روایتی از زندگی شاهبیگم سیده مخفی بدخشی
زمستان سردی سال ۱۲۵۵ بود. باد از فراز قلههای پوشیده از برف، میوزید و دانههای برف سپید، آرامآرام بر بامهای گِلی تاشقرغان مینشستند. در همان شب دختری چشم به جهان گشود؛ نامش را شاهبیگم سیدالنسب گذاشتند.
بعدها، با تخلّص «مخفی» در دل تاریخ افغانستان همچو لعل بدخشان جاویدانه شد.
پدرش، میر محمود شاه عاجز، آخرین سلسله بازماندگان میرهای بدخشان و شاعری دانشمند بود. مادرش، «بیبی جهان»، ترکتبار (ازبک) بود؛ از همین رو خون دو قوم در رگهای مخفی بدخشانی جاری شد: تبار شاهان بدخشان و نغمههای ترکستان
مخفی هنوز کودکی بیش نبود که صدای مرگ درِ خانهٔشان را کوبید. پدرش، آن ستون استوار خانواده فروغلتید و خانه در سوگ فرو رفت.
سرنوشت شکوه وجلال، قصرها را از خانوادهی مخفی گرفت و آنها را در گرداب غم رها کرد .
مخفی در دوسالگی از گرمای نوازش پدر بینصیب ماند و با اندوهٔ یتیمی و تلخی روزگار آشنا شد.
دوران امیر عبدالرحمن خان روزگار سختی بود. او سیاستی سختگیرانه و بیرحمانه داشت؛ خانوادههایی را که با او مخالفت میورزیدند، یکی پس از دیگری به تبعید میفرستاد. خانوادهی مخفی نیز از این ظلم و بی رحمی در امان نماندند،خانه و زمینهایشان را غصب نمود و آنها را از زادگاه شاهانهشان به قندهار تبعید کرد .
بیست سال تمام، در چهاردیواری قندهار، تلخی غربت را تجربه کردند.
مخفی خواندن و نوشتن را در کودکی از برادرانش، میر محمدشاه غمگین و میر سهراب آموخت .با گذر زمان به دوشیزهای جوان و زیبا بدل شد؛ چشمانش چون دریای زلال کوکچه میدرخشید.
آرامآرام، در خلوت غربت، به مطالعهٔ کتابهای تاریخی و ادبی پرداخت. بذر شعر در دلش جوانه زد .شب ها در خاموشی و روشنایی شمع، زمزمههای دلش را روی کاغذ مینوشت.
ناله و زاری من از پی آزادیست،
این صدا را در دل کوه و بیابان میکنم:
مخفی بیستوششساله بود که امیر عبدالرحمان خان درگذشت و پسرش، امیر حبیبالله خان به قدرت رسید او که نسبت به پدر نرمخوتر بود برخی از تبعیدشدگان را آزاد کرد.
خانوادهی مخفی نیز از قندهار به کابل منتقل شدند، اما هنوز اجازهی بازگشت به بدخشان را نداشتند.
مخفی هر بار که از پنجرهٔ خانهاش در کابل به بیرون مینگریست، دلتنگی چون ابری سنگین بر قلبش مینشست. دلش برای بدخشان تنک میشد و شبها و روزهایش در کابل، آکنده از خاموشی بود.
در کنج اتاق، دیوان حافظ، سعدی، بیدل و رابعه بلخی را با دقت میخواند. در آینهی غزلهای حافظ، چهرهی خویش را میدید. در رباعیات بیدل زمزمه های دل خود را میشنید و در اشعار رابعه، زنی را مییافت که قرنها پیش همچون او عاشقانه سوخته بود. گاه نیز با محجوبه هروی، شاعر همدورهاش،اشعار خود را رد و بدل میکردند و در لابهلای سطرها شعر راز دل می گفتند.
نخستین غزلهایش در شهر کابل شکوفا شد؛ ساده، اما آکنده از درد ،اه و حسرت:
فدایت جان من، قاصد! چو بردی نامهام سویش،
زبانی هم بگو احوال من، آهسته آهسته.
خوشا سیرِ بهار قندهار و دوستان با هم،
که میگشتیم در گرد چمن، آهسته آهسته
نسیم صبح در گوش چمن آهسته آهسته
بت نامهربانم مهربان گردید میترسم
مبادا بشنود چرخ کهن آهسته آهسته
در دل مخفی دردی نهفته بود که هیچگاه درمان نشد:
درد عشق پاک به پسرکاکایش، سید میر مشرب. اما به سبب رسم و رواجهای ناپسند، این پیوند هرگز به وصال نرسید. دیوار مخالفتهای خانوادگی بلندتر از پرواز دل مخفی بود.
