مادرش اختیاری نداشت. او هم زاده و بزرگ شده همان جامعه سنتی بود که زن بیاختیار باشد و مرد تصمیمگیرنده و همهکاره. شکیبا از قول مادرش قصه میکرد که مادرکلانش همیشه میگفت: «زن با نام خود آمده، زن ره بزن.
وقتی مرد زن ره نان بته، حق زدن هم داره.» برای همین در تقابل و رویایی میان شکیبا و برادرانش، مادر او همیشه خود را کنار میکشید.
هنوز دو هفته از مرگ پدر نگذشته بود که یاسر، برادر کلان شکیبا، که سه فرزند هم داشت، به خانه آمد. پیش از او متوجه صحبتهای پنهانی با مادر و دیگر برادرانش شده بود. آن روز یاسر سر نان چاشت گفت: «حالی پدر به رحمت خدا رفته، تو هم در خانه صحیح نیست بیسر و بیپای بمانی. ۱۶ ساله میشی، دگه کسی تو ره نمیگیره، سنت تیر شده. یک خواستگار پیدا شده، همو ره فیصله میکنیم که در سال نو سر خانه و زندهگیات بری. مادر هم با مه زندهگی میکنه و خانه پدری ره به فروش میاندازیم.» شکیبا مبهوت مانده بود و با تلنگر مادر به خود آمد که گفت: «خواستگار بسیار پیسهدار است، دو زن داره که از یکیش اولاد نکده و دگهاش با چهار اولاد در ولایت استن. خیر است، مهم این است که مرد پخته است و پیسهدار. بریش اولاد بچه که بیاری، فرش زیر پایت طلا خاد گرفت.
پشت این دیوارها دنیای دیگری است. انگار بهار به کابل آمده و به اینجا هنوز پایش باز نشده است. هیچ خبری نیست. همان روزمرهگیها، همان گذر کُند ثانیهها، همان اتاقهای دستهجمعی و همان تنهایی و سکوت پشت دیوارها. شاید تنها فرقش با روزهای دیگر این باشد که هر کسی در درونش غوغایی برپا شده؛ چیزی شبیه مرور خاطرات و پرتاب شدن در روزهای نوروز در خانه.
چند دقیقه روی حویلی مینشینم تا هماهنگیها انجام شود. حضور یک غریبه در روز اول حمل در یکی از خانههای امن کابل همانقدر برایشان عجیب است که این پرسشگری را در چهره هر که عبور میکند، نمایان دیده میشود. تلاش میکنم حس راحتی بدهم، سلام میکنم و نوروز را برایشان تبریک میگویم. برخی به گرمی پاسخم میدهند و برخی حس و حال خوشوبش کردن را هم ندارند، شبیه همان شعر که میگوید: «دل خوش سیری چند؟»
زینهها را یکی دو تا کرده، طی میکنم و میروم بالا. بعد عبور از دهلیزی تنگ و تاریک، به اتاقهای کنار هم و تختهای ششنفره در هراتاق میرسم. هر کسی با خود مصروف است. بارها به خانههای امن رفتهام، اما این حس و حال را کمتر دیدهام. بهار غریبی اینجا حاکم است.
