روز شنبه، ۱۹ جولای ۲۰۲۵، حوالی ساعت سه بعد از ظهر، مجبور شدم برای خرید از خانه بیرون بروم و بهسوی مارکیت بهار سراب در دشت برچی حرکت کنم.
در سهراهی پل خشک، چشمم به افراد امر به معروف طالبان افتاد. تلاش کردم نترسم. این روزها بیشتر از گذشته در خیابانها دیده میشدند.
وقتی به ایستگاه بهار سراب رسیدم، پیاده شدم و از زینهها بالا رفتم. یکی از دخترهای فروشنده با نگرانی گفت: «چادرت را کمی جلو بکش. چند لحظه پیش زنگ زدند و گفتند باز هم دارند دخترها را جمع میکنند.»
دلنگرانی سراسر وجودم را گرفت. از زمانی که اولینبار آن صحنهها را دیده بودم، همیشه ترسی پنهان با من بود. با آنکه حجاب کامل داشتم، تصمیم گرفتم به خانه برگردم.
در همان لحظه، پسر جوانی با لحنی جدی گفت: «تلفنت را بگذار داخل بیکت، مستقیم با موتر برو. امروز اوضاع خیلی خراب است.»
بعد گفت: «همیالی من بیرون مارکیت ایستاده بودم که گروه امر به معروف آمدند. تلفنم را گرفتند و پرسیدند با کی حرف میزنی؟ تا وقتی ثابت نشد طرف پشت خط مرد است، تلفن را پس ندادند.»
ترس در جانم دوید. لرزش دستانم را حس میکردم. در ذهنم نصیحت مادرم تکرار میشد:
«خدا کسی را اینقدر بیآبرو نکنه؛ اگر دختری یکبار حوزه بره، دیگه آبرو نمیمانه.»
وقتی به در خروجی رسیدم، صدای فریاد و التماس دختری را شنیدم.
لباسش دامن سیاه با بلوزی فراخ بود و حجاب کامل داشت.
یکی از اعضای طالبان دست او را محکم گرفت و به زمین پرتابش کرد. چند متر کشیده شد و در این کشمکش، لباسش پاره و بدنش نمایان شد.
عضو دیگر با صدای بلند فریاد زد: «فاحشهی پدرنالت، حرکت کو!»
دختر از ته دل فریاد زد: «شما را به خدا نکنین! کمک کنین!»
اما نتوانست از دستشان فرار کند. آن فریاد، انگار از دل من میآمد.
اطراف پر از زن و مرد بود، اما همه در سکوت ایستاده بودند.
من خشکم زده بود. فقط میلرزیدم. حس خفگی شبهای تاریک دوباره برگشته بود.
چند دقیقه بعد، صدای دختر خاموش شد. او را داخل موتر شبیه آمبولانس انداختند و در را بستند.
صدایش خاموش شد، اما سکوت آن صحنه، سکوت شهر را شکست.
سکوت مردم، از خود حادثه ترسناکتر بود.
تصور اینکه در آن موتر چه میگذرد، برایم غیرقابلتحمل بود.
به خودم آمدم و با شتاب راه افتادم. هیچ موتری پیدا نمیشد، مجبور شدم پیاده بروم.
در اطراف فروشگاهها و کورسها، گروهگروه طالبان ایستاده بودند، با نگاههایی سنگین و تهدیدآمیز.
راهی برای برگشت نبود. همان دختری که برده شد هم حجاب داشت.
یاد دوستم افتادم که قرار بود پیشم بیاید. خواستم زنگ بزنم و بگویم بیرون نیاید.
در حال تماس بودم که یکی از آنها مقابلم ایستاد و با خشونت گفت:
«جم کو تلفنت ره، دختر فاحشه!»
یخ زدم. خودم را به جاده رساندم و سوار اولین موتر شدم.
داخل موتر چند مرد نشسته بودند. چهرههایشان را ندیدم اما صدایشان را شنیدم:
«خوب کدن که بردنش. دخترای بیحیا، شهر ره مردار ساختن.»
از پنجره بیرون را نگاه میکردم. گروهگروه طالبان در سرکها ایستاده بودند، سهچهار نفری.
در مسیر، دختری با لباس آبی روشن و حجاب ترکی دیده میشد. موهایش پیدا نبود، اما باز هم به او حمله کردند، بیرحمانه کشاندند و بردند.
فریادش در تمام کوچه پیچیده بود.
یادم آمد سالها پیش، در یک انفجار، دو پسر همسایهمان شهید شدند. مادرشان آنقدر گریه کرد که دل سنگ میسوخت.
اما گریهی این دختر، دردناکتر و عمیقتر بود.
کفش هایش یکطرف افتاده بود، چادرش از سرش افتاده بود. تلاش میکرد فرار کند، اما نمیتوانست.
از همه دردناکتر، همان سکوت لعنتی بود.
بیتفاوتی اطرافیان، دلهرهآورتر از خود صحنه بود.
وقتی به خانه رسیدم، آنقدر ترسیده بودم که نتوانستم چیزی بگویم.
این اتفا پریروز رخ داد، اما هنوز هم نتوانستهام دربارهاش چیزی بگویم.
هر بار خواستم حرف بزنم، صداهای آنها در ذهنم پیچیدند.
فقط میتوانستم گریه کنم و از درون، آرامآرام بسوزم.
نمیدانم… واقعاً نمیدانم این دنیا چیست؟ ما کجاییم؟ ما کی هستیم؟
انگار مهاجر و بیگانه در خاک خودم هستم.
چرا این موجودات، هیچ احساسی از انسانیت ندارند.
@hrw
@UNHumanRights
#StopHazaraGenocide
#FreeOurGirls
#freedom
#LetHerLear
No comments:
Post a Comment