از آن پس، شعرهایمخفی رنگی دیگر گرفتند. او معشوق را یوسف میدید و خود را زلیخای ناکام. در نامهای خیالی که هرگز به دست دلبر رویاییاش نرسید، چنین نوشت:
شام هجران بسکه یاد از لعل خندان میکنم،
در خیالش ملک کابل را بدخشان میکنم.
کاکل مشکین او یک شب به خواب آمد مرا،
عمرها تعبیر آن خواب پریشان میکنم.
مردم او را دختری خاموش و آرام میپنداشتند؛ اما کجا خاموشی؟ شبها، در خلوت، دفترچهاش از غزلهای شور و اشتیاق لبریز میشد؛ گویی صدای کوههای بدخشان از گلوی او به سخن درمیآمد.
غزلهای او سرشار از آه و ناله، تمنای دیدار و صبری بیپایان بود:
صبوری از دل عاشق مجوید،
کجا صبر و کجا عاشق، کجا دل.
کمکم آوازهی شعرهای مخفی در شهر کابل پیچید. نامش در محافل ادبی بر سر زبانها افتاد؛ زنی که غزلهایش هم بوی عشق میداد و هم حالوهوای عارفانه داشت.
مخفی سیزده سال در کابل زیست. محبوبش سید مشرب، بیمار شد و مرگ زودهنگام، آن جوان نامراد را زیر خروارها خاک پنهان ساخت. مخفی با خیالات عاشقانهاش در غربت تنها ماند و زخمش عمیقتر شد.
سالها گذشت و روزگار، چون بادی بیامان، برگهای عمر مخفی را یکییکی بر زمین میریخت. او دیگر نه آن دختر پرشور بود و نه دلدار امیدوار.
تا آنکه امیر امانالله خان به قدرت رسید و با اعلام استقلال افغانستان، نسیم اصلاحات وزید. تبعیدشدگان اجازه یافتند به زادگاهشان بازگردند. در آن روزگاران، مخفی پس از سیوهفت سال غربت، قدم به سرزمین نیاکانش در بدخشان نهاد.
آرزوی دیدن بدخشان سالها در دلش شعله میکشید. روزی که به کنار دریای کوکچه رسید، اشک در چشمانش حلقه زد و با شوق چنین سرود:
عمریست که بودم به دل ارمان بدخشان
صد شکر رسیدم به گلستان بدخشان
اما بازگشت او پر از تلخی بود؛ بسیاری از عزیزانش، از جمله پدر و مادر، برادران و پسر کاکاش سید میر مشرب، دیگر در این دنیا نبودند. و تنها خاطراتشان در کوهها و دشتهای بدخشان باقی مانده بود ،
مخفی در روستای قرهقوزی بدخشان، کنار رود کوکچه، کلبهای کوچک از نی ،گل و خاک ساخت و در همانجا زیست؛ با همان فخر و سربلندی که از کوههای بدخشان به ارث برده بود
با غرور نوشت:
گرچه مسکین و غریبم بوریا خویش را
کی برابر بر فراش تخت شاهان میکنم
«مخفی آرامآرام دریافت که عشق تنها به وصال معشوق زمینی محدود نمیشود. در پشت پردهی عشق انسانی، رازی آسمانی نهفته است. دلش میان زمین و آسمان سرگردان بود؛ هم به یاد دلدار میسوخت که وصالش هیچگاه قسمت او نشد و هم به دنبال معشوقی بود که در هر ذرهی هستی تجلّی میکرد.
او هرگز ازدواج نکرد. شبها شمعی میافروخت، دفتر شعرش را میگشود و از عشق و فراق و رازهای هستی مینوشت
سرانجام، در ۲۶ جدی ۱۳۴۲ خورشیدی، در سن هشتادوپنجسالگی چشم از جهان فروبست.
او را در دهکدهی قرهقوزی فیضآباد، در گورستانی ساده و بینامونشان به خاک سپردند؛ نه سنگی پرزرقوبرق داشت و نه نشانی از شکوه نیاکانش. تنها صدای شعرهایش بود که همچون نسیم، در کوهها و دشتهای بدخشان میپیچید.
مرگ پایان زندگی او نبود. امروز هرگاه نامش برده میشود، گویی صدای هزاران زن افغان از کوههای بدخشان به گوش میرسد؛ صدایی خاموش، اما جاودانه.
روحش شاد و خاطرش در باغهای بهشت آسوده باد.
با فروتنی و مهر
عادله ادیم
تقدیم به روح پاک مخفی بدخشی؛
صدای خاموش زنان سرزمینم.
No comments:
Post a Comment