تاراج
خزانی قبای سبز کوهساران و تن عطر آگین مرغزاران و خط و خال گلستان ها را به سان
بیمار زردی گرفته ، زرد و زار ساخته بود . دهکده های کوچک و آرام در دل تپه ها و
دامنه ی کوه ها و در عمق دره ها ، دنیای عجیبی داشتند .
در تاریکی شام و در شب
تیره ، روشنایی چراغ خانه های آراسته ، آسمان صاف و پر ستاره را به رقابت می
طلبیدند .
تا هنوز سرمای سخت پرده ی ناموس زمستان را بر در و دیوار طبیعت نکشیده بود تا فرش سفید در دل خاک راه را برای رویش جوانه های بهاری هموار سازد و موسم دیدار دو باره را با گیسوان سبز و با نشاط گل ها و درختان و گشت و گذار در بوستان نرگس و لاله زار را خوشتر گرداند . تنها در قله ی کوه ها به تازگی دانه های برف ریخته بود و به دنیای خزان زده و رومانتیک کوهساران ، سپیدی بخشیده بود .
راستی همین سه روز پیش بود که از سفر به اتریش برگشته بودم . این بار نخست نبود که از سرزمین زیبایی ها دیدن می کردم ؛ ولی مرتبه ی اول بود که در موسم خزان برگ ریزان بدانجا رفته بودم ، همه ساله نزد خواهر غربت نشینم به اتریش می روم . بانوی دردمند چند سال است که با دختر نوباوه و پسر نوخاسته اش ، در آنجا زندگی در مهاجرت را تجربه می کند . شش سال پیش در فصل بهاران در تاکستان های نو عروس وادی شاداب در زادگاه محبوبم ، گلوله ی نامردان با بیرحمی ساغر عمر شوهرش را شکست و بوسه ی مرگ بر لبان خون الودش نقش بست .
چشم بد دور ، اتریش هم چه طبیعت دل انگیزی دارد ، به دلپذیری کوه ها و تپه های سبز و پوشیده از جنگل و طراوت دره ها و وادی های زمردین دیار نازنین من! تنها شهر های خرم و خندان و جاده های تمیز و چراغان آن جا از شهر ها و جاده های سوگوار و ویران وطن من فرق جدی و کلی دارند : در اتریش خوبرویان مو طلایی در روز روشن خود را به آتش نمی کشند و بیداد زمانه و دشنه ی جباران مجال آن را ندارند و نمی توانند که گلوی لاله ها و نسترن ها را از تن شان جدا نمایند . اما در سرزمین من پاشنه های خشونت واژه های پاک سرود و ترنم ، صداقت و راستی ، عدالت و درستی ، ایمان و ترحم را با بی عاطفگی و بی مروتی تمام ، لگد مال می کند . مه رویان عفیفه همراه با پاکترین و صمیمانه ترین آرزو های خویش در میدان جنگ با سیاهی ، در شعله های آتش خشونت به استقبال مرگ می روند .
در این روزی که من همه ی وقتم را صرف مقایسه حالت زندگی و شمارش شباهت های زیبایی های طبیعی میان اتریش و کشور مالوفم کردم ، تاریخ پنج نوامبر بود .
باد پاییزی با ملایمت شاخه های زعفرانی تک درختی را که روبروی پنجره ی اتاقم خود نمایی می کرد ، با دلفریبی تکان می داد و برگ های پژمرده در وزش باد به هر طرف پراگنده می شدند . از دلتنگی کست سروده های احسان طبری را که با صدای خودش دکلمه شده ، در رادیو تیپ گذاشتم و به شنیدن آن گوش فرا دادم . از میان سروده ها ، شعر " امید " بیشتر بر دلم چنگ زد :
زیبا تر از جهان امید ، ای دوست!
در عالم وجود
جهانی نیست .
هر عرصه را بهار و خزانی هست :
در عرصه ی امید
خزانی نیست!
صد بار زهر یائس مرا می کشت ،
گر پاک زهرمن نشدی
امید ...
تا آن زمان که شهپر بوم مرگ
بر جایگاه من بکند
سایه .
در کارزار زندگیم بادا!
از جاده ی امید :
بسی مایه .
تا هنوز سرمای سخت پرده ی ناموس زمستان را بر در و دیوار طبیعت نکشیده بود تا فرش سفید در دل خاک راه را برای رویش جوانه های بهاری هموار سازد و موسم دیدار دو باره را با گیسوان سبز و با نشاط گل ها و درختان و گشت و گذار در بوستان نرگس و لاله زار را خوشتر گرداند . تنها در قله ی کوه ها به تازگی دانه های برف ریخته بود و به دنیای خزان زده و رومانتیک کوهساران ، سپیدی بخشیده بود .
