ساعت ۱۲:۵۹ دقیقه شب بود. من کتاب دلخواهم را برای بار سوم میخواندم و هر بار بیش از پیش عاشق صفحاتش میشوم. کتاب مرا بهسوی خود میکشاند و حس توانایی و قدرت مبارزه با مشکلات را در من تقویت میکند. فقط سطور زیبای آن باعث شد که تا نیمههای شب بیدار بمانم، تا اینکه ناگهان متوجه حالتی شدم که گویی قیامت برپا شده است
صدای وحشتناک، همزمان با لرزش شدیدی که زمین داشت، من و خانوادهام را شوکه کرد. همان لحظه تنها کاری که توانستم انجام دهم این بود که دختر کوچکم را در آغوش بگیرم و از خانه بیرون شوم. نمیدانستم کجا میروم و چه میکنم. تنها صدایی که در کوچه میشنیدم، فریادهای مادران و پدرانی بود که میخواستند فرزندانشان را نجات دهند. من روز محشر را دیدم؛ همه از خانهها بیرون میدویدند و فریاد میزدند که کسی در خانه مانده است.
سیاهی شب و وحشت زلزله، دنیا را برای ما به جهنم تبدیل کرده بود. از زلزله، صدای ویرانی و بوی خون به مشام میرسید؛ ترسی که هیچکس تجربه نکرده بود. من نام این صداها را «صدای مرگ» گذاشتم. چهرههای زنان، کودکان و مردان کنر و ننگرهار زیر چشمانم نقش بسته بود و ما ناامیدی آنها را تجربه کردیم.
تصاویر آنها در ذهنم حک شده بود. اندوه، غم و حالت ناامیدی همه وجودم را فراگرفته بود. قلبم چنان میتپید که صدایش برای دیگران به راحتی شنیده میشد، اما کسی نبود که آن را گوش کند. همه در ترس و وحشت، سراسیمه و حیران در دنیای خود فرو رفته بودند. کودکان نمیدانستند چه اتفاقی افتاده است؛ فقط گریه میکردند.
اگرچه کل مدت زمینلرزه «تنها ۳۶ ثانیه بود»، اما عمق ترس و وحشتی که در دلهای ما ایجاد کرد، شاید به اندازه یک عمر باقی ماند. ما مرگ را تجربه کردیم و شوک بزرگی بر ما وارد شد. دیگر کسی جرأت رفتن به خانه را نداشت. کمی آب خوردم و به یادم آمد که از خانواده و دوستانم بپرسم آیا برای همه، بدون خسارت جانی، گذشت؟
گوشیام را برداشتم و اول به گروه خانوادهام پیام دادم، اما کسی جواب نداد و خیلی ناراحت شدم. بعد در گروههای درسی متوجه شدم که همه محصلان پیام رد و بدل میکردند و جویای احوال یکدیگر بودند. از این طریق دانستم که مرکز زلزله در خلم، ولسوالی سمنگان بوده است.
فیسبوک را باز کردم و ناگهان متوجه شدم که سه تن از هموطنان ما در تنگی تاشقرغان جان باختهاند. دنیا بر سرم تاریک شد و از خود پرسیدم: آیا خداوند متعال بر مردمان ما قهر کرده است؟ چرا تنها دو روز مارا لایق خوشی و جشن سرور دانست، آن هم بعد از چهار سال رنج و مصیبت؟ آیا ما سزاوار خوشی و آرامش نیستیم؟
وقتی این سوالات در ذهنم رد و بدل میشد، اشک ریختم و خسارات جانی و مالی مردمان سمنگان، بلخ و کندز را که در صفحات مجازی منتشر میشد، مشاهده میکردم و ناراحتیام بیشتر میشد. خواب از چشمانم پرید و به یاد دختر خردسالی افتادم که انتظار بازگشت پدرش به خانه را داشت، در حالی که پدرش در تنگی تاشقرغان زیر آوار شده بود. قلبم برای مردمان فقیر و بیچاره کشورم آتش گرفت، که با این مصیبت جدید چگونه باید مقابله کنند.
بعد از این ماجراها و درگیریهای ذهنی، به صنفیام که در سمنگان بود پیام دادم تا احوالش را بپرسم. اما صدایی که برایم گذاشت، مرا به حیرت انداخت. او گفت: «من نتوانستم در وقت زلزله خود را از خانه بیرون بکشم. اول فکر کردم حتماً در طبقه چهارم یا پنجم بلاک بودم تا زلزله برسد، اما نه، ما در منزل اول زندهگی میکنیم. امشب، بر خلاف شبهای دیگر، چادرم را هم بالای سرم نگذاشته بودم و در همین ۳۶ ثانیه، فقط دنبال چادرم میگشتم.» شنیدن این صدا مرا حیرتزده کرد و برای دختران محروم کشورم که حتا در صحنه مرگ و جانکندن نمیتوانند خود را نجات دهند، گریستم.
کوهستانی
No comments:
Post a Comment