آوای زنان افغانستان

آوای زنان افغانستان

Tuesday, April 17, 2012

روسهاکمیل رادرشب عروسی اش باپنج تن دیگر بردند



قسمت سیزدهم
محشر
نویسنده: غزالی از ولایت بغلان
کمیل چه کردی کجا بودی چرا سه ماه قبل نیا مد ی چرا دیرکردی مگربردست وپا یت زنجیربسته بود ند مگرفراموش کرده بودی که عروست تنها ست اکنون چه خا کی برسرم کنم!
کجا بودی که مید یدی برایم چها کرد ند؟
ازخا نه ا ت بیرونم کرد ند وسر ا نجا م کا رم را با ینجا کشا نید ندخدا یا چه علاج کنم وجواب کمیلم را چه بگویم!
ایکا ش آن شبی که اورا میبرند مراهم میکشتند تا چنین روزی را نمیدید م
دیگرگریه مجا ل شیون وزاری اش را نداد تا آ نچه را که برسرش آورده بودند بیان میکرد
درین هنگام صدای غصه آ لود دیگری که شبه به صدای مادرکمیل بود ازکنا رش بلندشد گرچه شب خیلیها تاریک بود ولی دیگرچشما ن ما ن به این تاریکی انس گرفته بود و میتوانستیم شبح آنها را ببینیم
د یدیم کسی آهسته کناردیگریکه بر دیواری تکیه زده وزار زارمینا لید نشست ودر حا لیکه اورا درآغوش میکشید با صدای گریه آ لودی گفت:
بچیم نمیدانم این چه قهروغضب الهی وچه رسوائیست که برسرما آمد ه کمی بخود بیا خداوند(ج) مهربا نست شا ید یک راهی پیدا شود
اینکه کمیل مردۀ ما زند ه وسلامت بخا نه آمده د یگرهمه چیز درست میشودآنچه نباید میشد شد دیگرهیچ راهی جزسرتسلیم دربرابرمقدرات الهی نداریم
مید انم که سبب بربادی ات منم ولی چه مید انستم چنین کاری میشودازلحظۀ که کمیل قد م بخا نه گذاشته دل وهوش وگوش وچشم وزبا نش ترا میجوید
بیا وکمی خودرا مرتب کن و لحظۀ با اوبنشین تا د لش آ رام بگیرد بگونۀ که هیچ نفهمد که چه اتفاق افتاده است
بیاکه اوسرگردان توست وشهلا که دریک حا لت وحشت وجنون قرارداشت نگاه خشم آ لودی باوانداخت وگفت بروعمه د ست از سرم بردار وبگذار با آ نچه که نصیبم کرده ای تنها با شم توبودی که مرا با ین روز رسا نید ی توبودی که رحمی بحا لم نکردی وتبا هم نمود ی
اگر کمیل نبود تو بودی خا نه ا ش بود ومن حاضر بودم تا پا یا ن عمربیاد اوودر خا نۀ اوبمانم ودوست دا شتم بنا م اوویاد او همینجا با شم
این خا نۀ نا ومیدی مسکن دردهای بی پا یا ن وغمهای فراوانم بودولی تو بر پریشا نی وغمهای من رحمی نکردی وبا سنگد لی زیا د ازخا نه بیرونم نمودی
چقد رعذر کردم که عمه بمن رحم کن ومرا بسا ن یک کنیزت بپذ یرمن دختر برادر وعروس فرزند تو هستم ولی هیچ نشنید ی وما نند یک دشمن خون آ شام با من رفتا روازخانه ام بیرونم کردی نمیدا نم چه خطای ازمن د یده بودی که اینقد ربرایم جفا نمودی.من که برای شما تکلیفی نبودم واگرلقمه نا نی میخوردم مانند کنیزی برایتا ن خد مت میکردم مرگ کمیل برایم یکطرف واین بیرحمی شما طرف دیگر شدشیوۀ رفتا رشما دربرابرم جز طرزانتقا م وکینۀ آهنین چیزی دیگری نبود
زیرااز خا نۀ تا ن که بیرونم کردید چرا درخا نۀ پد رآ را مم نگذا شتیدمیگذا شتید تا سرنوشت با من چه میکرد ولی آنجا هم دست ازسرم برنداشتید وبا تیغ بسراغم آمدید
