۱
دیگران در جوانی مهاجر میشوند، در پیری غربت را میشناسند و اما مریم در خُردی مهاجر شد و آن صبح که دیوارهای حویلیشان زایمان کرد، غربت را شناخت.
سالهای بعد، در آفتاب سوزان، خبرنگار عکساش را کَند تا سرگذشت یک نسل را ثبت کند.
سالهای سال است که کنار عروسک خود میخوابد. بیدار که میشود، میخندد و غذا میخورد، به مکتب میرود تا درسهایش را ادامه بدهد. اتاقش را خانهی ابدیاش میداند. در حویلی پدریاش گل میکارد و دیوارها را با رنگهای مختلف تزیین میکند. در دیوار حویلی، با رنگ سفید، نقشهای را ترسیم کرده که روی آن اسمی را نوشته است. از دور که نگاه کنی، ایرانشهر بهچشم میخورد. وقتی نزدیک شوی، واژهی ایران خودنمایی میکند که لای نقشه بهخواب عمیق رفته است.
از خُردی انگشتانش به ایران وابسته شده، چشمانش به خاکش گره خرده و شبها به همسایهها دست تکان میدهد تا بگوید ایران وطن من هم است
۲
اولین روزیکه قد کشید، قلم را بهدست گرفت تا نوشتن را تمرین کند، یک گل رسم کرد، کنار گل پنج حرف را گذاشت-ا ی ر ا ن را تا بدرخشد. مادرش معنا کرد ایرانشهر، پدرش فرمود ایران بزرگ. اما نوشآفرین گفت:
-آرزو نوشتی.
چهرهاش زرد شد. نالان گشت، بغض کرد و با صدای کشداری گفت:
-چ.... طور؟
نوشآفرین جواب داد:
- همسایهها نمیخواهند این خاک تن ما را تغذیه کند یا گور ما شود. میگویند وطن شما آنسو است-آنسوی مرز، ما مهاجریم.
تکان خورد، فکر کرد نوشآفرین شوخی دارد. تازه کلمهی مهاجر را میشنید، پرسید:
-مهاجر کیست؟
نوشآفرین پاسخ داد:
-کسی که خانه ندارد، در ملک بیگانهها ساکن است، شباش سیاه است، روزها خود را گم میکند تا طعنهی همسایه اش را نچشد و غرورش نشکند.
۳
کلمهی مهاجر را زیر دندانهایش جوید. چشمانش را لای پلکهایش پنهان کرد؛ زمین سوخته را دید که آدم های ساکناش از بیکاری بهخواب نمیروند. خردها پشت نان دق شدهاند، مردها هنوز از سفر برنگشتهاند تا یک لقمه نان بیاورند. زنان در کلبههای نشستهاند، از جا تکان نمیخورند تا ایمان مردها نلرزد، شهوتشان به چشمهای شان نبرآید و شلاق شان صدا نکشد.
کلمهی مهاجر را قی کرد؛ دندانهایش افتاد، تنش لرزید و درد تا عمق تنش سرایت کرد. چشمانش کوه گشت. با انگشت شهادتاش، کلمهی مهاجر را دوباره برداشت، در کاغذی پیچاند و آویزان کرد به گردنش. انگار حقیقتی را کشف کرده بود یا برایش الهام شده بود مهاجر است. به انگشت شهادتاش نگریست، آن را بوسید و به چشمانش کشید.
سالها به همسایهها نگاه کرد تا بتواند نامش را روی چشمان آنها بنویسد. اما دختران خرد همسایه حاضر نشدند نامش را بخوانند یا موهایش را شانه بزند.
۴
حویلی بزرگی داشتند. سالها با دیوارهایش روبرو شد. خود را عضو دیوارها میدانست. چاشت دوشنبه، وقتی دیوار کنار در درز کرد، پنجره حامله شد... دوقلو زایید، پی برد یک روز با این دیوارها وداع میکند. آن روز سرش را روی دیوار گذاشت، با دیوار گریست و اولین بار دلتنگی را اختراع کرد. وقتی بغض کرد، ترس را اختراع کرد. روز بعد، استادش پارچهاش را پاره کرد، غربت را کشف کرد.
از راه مکتب میگذشت، به ستارهی که در روز روشن در آسمان پرسه میزد، نگاه کرد تا بخت خود را ببیند. آیندهاش را بخواند. کودکی دستاش را فشار داد:
-افغانی پدر سوخته...
دستش را از لای دستان او کشید. صوتی از پشت به گوشهایش شلیک شد:
-افغانی مهاجر...
واژهی مهاجر را در ذهنش گذاشت، به خانه برد. روی دیوار نوشت: مهاجر. نگاهش به نقشه خرد که نوشآفرین پسوند «شهر» را از کنار ایران برداشته است. فریاد کشید، چرا؟
نوشآفرین چادرش را به سرش کشید، بغضش را خورد و با قدوقامت بلند کنارش آمد. گفت:
- ایران ملک ما نیست، اینجا به ما میگویند مهاجر. ایرانشهر افسانهی گذشته است. کردستان و بلوچستان دارد تجزیه میشود و از چار کنج ایران ندای استقلال بلند میشود، در این بین ایران شهرخواهی، خیال باطل است. از این میراث بگذر، خوابهای خوش پدرهای مان است. در نقشهات بنویس مهاجر!
قلمش را برداشت، روی نقشه نوشت: زنده باد وطن-ایران. نوشآفرین خندید. بغض در خط چشمانش راه میرفت.
۵
پنجسال بعد، وقتی هشت سالش بود در آفتاب سوزان با عروسکش تنها مانده بود حتا آب برای نوشیدن و غذای برای خردن نداشت. دوباره کلمهی مهاجر یادش آمد؛ به حویلی سفر کرد، نقشه را پایین کشید، خطهارا شست، به جای وطن نوشت غربت. عروسکاش را به آغوشش کشید، سروصورتش را بوسید، کنارش دراز کشید. خبرنگاری از کنارش رد شد، دلش به حال مریم گرفت، چشمانش بغض کرد و اشک در گونهاش رقصید. پرسید:
-عروسکت کجایی است، مریم؟
جواب داد:
-عروسکم ایرانی است، حالا که مهاجر شدهام، اون هم باید با من مهاجر بشه.
خبرنگار مایکش را بهزمین گذاشت، کمرهاش را روشن کرد، دو سه قطعه عکس از گونه و چشمان مریم کند تا سرگذشت یک نسل را ثبت کند، انقراض یک نسل را تاریخ بسازد و تا پایان یک رویا را بنویسد.
مریم، آب معدنی را نوشید. نگاهش به کودکان خُرد افتاد که روی باد نشسته بودند، آفتاب چشمان شان را میسوزاند، موهای شان آشفته بود. اشکهای در گونهی زنان پرسه میزند، برای دهمین بار واژهی مهاجر را زمزمه کرد. گفت:
-آفتاب وطن چقدر داغ است؟
صدای به گوشش رسید:
- نقشهات چه شد مریم... زنده باد ایران هاهاها!
نوشآفرین بود طعنهاش زد. جوابی نداد. یادش آمد در وطن دختران مکتب نمیروند؛ اشکش جاری شد. سرش را روی شانههای مادرش گذاشت، به ستاره خیره شد. خبرنگار کمره را به چشمانش نزدیک کرد تا تاریخ رنج را بنویسید.
#داستان کوتاه مدرن
#فیالبداهه
شیون شرق
No comments:
Post a Comment