره سقوط کردند.
صبح شد و مردم بعد از سپری کردن یک شب ظلمانی و هرسناک از خانه های خود بدر شدند. همهمه و غوغا در دهکده پیچید که خان و دار و دسته اش در طوفان سهمگین دیروز نا پدید شده اند.
هنگامیکه چوپان بچه ها با رمه های خویش بسوی دره ها و چراگاه روان بودند. از دیدن توته های سر و تنه اسب سوران با اسب ها در بین دره متعجب شدند. اهالی دهکده را خبر کردند. مردم دهکده بسوی دره شتافتند؛از دیدن اجساد تکه و پارچه شدهٔ خان و دار و دسته اش متعجب شدند.
مردم به دربار خدا توبه کردند و بلند صدا می زدند ؛ راست گفته اند: خداوند دیر گیر و سخت گیراست. مردم دست به هم دادند؛توته های اجساد را با نوک بیل جمع و در زیر خاک پنهان کردند.
مردم دهکده جنازه حلیمه را در میان اشک و آه! بعد از ادای نماز جنازه، در قبرستان دهکده به خاک سپردند. بر سر تربتش نوشتند. شهید پاک بی بی حلیمه بدست مشتی خائن به شهادت رسید. بدین ترتیب مردم دهکده بعد از چهل سال از مصیبت بزرگ رهایی یافتند.
حالا مردم دهکده آرام و راحت با محبت و صمیمیت در فضای صلح و آرامش بسر می برند. تمام مردم با محبت و صمیمیت کامل در شادی و خوشی یک دیگر اشتراک ورزیده،مانند: سابق بدون هر نوع تعصب و تبعیض چون دو برادر زندگی می کنند. هر کس در پی کار خویش هست.
از یک عمر بدبختی و رنج بیکران آموختند؛ نباید در زندگی یکدیگر مداخله کنند. مردم از این خائن ها و نوکران اجنبی آموختند که دیگر به احدی اجازه ندهند که بنام قوم و نژاد در بین شان تفرقه ایجاد کنند.
سلیم حیات دارد. مگر با قلب خونین و دل نالان، هر لحظه از یار و محبوب خویش سخن می رانده او را می ستاید.
سلیم از غم عشق یار شاعر شده، شب و روز بیاد یار محبوب خویش شعر می سراید.
پایان
صالحه محک یادگار
سویدن
No comments:
Post a Comment