خود مید ا نستید که هرکه د رمورد ا زدواج من حرفی با پدرم میزد باچه برخورد من روبرو میشد
احمد،کمال،میرویس ازجمله کسا نی بودندکه خودم جواب شان دادم زیرا دیگرهوسی برای عروس شدن نداشتم
بخت واقبا ل وشا دیهای زند گی ام هما ن یک کمیل بود ورفت ومن که خود را برای همیش امانت اومیدا نستم شرم داشتم سرموی به روح او خیا نت کنم وغمهای بی پا یا ن زند گی هم مجا ل آنرا نمیداد تا خیا ل د یگری برسرداشته با شم. ولی این تو بودی که روح روان کمیل را برایم شفیع آوردی که حشمت را بپذ یرم واین توبودی که با شوهرت دستم را بدست حشمت سپردی
کمیل ازشنید ن این حرف زا نو زد وشا ید میخواست با یک نعرۀ به زند گی خود پا یا ن بدهد ولی ادامۀ سخنا ن شهلا دست خیا لش را ازین کاربازداشت
شهلا با همه توش وتوانی که دا شت سعی میکرد تا هرآنچه که برسرش آورده ودرحقش روا داشته اند را بررخ عمه اش که درواقع سبب بربادی اش بود بکشاند 
همه حقا یق تلخ زندگی خود را یکایک میشمرد وهرجوروجفای را که ازآنها  دیده بود بیا ن میکرد وپرده ازآنهمه نیرنگها ودسایسی برمید ا شت که با آ ن دست اورا بد ستان حشمت سپرده بود نددرهرگفته وکردۀ خود استوار ترین گواهی را که خود عمه اش بود ارا ئه میکرد
کمیل همه را میشنید ووحشت زده وجنون واردرپی ادامۀ ماجرا بود. ولی شهلا هرگزنمیدانست که چنین طا لعی برایش دست داده وکمیل درچنین لحظۀ حساسی به حرفها یش گوش میدهد
شهلا ما نند غرق شدۀ که تا زه از آب نجا ت یا فته باشد بلند بلند نفس میزد وآه میکشید وظلم وبیعدا لتیها ی آنان را یکا یک میشمرد وبیا ن مینمود
(عمه چقد ر برا یت عذر کرد م که به حشمت ضرورتی نیست من حاضرم تا پایا ن عمر با شما با شم ولی ا ین تو بیمروت نپذ یرفتی ودرمنتها ی بیرحمی وسنگد لی از من ا نتقا م کشیدی
عمه !
من سر ببا لینی گذاشتم که برایم بهتر از سنگ گور نبودحا ل تو به فرزند ت بگوکه هر گاهی دل به د لدار دیگری میسپردی یاد ازین دلبر نا کا م ونگون بخت خود بیا ور که د ست تقد یر همه رشتۀ امید وآرزوها یش را برای ا بد قطع کرد وبا تلخی فرا وان برا یت جان داد.
وبا ادای این جمله چنا ن نا لۀ جا نسوزی از اعما ق قلب این موجود مقهور ومظلوم بلند شدکه هیچ شنوند ۀ یا رای شنیدنش را نداشت وچنا ن آتشی درد ل کمیل ا فروخت که بیتا با نه خود را بپای او اند اخت وفریا د زد:
(شهلا محض خدا تو هما ن شهلا یم هستی که بودی
من همه حرفها یت را شنید م تو بیگناهی ترا با آ نهمه چیزیکه ازو شرم داری ومیترسی دوستت دارم.
توامید دل وآ رزوی زند گی من هستی مرا بیش ازین درآ تش جد ا ئی ا ت مسوزان!
به جوا نی ود ل آ رزومند م رحم کن به زند گی بربا د شده ا م که جز آه وحسرت بهرۀ د یگری ند یده رحم کن!
مرا تنهامگذارکه بیش ا زین تاب دوری ات را ندارم بیا شهلا همه چیز را فراموش کن وهیچ چیزی را به خیالت ره مده)وشهلا که هرگز گما ن نمیکرد کمیل با اینهمه فضیحت ورسوائی  نگاهی هم با و د ا شته با شد برخلاف انتظا رش اورا مهربا ن دید واین مهربا نی او آ تش د لش را شعله ور تر کرد زیرا او ا زآ نکه گما ن میکرد برایش جفا کرده وفا مید ید.
