آوای زنان افغانستان

آوای زنان افغانستان

Wednesday, December 18, 2024

 گلثوم دختر کاکایم پیش از آن‌که ازدواج کند، حمل گرفته بود. مردم همه می‌گفتند که شکمش هر روز دارد بزرگ‌تر می‌‌شود. از این شایعه‌ها، مادرم خیلی ترسیده بود و کم‌تر مرا به بیرون از خانه اجازه می‌داد. مدام برایم می‌گفت که:" احتیاط کو او دختر
که یک وقت مثل دختر کاکایت نشوی و آبروی ماره ببری. هوشیار باش که لکه ننگ ده دامن خانواده ما نشوی. می‌بینی او خو فاحشه و بدکاره بوده که عروسی ناکرده حمل گرفته و روز‌به‌روز شکم‌اش بزرگتر می‌شه! اما مه به تو شیر حلال دادم پس احتیاط کو."

هرچند من شکم دختر کاکایم را از نزدیک ندیده بودم، اما از حرف‌های مادرم و شایعه‌های که در بین مردم بود، خیلی ترسیده بودم. گاها با خود می‌گفتم که شاید دروغ باشد و گاهی نیز از خود می‌پرسیدم: اگر حقیقت داشته باشد چه؟ 

تا این‌که یک شام دختر کاکایم را دیدم، داشت آهسته‌آهسته از کوچه ما می‌گذشت. شکمش به واقعیت بزرگ‌تر شده بود و چنان به‌ نظر می‌رسید که پنج یا شش ماهه حمل داشته باشد. با دیدن شکمش، تنم سرد شد و عرق همه‌ی وجودم را فرش کرد. داشتم با ترس‌و‌لرز، همین‌‌طور از سوراخ دروازه حویلی نگاهش می‌کردم که مادرم آمد و با این سوال‌هایش "او دختر پیش دروازه حویلی چه می‌کنی!؟ از پشت دروازه چه ره سیل داری؟ نمی‌شرمی کلان دختر. برو! زود داخل خانه برو!"  مرا از دروازه دور کرد و به داخل خانه رفتم. از ترس تنم می‌لرزید، با خود گفتم: هی خدایا! یعنی واقعیت داشته؟ ولی گلثوم که فقط شانزده سالش است. یعنی چه که خود بخود حامله شده؟ خودبخود خو کس حامله نمی‌شه! یعنی واقعا گلثوم دختری بدی بوده و ما نمی‌فامیدم. اما مه باور نمی‌کنم که او بد بوده باشه! مه گلثوم ره می‌شناسم خیلی دختری خوبی است ....

سوال‌های زیادی در ذهنم داشتم که مانند موریانه مغزم را می‌خوردند و بعد از ختم یک سوال، سوال دیگری به ذهنم ایجاد می‌شد. ولی هیچ جوابی برای این سوال‌ها نداشتم. هفته‌‌ها گذشت و من از ترس به خانه ماندم تا نکند من نیز مانند گلثوم بدنام شوم. خوب به یاد دارم، بعد از هفته‌ها دل به دریا زدم و یک‌روز صبح به خانه‌ی گلثوم شان رفتم. می‌خواستم بدانم قضیه گلثوم چطور شد؟ وقتی آن‌جا رسیدم، دروازه حویلی شان باز بود. با دلهره‌ی زیاد داخل حویلی شدم. تا پایم را به حویلی گذاشتم، صدای مادر گلثوم به گوشم رسید. نمی‌دانم به کی می‌گفت، ولی داشت می‌گفت: " خاک به سر ما شد، آبروی ما رفت، خواهر تان بد کاره برآمد. او حامله شده‌، اوایل فکر می‌کردم چون چاق شده شکمش بزرگ‌تر شده، اما حالا که بیش از حد شکمش بزرگ شده و مریض(پریود) هم نمی‌شه، اطمینان پیدا کردم که او حامله شده. یک ماه است که از خانه بیرون نشده! دیروز از کلگی پُت، گلثوم ره به داکتر بردم. داکتر وقتی گلثوم ره معاینه می‌کرد ناراحت به نظر می‌رسید. گویا داشت چیزی ره از مه پنهان می‌کرد. هر نوع معاینه که بگویی کرد، اما جواب قانع کنند بریم نداد، به مه گفت که مشکل مریض در نتیجه ذکر می‌شه و شما دو روز بعد پشت نتیجه‌ی معایناتش بیاین. اما فامیدم که داکتر دروغ می‌گه! فامیدم که کدام چیزه از ما پنهان می‌کنه! از برای خدا بچیم! رویم پیش مردم سیاه شد. بینی‌ام بریده شد، باید یک کاری کنیم و یک چاره بسنجیم. اگنی دیگه در بین مردم روی و آبروی نخواهد داشتم. اصلا اگر صبح یا دیگه صبح طفلش به دنیا بیایه باز چه خاک به سر کنیم؟ از برای خدا مردم چه خاد گفت ماره؟ یک چاره کنین بچیم! ای لکه ننگ ره پاک کنین ...