مسوول اینجا میگوید: «مهر خانواده از دل کجا بیرون میشه؟ هرچه خشونت هم باشه، باز د روز عید و نوروز دل اینها پر میکشه پیش فامیل خود. بعد حل قضیه، تعدادی از دخترها خواستن به پیش فامیل خود برگردن، اما خانوادههایشان دگه اینها ره قبول نکدن.» با صدایی بلندتر، رو برگرداندم. کسی میگفت: «شکیبا جان گریان نکو، خیر است، کل ما د یک حالت استیم.» میروم به طرف صدا. اتاق پنج با دیوارهای سبزرنگ و کلکینی نه چندان دلباز. روی یکی از تختها شکیبا با جسمی نحیف و صورتی گندمگون دراز کشیده و خیره شده به چند عکس بالای تختش. آنقدر گریسته که چشمهایش کاسه خون شده است. مرا که میبیند، سرش را زیر کمپل میکند و صورتش را رو به دیوار.. از اتاق خارج میشوم تا به حریم و حس و حالش احترام گذاشته باشم
دقایقی بعد، مسوول آنجا از اتاق بیرون شد و گفت: «میخواهد حرف بزند، خودش خواسته که روایتش را بگوید تا کمی آرام بگیرد و سبک شود.» اتاق پنج با دیوارهای سبزرنگ خالی است از دیگران. فقط من هستم و شکیبا (اسم مستعار). نشسته روبهرویم، کمپل روی پاهایش و دستان خود را حلقه زده به دور زانوهایش. حالتش به گونهای است که میفهمم نمیداند از کجا باید شروع کند و کلماتش را چگونه کنار هم بچیند. به او گفتم: «راحت گپ بزن…» شکیبای. ۲۰ ساله قصه کرد از خودش و تمام رنجهایی که بر شانههای ظریفش سنگینی میکند
روایت برمیگردد به پنج سال پیش و ۱۵ سالهگی شکیبا. همه چیز دست و پای او را به حکم دختر بودن در زنجیر بسته بود. غیر از پدر پیری که در بستر بیماری بود، دیگر هیچکس هیچ حقی به او نمیداد. او بود و شش برادر کلانتر از خود. از هفتسالهگی وقتی میخواست مکتب برود، برادرانش کتابچههای او را پاره میکردند. پدرش او را شامل مکتب میکرد و برادران ممانعت؛ حتا او را میزدند و میگفتند: «رفتن دختر به مکتب بدنامی است.» قیود تا آنجا بود که او حتا اجازه نداشت کالاهای رنگ روشن بپوشد. کالای رنگ روشن از نگاه آنها باعث جلب توجه و معصیت میشد.
مادرش اختیاری نداشت، او هم زاده و بزرگ شده همان جامعه سنتی بود که زن بیاختیار باشد و مرد تصمیمگیرنده و همهکاره. شکیبا از قول مادرش قصه میکرد که مادرکلانش همیشه میگفته: «زن با نام خود آمده، زن ره بزن. وقتی مرد زن ره نان بته، حق زدن هم داره.» برای همین در تقابل و رویایی میان شکیبا و برادرانش، مادر او همیشه خود را کنار میکشید و حتا معتقد بود که «چشم گفتن» به برادران بهترین راه برای ختم غایله است
دلو به پایان رسیده بود و حوت آغاز میشد. نفسهای آخر پدر بود تا اینکه او چشم از این جهان فروبست. پدر که رفت، نیمبند آرامش هم از دنیای شکیبا رفت. ناشکیب شد و دلتنگ، خشونت دید و خشونت دید و دم نتوانست بزند.
هنوز دو هفته از مرگ پدر نگذشته بود که یاسر، برادر کلان شکیبا، که سه فرزند هم داشت، به خانه آمد. پیش از او متوجه صحبتهای پنهانی با مادر و دیگر برادرانش شده بود. آن روز یاسر سر نان چاشت گفت: «حالی پدر به رحمت خدا رفته، تو هم در خانه صحیح نیست بیسر و بیپای بمانی. ۱۶ ساله میشی، دگه کسی تو ره نمیگیره، سنت تیر شده. یک خواستگار پیدا شده، همو ره فیصله میکنیم که در سال نو سر خانه و زندهگیات بری. مادر هم با مه زندهگی میکنه و خانه پدری ره به فروش میاندازیم.»
این حرفها پتکی بود بر سر او، مگر چند سال داشت که سن ازدواجش تیر شده؟ چرا خودش حقی در انتخاب نداشت؟ چرا بعد از اینهمه سال زندهگی، اجازه رفتن به مکتب را نداشت؟ چرا میخواستند او ازدواج کند تا تقسیم ارث با تاخیر مواجه نشود؟ از مرگ پدر فقط...۱۴ روز گذشته بود
بعد از نان، مادر سراغ شکیبا آمد. گفت: «سر گپ لالایت گپ نزنی که کدام زد و خورد میشه. برادر کلان جای پدر است، حتماً خیر و صلاح دیده. خواستگار بسیار پیسهدار است. دو زن داره که از یکیش اولاد نکده و دگهاش با چهار اولاد در ولایت استن. خیر است، مهم این است که مرد پخته است و پیسهدار. بریش اولاد بچه که بیاری، فرش زیر پایت طلا خاد گرفت.» بعد با حالت تلنگر به شانه دخترش محکم زد که یعنی حق مخالفت نداری.
روزهای سختی بود. درست است که شکیبا مکتب نرفته بود، اما از کودکی رویاهای بزرگی در سر داشت. او با تمام دختران و زنان اطرافش فرق میکرد، برای همین هضم اینکه زن سوم مردی کلانسال شود که حداقل سه برابر سنش را داشت، غیرممکن بود. او عملاً معامله میشد و چه خشونتی بزرگتر از این؟ بدون کوچکترین سوالی از او، حرفها زده شده، تصمیمها گرفته شده و قرار گذاشته شده بود که ۲۶ حوت مراسم نامزدی برگزار شود. این، اتفاقی بود که شکیبا نمیتوانست به آن تن بدهد. از قدرت تحملش خارج بود و باید کاری میکرد. خودش به آن سنی نرسیده بود که بداند چه کند و چطور مانع این اتفاق شود؛ فقط یادش از ریحانه، یکی از دختران قوم آمد که او در مزار دانشگاه را خوانده بود و دختر تحصیلکرده قوم و خویش حساب میشد، خانهشان دو کوچه بالاتر بود.
به هر بهانهای که شد، به خانهشان رفت و موضوع را با او درمیان گذاشت. ریحانه (مستعار) قبول نکرد. پای خود را پس کشید و گفت: «برادرانت بفهمن پای مه در میان است، میکشن مره.» با التماسهایی که در صورت شکیبا دید، نتوانست برایش کاری نکند. به یکی از دوستانش که در موسسهای برای حمایت از زنان کار میکرد، زنگ زد. او گفت قضیه خشونت جدی است. با توجه به محدودیت رفتوآمد شکیبا، امور اداری را غیرحضوری انجام دادند. فقط در همانجا ریحانه عریضهای نوشت و زیرش را شکیبا امضا کرد. کارها خیلی زود انجام شد
دو روز بعد به دلیل حاد بودن قضیه، به یکی از شیلترها (خانههای امن) در کابل منتقل شد. در جلسات رسیدهگی به قضیه شکیبا، خانوادهاش حاضر نشدند. فقط یاسر تلفنی تهدید میکرد که روزی خواهرش را خواهد کشت. حتا بارها به مادرش زنگ زد و فقط پاسخ این بود: «دختر نیستی، ننگ استی، شرم استی. خدا تو ره از روی ما گرفت. از روی این زمین و زمانم بگیره تو بیحیا ره، آبرو نماندی...
هرچند شکیبا در خانه امن توانست درس بخواند و از خشونتی که بر او اعمال شده بود، جان سالم به در ببرد، اما این دوری و تنهایی برای او تلخ بود. حالا بهار شده و شکیبا دلتنگتر و ناشکیبتر. او جزو معدود آدمهایی است که بهار و نوروز را دوست ندارد. برای او بهار و نوروز یادآور مرگ پدر است، یادآور خشونت و لتوکوب برادر و حرفهای تلخ مادر. ترک خانه فقط برای اینکه نمیخواست زن سوم مردی شود که سه برابر سنش را داشت و فقط قرار بود در بدل پول معامله شود و طفل پسر بیاورد.
حدود پنج سال گذشته و هر بهاری که میرسد، هوای چشمهای شکیبا ابری و بارانی میشود… به راستی گناه دخترانی چون شکیبا چیست؟ چه ننگی؟ چه بدنامی؟ حق شکیبا از زندهگی چه بود؟
آسیه حمزهای، هشت صبح
No comments:
Post a Comment