احسا س میکرد که گل زند گی ا ش با آ نکه د یگررنگ وبوونور وصفا ی ندارد هنوز آرزوی آن بلبل شوریده ا ست وشا ید میتواند برای لحظه یا زما نی اورا شا د نگه دارد.با شنید ن صدای کمیل آن هوس وآرزوهای خاکستر شده ا ش دوبا ره زنده شد
آ رزوی بر د لش چنگ زد وموج هوسی د لش را پیچید. ولی ا فسوس که د یگر کا رش از کا ر گذ شته بود ودر آخرین د قا یق تلخ زند گی محنتبا رش قرا ر د ا شت.دستی پیش نمود وآهسته با زوی کمیل را در میا ن انگشتا ن استخوانی اش فشرد واورا بسوی خود کشید وبا آخرین توانیکه داشت به عذ ر ود لجوئی اش پرداخت.
( کمیل!
تورفتی ومرا بد یگری سپرد ند و لی تو بروجود م و براعما ق روحم تسلط عا شقا نۀ د ا شتی وآ ن د یگری یک ا ستیلای وحشیا نه.تومرا به قله های ا قبا ل وا فتخا ر رسا ندی ولی د یگران سر نگونم کرد ند.
تو مرا بهشت زند گی میگفتی ولی برا ی دیگران دوزخ درد نا کی بیش نبود م.
کمیل!
خدا مید ا ند هرجا وبا هرکه بود م قلب ورو حم بد نبا ل تو بود.توآ رزوی من بودی تو گمشده ام بودی ترا از زمین وهوا میجستم عمری بهوایت شا د بود م وعمری هم د ر آ تش جدا ئی ا ت سوختم.
این بود عمر وزند گا نی شهلا که همه اش برای تو وبیا د تو گذ شت.اندوه بی پا یا ن مرگ تووغمهای فرا وان زند گی خود م مرا از پای در آ ورد د یگر راهی برا ی توندارم ونمیتوانم ما یۀ د لشا د ی ورا حتت با شم.
زیرا من د یگر آن شهلا ی د یروزی ا ت نیستم مرا فرا موش کن وا ز آنهمه محنتها یکه در راه من د یده وجفا ها یکه از من کشیدۀ  بپا س آن مهر ووفای د یروزی ات چشم بپوش!
د ستم بدامنت مرا ببخش که نتوانستم ......)
د یگر راه گلویش بند شد ونتوانست آ نچه را که میخواست بگوید
وکمیل بخیا ل آنکه اشک راه فریا د ش را بسته است د ست نوازشگری برسرو موی ا وکشید وبا ا د ا ی کلمات زرین ود لنشینی به نوید ونوا زشش پرداخت تا بتواند آ ن مشعل خاموش شدۀ آرزوهای اورا د وبا ره روشن کند
ولی د یگر همه چیز با نجا م رسیده بود.وآن د ست استخوا نی او ا ز بازوی کمیل لغزید وبشد ت بر زمین خورد.
و آن شعلۀ سر کش عشق وآرزو وآن شمع لرزان وکم فروغ عشق وزند گی برای ابد خا موش شد.
کمیل که سر شهلا را د ر آ غوش داشت فریا د زد:
شهلا
شهلا!
ولی د یگر آ ن قلب داغدار وآن مهبط هزاران غم واندوه وآن د ل آرزومند برای همیش از طپش با ز ما ند.
و آن گل امید وغنچۀ آرزو در پنجۀ فولا د ین روزگار پر پر شد.وآن کوکب اقبا ل ومهتاب آرزو های کمیل یکبا ره از آسما ن زند گی ا فول کرد.وآن شهلای نا زنین ود لفر یب رفت چنان رفت که دیگر هرگز بر نگشت.وسر انجام شهلا با هما ن سر شوریده و د ل پریشا ن  بپای مزار آرزوها وقبلۀ اعما لش کمیل جا ن سپرد.وکمیل که د ستها ی بی حس اورا مشتا قا نه میبوسید زارزار میگریست برمزرعۀ سیل زدۀ زندگی اش باحسرت ووحشت نگاه میکردونمیدانست چه کندوبکجا برود.در میا ن این محشریکه بر مرگ شهلا بر پا بود سر از پا نمی شنا خت .
ادامه دارد - - -







No comments: