زندهگی زنان در طول تاریخ همواره دردآور و پر از رنج بوده است. زنان در هر بخش از زندهگیشان محدود و قضاوت شدهاند. اینکه زنان را بهعنوان اشیای بیجان ببینند، عادیتر از دیدن آنان بهعنوان انسان بوده است. چرا باید زنان تحت رهبری مردان قرار گیرند؟ چرا باید دروازههای مکتبها به رویشان بسته شود و اینگونه آشکارا از حقوقشان محروم گردند؟ صدای زنان را خفه و چشمانشان را بسته میکنند تا از حقیقتی که در پیرامونشان جاری است، بیخبر بمانند. آیا زنان سرزمین من چنین بیپناه و بییاورند که در وسط دنیای بزرگ، مدرن و دموکراتیک تا سرحد مرگ زجر میکشند؟
فراتر از مرزها، گستردهتر از دشتها، عمیقتر از اقیانوسها و بلندتر از آسمانها، من رویایی دارم. رویای رهایی از قفس، از بند؛ رویای آزادی و زیستن. رویای من، خلاصه میشود به زنانی که صدایشان خفه شد، زنانی که ناپدید گشتند، زنانی که زنده به گور شدند و هنوز آزاد نشدهاند. رویای من این است که زنان را آزاد، شاد، آگاه و مصون ببینم. روزی که دختران با کیفهای پر از کتاب، خوش و خرم به سوی مکتب بروند. روزی که زنان به اندازه مردان در هر جا، احترام و ارزش داشته باشند؛ زنانی که حق انتخاب داشته باشند. رویای من این است که صدای خنده زنان، سکوت مرگبار کوچههای شهر را بشکند. میخواهم از افکار پوسیده رهایی یابیم تا از لباسها و خانههای پوسیده نیز آزاد شویم؛ چرا که بازسازی افکار بهمنزله بازسازی جهان است.
میخواهم روزی برسد که از افکار خشک و جزماندیشانه رهایی یابیم؛ چه در طب، چه در علوم و چه در سیاست. میخواهم حضور زنان را در جامعه انسانی و جهانی، قویتر از هر عصر و دورهای حس کنم؛ زیرا برای رسیدن به صلح جهانی، حضور زنان در هر بُعد اجتماعی، همچون نان و آب ضروری است.
در این روزگار، در حالی که زنان، دستکم در سرزمین من، روزبهروز سرکوب و شکنجه میشوند و از حقوقشان محروم میمانند، هنوز هم باور دارم که این زنان هستند که میتوانند به حقوق انسانی که در کشورم همچون شمع در حال آب شدن است، انرژی ببخشند. این زنان هستند که میتوانند به جهان زندهگی دوباره ببخشند و از رنج مردم بکاهند. ما به زنان در هر بُعد جامعه نیازمندیم؛ زنانی مهربان، دلسوز، کاردان و عاشق. همانگونه که هر کاری با عشق انجام میشود، گوهر صلح نیز عشق است. برای رسیدن به صلح، به باور، ایمان و قلبهایی لبریز از امید و عشق و انسانهایی با رویاهای بلند و زیبا نیازمندیم.
با تمام دشواریها، هنوز هم رویایی دارم؛ رویایی که در آن، دیگر نه براساس جنسیت، قوم یا مذهب، بلکه به خاطر شخصیتم مورد قضاوت قرار گیرم. رویای من این است که روزی فرا برسد که آسمان و زمین به هم برسند؛ رویای برابری. روزی که دیگر زنی را کمتر از مردی نبینم. آن روز خواهد آمد، من آن را فرا خواهم رساند. همانا، نیرویی در دستان ما نهفته است؛ همه ما همچون جادوگری هستیم که میتواند هر چیزی را به گوهر تبدیل کند.
وقتی مردم میگویند فصل محبوبشان خزان است، فکر میکنم این را به خاطر صدای خشخش برگهای زرد و صدای باد در میان درختان، نمنم باران عصرگاهی و تماشای درختانی که آرامآرام به سوی پیری میروند، میگویند. درختان همچون پیران سعادتمندیاند که با فروتنی، قصه خویش از بهار تا خزان، از بودن تا رفتن را با صدای برگهایشان به گوش ما میرسانند و آرام زمزمه میکنند: «راه رسیدن به هستی، عبور از وادی نیستی است.» باز هم بهاری در پی این خزان خواهد آمد؛ فقط باید صبور بود؛ زیرا راهی که انسان برای خروج از مرزهای عقبماندهگی و بدبختی در پیش میگیرد، هرگز مستقیم نیست. روزهای بد و سخت خواهند آمد، اما هیچیک از این روزها عاری از لطف و بالندهگی نیستند. تا یک بامداد که روشنایی سپیدهدم بر صورتت بتابد و از تاریکی رهایت سازد…
نويسنده: طاهره خادمی
No comments:
Post a Comment