پیش رفتم تا ببینم مادر گلثوم با کی چنین زاری‌کنان حرف می‌زند. چادری‌ام را کمی عقب کشیدم و از پنجره‌ای اتاق به داخل نگاه کردم. دیدم که مادر گلثوم دارد با پسرانش حرف می‌زند. برادران گلثوم همه خشمگین بودند. از شدت قهر دست‌های‌شان را مشت کرده و به حرف‌های مادرشان گوش می‌دادند. یکی از آن‌ها مرا دید که دارم از پنجره نگاه شان می‌کنم. تا بسویم نگاه کرد، ترسیدم و از پنجره دور شدم. در گوشه‌ای از حویلی ایستادم تا ببینم آن‌ها می‌خواهند چه کار کنند. فکر می‌کردم که شاید بیایند و مرا از حویلی شان بیرون کنند. اما هیچ کس از اتاق بیرون نشد. گویا بودنم برای‌شان ارزشی نداشت. پس همان‌جا ماندم و تماشا کردم. ماندم تا اگر گلثوم در خطر بود، کمکش کنم. چون قلبم می‌گفت که گلثوم در خطر است.

بعد از اتمام صحبت‌ شان، دیدم که برادران گلثوم دارند با غضب به سوی اتاقی می‌‌روند که گلثوم در آن‌ است. داخل اتاق رفتند و در اتاق را قفل کردند. صدای‌شان را می‌شنيدم که فحش حرامی، فاحشه، لکه ننگ و حرم‌زاده را به گلثوم می‌دادند. لحظه‌ای نگذشت و فریاد گلثوم بلند شد. صدای زجه‌هایش در سراسر حویلی می‌پیچید. با گریه و زاری برای شان می‌گفت که: نزن! نزنی بیادر!  به خدا جان مه هیچ کاری بدی نکردم. نمی‌فامم شکمم ره چه شده ولی به خدا که مه کاری بدی نکردم. جانم خیلی درد می‌کنه. چند روز است درد دارم، لطفا نزنین مره خیره! از برای خدا ....! 

با گذشت هر لحظه، گلثوم بیشتر جیغ می‌زد و گریه‌هایش پر سوز تر می‌شد. مادرش از خانه بیرون شد و دید که من دارم این صحنه‌‌ها را تماشا می‌‌‌کنم. با چوبی شتابان به سویم روانه شد و گفت: تو این‌جا چه می‌کنی او دختر، باش مه بیایم قدت کار دارم؟ اما من مجالش ندادم و به بیرون گریختم. شاید می‌خواست مرا بزند اما من گریختم و تا خانه‌ی قریه‌دار با یک نفس دویدم. قریه‌دار را خواستم و گریه‌کنان ماجرا را برایش گفتم. همه‌ی داستان را برایش تعریف کردم. گفتم برادران گلثوم می‌خواهند او را بکشند، وقت زیادی نمانده است و باید برای نجات گلثوم بریم. قریه‌دار نیز چند نفر موی‌سفید را باخبر کرد و با من شتابان به سوی خانه‌ی گلثوم رفت.

تمام راه قلبم داشت تند‌تند می‌زد، گریه می‌کردم و با خود دعا می‌کردم که گلثوم را چیزی نشده باشد. آنقدر سریع قدم برداشته بودم که وقتی به خانه‌ی گلثوم رسیدم، دیدم نفسم کوتاهی می‌‌کند و گلویم دارد بشدت می‌سوزد. زمانی‌که به آن‌جا رسیدیم برادران گلثوم با دیدن ما پا به فرار گذاشتند و از طریق بام‌ها به جاده رفتند. عین رفتن شان متو‌جه شدم که دست برادر بزرگش خونی است و برادر دومش نیز در دستش بوتل تیزاب دارد . ترسیدم و با ورخطایی در اتاق گلثوم را باز کردم، که ای‌کاش هرگز باز نکرده بودم. آنچه من آن‌جا دیدم بدتر از کابوس بود. همه‌جا را خون گرفته بود، گلثوم کبود گشته بود و صورتش قابل شناسایی نبود. زخم‌های زیادی در تن داشت، چون او را بی‌حد شنکجه کرده و تمام صورتش را با اسید نابود کرده بودند. همه‌ای مردم جمع شدند، قریه‌دار و بقیه مردان گلثوم را عاجل به کلینیک بردند، ولی فایده‌ی نداشت. گلثوم دیگر روح در تن نداشت و نفس نمی‌کشید. داکتران گفتند که او را تیزاب داده اند و با دادن تیزاب به قتل رسیده‌ست. آن‌ها نتیجه معاینات گلثوم را به ما دادند و در نتيجه نوشته بود که" مریض دچار اختلالات هورمونی است، که باعث پس افتادگی عادت‌ماهوار( پریود) و بزرگ شدن شکم مریض شده است و این مشکل با یک عمل ساده‌ی جراحی حل می‌گردد."


 

# آرزو نوری 

پریود را بدانید و بشناسید. فراموش نکنید که هر معلوماتی یک نوع علم است و نجات دهنده‌ی جان انسان‌ها.

#نوت بهترین داستان ها متن ها رمان فیسبوکم را دنبال کنید 

فالو کنید تا برایتان پست هایم بیاید تشکر سمیر سبحان

No comments: