نويسنده: سونا عمری
من و همجنسهایم دیگر نمیتوانیم در اکناف و جادههای شهرمان راحت قدم بزنیم؛ چون به گمان آنها به خاطر بیحرمتی به حجاب قرار است. از هر مکانی که دیده میشویم، ربوده میشویم و جزای گناه نکردهمان را متحمل میشویم. همهجا آوازه ربودن دختران است. هنگامی که به فضای مجازی، رسانهها، اجتماع و دورهمی خانوادهها سرک میکشی، همه از وحشت و نگرانی نسبت به این موضوع حرف میزنند و هشدار میدهند که تا بهتر شدن اوضاع خانههایمان را ترک نکنیم.
چند روز میشود که به دلیل این اوضاع نتوانستهام کورس بروم و به دروس خویش برسم. فردای روزی که شایعات بردن دختران پخش شد، من بیباکانه به آنها پشت کرده و خود را حاضر کردم تا به کورس بروم. وقتی حاضر شدم و خواستم با عزم از دروازه بیرون شوم، فریاد بلندی از پشت دروازه گوشهایم را آزرد: «لیلا، لیلااا! کجا میروی؟ بایست!» صدای پدرم بود. پنج ثانیه نگذشت که دم دروازه حضور پیدا کرد. منمنکنان در پاسخش گفتم: «میخواستم کورس بروم پدر، خودت که میدانی نیم ساعت بعد درسم شروع میشود.» پدرم گفت: «چه درسی دختر جان! مگر نمیبینی اوضاع چهقدر وخیم و وحشتناک شده؟ من چهطور تو را اجازه بدهم وقتی احتمال دچار شدن تو هم به سرنوشت آن دختران خیلی نزدیک است. بنشین و نرو، عزتت مهمتر از کورس و درس خواندنت است.» سماجتکنان گفتم: «ولی پدر اینهمه شایع است، آخر تا چه وقت؟مکتب که نیست، دانشگاه هم که نیست، فقط همین کورس است. اگر این را هم از من بگیری، دیوانه خواهم شد، بگذار بروم!»
چشمهایش را گشاد کرد و گفت: «دخترک سادهام، شایعات نیست، حقیقت است! تو نمیدانی که بردن یک دختر آن هم به حوزه چهقدر بدنامی دارد. زبانم لال ولی چنین اتفاقی اگر بیفتد، حتا خارج از این مملکت هم فرار کنیم، این بدنامی پاک نخواهد شد و تا آخر مُهر نگونبختیمان خواهد بود. سماجت نکن، به اتاقت برو و برایم چای دم کرده بیاور!»
شب به زرلشت، همصنفیام، تماس گرفتم تا درباره کورس و درسها صحبت کنم. او نیز مانند من اجازه بیرون رفتن نداشت و گفت: «میدانی لیلا، اینهمه بردنها به خاطر رعایت نکردن حجاب طالبانی نیست. چه تو حجاب داشته باشی و چه نداشته باشی، میبرندت! حجاب فقط بهانه نامعقولشان است و آنچه پشت پرده نهان است، فقط برای آنها هویداست. همین دیروز دو دختر به خاطر اینکه بازداشت شده بودند، خودکشی کردند و جسد دو دختر دیگر از اکناف کابلی خودمان پیدا شده است.» در ادامه گفت که اوضاع خیلی وخیم است، بهتر است خانه بمانیم و برای هر چه بهتر شدن این اوضاع دعا کنیم. غمگین و دلگران شعر سپیدی از شاعری جوان را برایش به خوانش گرفتم:
«جایی که ددها را
پادشاهی بود
زنها را مایه ننگ بود
و مردها را؛
مردها را مسکوتِ ناچار!
آدمیزاد را دیگر امیال زندهگی نیست…»
بلی زرلشت، دعا دیگر کارساز نیست و به گمانم ما را نیز امیالی برای ادامه نیست…
همواره ارمغان داشتم تا با روشن کردن شمع کوچکی میان اینهمه تاریکی راه خود را بیایم و از فرصتهای باقی (فراگیری کورس زبان) استفاده کرده لااقل بتوانم به آن نایل شوم، ولی افسوس که همه راهها به روی ما بسته است و از هر جهت که بخواهیم سر بلند کنیم، خاموش میشویم و به تاریکی، جهل، خانهنشینی و رکود تبعید میگردیم. اینجا بیشتر از هر چیزی، حتا از علم و دانش، بهای «عزت» و «آبرو» با تعریف رایج بین مردم، بیشتر است. اینجا متجاوز باآبرو میماند و قربانی بیآبرو میشود. حتا اگر با بهتانی هم به سفیدی عزت و آبرویت خط بیفتد، تا فرجام لکهدار مانده و هرگز مانند قبل نخواهی شد. با دل خونین و چشم گریان برای سرنوشت من و همجنسهایم میگریستم و برای نگونبختیمان خواب عمیق را تمنا میکنم.١ جدى ١٤٠٢ هشت صبح
No comments:
Post a Comment