نخست آن که مدرنیته فرایندی است که با اندیشه نوآوری و نوسازی، افسونزدائی از مراجع اقتداری چون سنت و مذهب،جایگزینی عقلانیت دنیوی به جای باورهای آسمانی درسر و سامان دادن به زندگی جاری، و
تکیه بر علم و تکنولوژی به عنوان نیروی محرکه پیشرفت عجین شده است.
در واقع مسئله اساسی مدرنیته، پایان یافتن سیاست، اخلاق و فرهنگ دینی است که تنهادر پرتو آن دموکراسی به معنای دقیق کلمه موضوعیت و فعلیت مییابد (۱). از این رو آنتونی گیدنز رویارویی با سنت را ذات مدرنیته می داند. زیرا در فرهنگهای سنتی، گذشته مورداحترام است و نهادها ارزش دارند. فرد سنتی نیز کسی است که در متن و بستر کردار های سنتی زندگی می کند، بی آن که به آن بیاندیشد. اما سنت گرایی واکنشی است دفاعی که آگاهانه با رجعت به سنت ها، در پی حل معضلاتی است که دنیای مدرن پیش روی قرار می دهد. حال آن که مدرنیته به افسون زدایی از آن ها می پردازد. .● تفاوت های فردیت مردانه و زنانه
به لحاظ تاریخی بین فردیت مردانه و زنانه تفاوت چشمگیری وجود دارد. به گفته ریتا لیلیستروم (Rita Liljeström) پرفسور جامعه شناس و فمینیست سوئدی، زمانی که تقسیم کارِ خانگی بر اثر گسترش کارٍ مزدی و اشتغال در اجتماع دستخوش تغییر شد، این نخست مردان بودند که به فردیت دست یافتند. با حضور هرچه گسترده تر انسان ها به مثابه فرد و نه چون عضوی از فامیل در حوزه اشتغال، در سازمان های اجتماعی و در دیگر نهادها، فردیت رشد یافت. رابطه فرد با پیرامون، دیگر نه بر محور مناسبات خانوادگی، بلکه همچون رابطه ای بین آحاد مستقل چامعه شکل گرفت. بر این اساس، فعالیت های گوناگون مردان از یکدیگر تفکیک و مستقل گشت. زنان مزدوج اما در زندگی خانوادگی محبوس ماندند و به مثابه همسر، مادر و مسئول کارِ خانگی (بانوی خانه)، نقش واحد و درهم تنیده و "مکمل" مرد را همچنان بر عهده داشتند. حال آن که مردان گذشته از نقش شوهر و پدر در عین حال به عنوان فردی شاغل و شهروند آزاد فردیت نیز یافتند. اما دوگانگی ارزش ها در فرهنگ بورژوایی که امکان آموزش و اشتغال دختران طبقه متوسط را فراهم آورد، آن را به سلاحی علیه خود مردان بدل ساخت. بازار کار و بخش خدمات به منظور تامین سود خویش، دیر یا زود ناگزیر از استخدام زنان مزدوج نیز بود. بدین گونه همسران و مادران توانستند علاوه بر عضو خانواده بودن، هویت دیگری به دست آورده و از درآمد مستقل برخوردار شوند. بدین ترتیب به تدریج الگوی جدیدی از خانواده طی دهه های گذشته در غرب و قبل از همه در کشورهای اسکاندیناوی شکل گرفت که بنابرآن، زن و مرد هر یک فرد مستقلی به شمار می روند که هم در امور خانوادگی والده و همسری برابر به حساب می آیند؛ هم در بازار کار حضور دارند؛ هم شهروند جامعه اند و هم هر یک برای خود از اوقات فراغت فردی برخوردارند (۱۰). روندی که نشانگر سیر و چگونگی رشد تاریخی و اجتماعی فردیت در این گوشه جهان است.
بدین ترتیب رشد فردگرایی در مردان، ضرورتاً به تغییر موقعیت آنها در خانواده و در رابطه بین دو جنس منجر نگشت. به عبارت روشنتر شکلگیری هویت مستقل و فردیت یافتن مردان با تغییر نقش جنسی آنان توأم نشد. اما رشد و شکلگیری فردیت زنانه که به لحاظ تاریخی نسبت به مردان پسینتر بوده است، به استقلال نسبی زنان از مردان، تغییر نقش جنسیشان و از حاشیه به متن کشیده شدن آنان منجر گشت. فردیت یافتن و شکلگیری شخصیت مستقل زنان، آشکارا به معنای کاهش وابستگی آنان به مردان و به زیر سئوال رفتن نقش جنس دوم و "نیمه دیگری" بود که پیش از این خود را با "نیمه اول" و در سایه آن تعریف مینمود.
به عبارت دیگر فردیت یافتن زنان با استقلال مادی آنان، یافتن خودآگاهی زنانه، پایان بخشیدن به تلقی ای از نقش سنتی زن (که او را با مادر، همسر و "بانوی خانه دار" بودن و " جنسدوم" تعریف می کند)، و بالاخره با به رسمیت شناختن سروری زنان بر بدن خویش و چگونگی پاسخ گویی به نیازها و خواهش های جنسی و کلاً آزادی های جنسی زنانه همراه گشته است. از این رو رشد فردگرایی در زنان به ناگزیر به چالشگری علیه نقش تاکنونی مردان نیز منجر گشته است.