راستی همین سه روز پیش بود که از سفر به اتریش برگشته بودم . این بار نخست نبود که از سرزمین زیبایی ها دیدن می کردم ؛ ولی مرتبه ی اول بود که در موسم خزان برگ ریزان بدانجا رفته بودم ، همه ساله نزد خواهر غربت نشینم به اتریش می روم . بانوی دردمند چند سال است که با دختر نوباوه و پسر نوخاسته اش ، در آنجا زندگی در مهاجرت را تجربه می کند . شش سال پیش در فصل بهاران در تاکستان های نو عروس وادی شاداب در زادگاه محبوبم ، گلوله ی نامردان با بیرحمی ساغر عمر شوهرش را شکست و بوسه ی مرگ بر لبان خون الودش نقش بست .
چشم بد دور ، اتریش هم چه طبیعت دل انگیزی دارد ، به دلپذیری کوه ها و تپه های سبز و پوشیده از جنگل و طراوت دره ها و وادی های زمردین دیار نازنین من! تنها شهر های خرم و خندان و جاده های تمیز و چراغان آن جا از شهر ها و جاده های سوگوار و ویران وطن من فرق جدی و کلی دارند : در اتریش خوبرویان مو طلایی در روز روشن خود را به آتش نمی کشند و بیداد زمانه و دشنه ی جباران مجال آن را ندارند و نمی توانند که گلوی لاله ها و نسترن ها را از تن شان جدا نمایند . اما در سرزمین من پاشنه های خشونت واژه های پاک سرود و ترنم ، صداقت و راستی ، عدالت و درستی ، ایمان و ترحم را با بی عاطفگی و بی مروتی تمام ، لگد مال می کند . مه رویان عفیفه همراه با پاکترین و صمیمانه ترین آرزو های خویش در میدان جنگ با سیاهی ، در شعله های آتش خشونت به استقبال مرگ می روند .
در این روزی که من همه ی وقتم را صرف مقایسه حالت زندگی و شمارش شباهت های زیبایی های طبیعی میان اتریش و کشور مالوفم کردم ، تاریخ پنج نوامبر بود .
باد پاییزی با ملایمت شاخه های زعفرانی تک درختی را که روبروی پنجره ی اتاقم خود نمایی می کرد ، با دلفریبی تکان می داد و برگ های پژمرده در وزش باد به هر طرف پراگنده می شدند . از دلتنگی کست سروده های احسان طبری را که با صدای خودش دکلمه شده ، در رادیو تیپ گذاشتم و به شنیدن آن گوش فرا دادم . از میان سروده ها ، شعر " امید " بیشتر بر دلم چنگ زد :
زیبا تر از جهان امید ، ای دوست!
در عالم وجود
جهانی نیست .
هر عرصه را بهار و خزانی هست :
در عرصه ی امید
خزانی نیست!
صد بار زهر یائس مرا می کشت ،
گر پاک زهرمن نشدی
امید ...
تا آن زمان که شهپر بوم مرگ
بر جایگاه من بکند
سایه .
در کارزار زندگیم بادا!
از جاده ی امید :
بسی مایه .
هنوز
آهنگ ساز ترانهای " امید " با صدای طبری ، گوش هایم را نوازش می داد و
انعکاس آن تا فراخنای سینه ام می رسید ، خواستم از احوال جهان باخبر شوم . رادیو
را روشن کردم تا خبر ها را بشنوم . رادیو بی بی سی خبری را در مورد وقوع یک جنایت
تکان دهنده ، پخش نمود :
نامردی از فلات سیاهی بر سبیلتعصب و خشونت به مقصد ارضای خاطر قافله سالاران خارستان ، گستاخانه و با دستان ناپاک ، ریشه گل همیشه بهار انجمن را از بیخ کشیده و دیگر برای ابد غنچه ی شاد شعر نادیا که به پاکیزگی یک روز آفتابی فصل بهاران آغاز شده بود ، شگفتن نمی گیرد و عطش اشتیاق را در نگاه های آرزومند ، زنده نمی سازد!
با شنیدن خبر ، فکرمی کردم وحشت همه جا را در کام خود فرو می برد . تکان شدیدی سراپای وجودم را لرزاند ، سرشک غم دورادور چشمانم حلقه زد و بی اختیار سخن بلند " پابلو نرودا ی" عزیز را زمزمه کردم :
" شاید همه گل ها را بتوانند نابود کنند ؛ اماهرگز نمی توانند بهار را از فرا رسیدن باز دارند . "
تمام شب را تنها بهآسمان نگریستم تا مگر سپیدی مهتاب و چشمک زدن ستاره ها را به تماشا بنشینم ؛ ولی آسمان نیز چون دل سیاه دشمن خاموش ، بی فروغ و پوشیده از ابر بود . شاید در سوگ مرگ گل به عزاداری نشسته بود . چه شب دلگیری بود ، همه ی باشندگان محله ی سکونت مان به خواب عمیقی فرو رفته بودند و من به تنهایی در دنیای تاریک شب و آسمان بی ستاره ، روان پاک " کشته ی راه سپید " را شاد می خواستم!
انجمن چه مستانه به دبستان سرود پا نهاده بود تا نهال سخن سرایی اش را بارور سازد ؛ لیکن افسوس که ناکس حسود ، با ترنم هزار و شگفتن شاخه در بوستان پاکدلی ، سر دشمنی داشت و با خشونت قامت سبز نادیا را شکست و غنچه ی شاد را از گلشن شعر و ترانه محو ساخت .
معلومدار که در چمن گیتی ، هیچ گلی بی نیش خار نیست ؛ اما دستان پاک و محبت انسانی ، در روز روشن در درخشش نور طلایی خورشید ، درفش افتخار را بر مزار رفتگان راه سپید در اهتزاز نگه می دارند ، غزل هستی جاودان را زمزمه می کنند و دورادور قبر آن ها را با حمایل گل سرود و ترانه و مروارید سخن آذین می بندند.
نامردی از فلات سیاهی بر سبیلتعصب و خشونت به مقصد ارضای خاطر قافله سالاران خارستان ، گستاخانه و با دستان ناپاک ، ریشه گل همیشه بهار انجمن را از بیخ کشیده و دیگر برای ابد غنچه ی شاد شعر نادیا که به پاکیزگی یک روز آفتابی فصل بهاران آغاز شده بود ، شگفتن نمی گیرد و عطش اشتیاق را در نگاه های آرزومند ، زنده نمی سازد!
با شنیدن خبر ، فکرمی کردم وحشت همه جا را در کام خود فرو می برد . تکان شدیدی سراپای وجودم را لرزاند ، سرشک غم دورادور چشمانم حلقه زد و بی اختیار سخن بلند " پابلو نرودا ی" عزیز را زمزمه کردم :
" شاید همه گل ها را بتوانند نابود کنند ؛ اماهرگز نمی توانند بهار را از فرا رسیدن باز دارند . "
تمام شب را تنها بهآسمان نگریستم تا مگر سپیدی مهتاب و چشمک زدن ستاره ها را به تماشا بنشینم ؛ ولی آسمان نیز چون دل سیاه دشمن خاموش ، بی فروغ و پوشیده از ابر بود . شاید در سوگ مرگ گل به عزاداری نشسته بود . چه شب دلگیری بود ، همه ی باشندگان محله ی سکونت مان به خواب عمیقی فرو رفته بودند و من به تنهایی در دنیای تاریک شب و آسمان بی ستاره ، روان پاک " کشته ی راه سپید " را شاد می خواستم!
انجمن چه مستانه به دبستان سرود پا نهاده بود تا نهال سخن سرایی اش را بارور سازد ؛ لیکن افسوس که ناکس حسود ، با ترنم هزار و شگفتن شاخه در بوستان پاکدلی ، سر دشمنی داشت و با خشونت قامت سبز نادیا را شکست و غنچه ی شاد را از گلشن شعر و ترانه محو ساخت .
معلومدار که در چمن گیتی ، هیچ گلی بی نیش خار نیست ؛ اما دستان پاک و محبت انسانی ، در روز روشن در درخشش نور طلایی خورشید ، درفش افتخار را بر مزار رفتگان راه سپید در اهتزاز نگه می دارند ، غزل هستی جاودان را زمزمه می کنند و دورادور قبر آن ها را با حمایل گل سرود و ترانه و مروارید سخن آذین می بندند.
(پایان
)
۲۰۰۵/ ۱۱ / 6
۲۰۰۵/ ۱۱ / 6
مطالب تازه ای ما در فیسبوک آوای
زنان افغانستان: روی نشانی زیر فشاروارد نمایید.
No comments:
Post a Comment