زنان در نیمه اول قرن بیستم در بسیاری از کشورهای غربی نه تنها از حقوق خانوادگی محروم بودند، بلکه حتا فاقد حق رأی بوده و شهروند برابر نیز به شمار نمی آمدند. حال آن که از اواخردهه ۱۹۶۰ و به ویژه از آغاز دهه ۱۹۷۰ تا به امروز گفتمانهای فمینیستی نه فقط در زمینه مبارزه برای حقوق برابر در خانواده، بازار کار، اجتماع ، سیاست و سکسوالیته، بلکه با تلاش در جهت فمینیزه کردن ارزش های جامعه، به یکی از مطرحترین گفتمانهای اجتماعی بدل گشتهاند.
به لحاظ تاریخی بین فردیت مردانه و زنانه تفاوت چشمگیری وجود دارد. به گفته ریتا لیلیستروم (Rita Liljeström) پرفسور جامعه شناس و فمینیست سوئدی، زمانی که تقسیم کارِ خانگی بر اثر گسترش کارٍ مزدی و اشتغال در اجتماع دستخوش تغییر شد، این نخست مردان بودند که به فردیت دست یافتند. با حضور هرچه گسترده تر انسان ها به مثابه فرد و نه چون عضوی از فامیل در حوزه اشتغال، در سازمان های اجتماعی و در دیگر نهادها، فردیت رشد یافت. رابطه فرد با پیرامون، دیگر نه بر محور مناسبات خانوادگی، بلکه همچون رابطه ای بین آحاد مستقل چامعه شکل گرفت. بر این اساس، فعالیت های گوناگون مردان از یکدیگر تفکیک و مستقل گشت. زنان مزدوج اما در زندگی خانوادگی محبوس ماندند و به مثابه همسر، مادر و مسئول کارِ خانگی (بانوی خانه)، نقش واحد و درهم تنیده و "مکمل" مرد را همچنان بر عهده داشتند. حال آن که مردان گذشته از نقش شوهر و پدر در عین حال به عنوان فردی شاغل و شهروند آزاد فردیت نیز یافتند. اما دوگانگی ارزش ها در فرهنگ بورژوایی که امکان آموزش و اشتغال دختران طبقه متوسط را فراهم آورد، آن را به سلاحی علیه خود مردان بدل ساخت. بازار کار و بخش خدمات به منظور تامین سود خویش، دیر یا زود ناگزیر از استخدام زنان مزدوج نیز بود. بدین گونه همسران و مادران توانستند علاوه بر عضو خانواده بودن، هویت دیگری به دست آورده و از درآمد مستقل برخوردار شوند. بدین ترتیب به تدریج الگوی جدیدی از خانواده طی دهه های گذشته در غرب و قبل از همه در کشورهای اسکاندیناوی شکل گرفت که بنابرآن، زن و مرد هر یک فرد مستقلی به شمار می روند که هم در امور خانوادگی والده و همسری برابر به حساب می آیند؛ هم در بازار کار حضور دارند؛ هم شهروند جامعه اند و هم هر یک برای خود از اوقات فراغت فردی برخوردارند (۱۰). روندی که نشانگر سیر و چگونگی رشد تاریخی و اجتماعی فردیت در این گوشه جهان است.
بدین ترتیب رشد فردگرایی در مردان، ضرورتاً به تغییر موقعیت آنها در خانواده و در رابطه بین دو جنس منجر نگشت. به عبارت روشنتر شکلگیری هویت مستقل و فردیت یافتن مردان با تغییر نقش جنسی آنان توأم نشد. اما رشد و شکلگیری فردیت زنانه که به لحاظ تاریخی نسبت به مردان پسینتر بوده است، به استقلال نسبی زنان از مردان، تغییر نقش جنسیشان و از حاشیه به متن کشیده شدن آنان منجر گشت. فردیت یافتن و شکلگیری شخصیت مستقل زنان، آشکارا به معنای کاهش وابستگی آنان به مردان و به زیر سئوال رفتن نقش جنس دوم و "نیمه دیگری" بود که پیش از این خود را با "نیمه اول" و در سایه آن تعریف مینمود.
به عبارت دیگر فردیت یافتن زنان با استقلال مادی آنان، یافتن خودآگاهی زنانه، پایان بخشیدن به تلقی ای از نقش سنتی زن (که او را با مادر، همسر و "بانوی خانه دار" بودن و " جنسدوم" تعریف می کند)، و بالاخره با به رسمیت شناختن سروری زنان بر بدن خویش و چگونگی پاسخ گویی به نیازها و خواهش های جنسی و کلاً آزادی های جنسی زنانه همراه گشته است. از این رو رشد فردگرایی در زنان به ناگزیر به چالشگری علیه نقش تاکنونی مردان نیز منجر گشته است.
زنان در نیمه اول قرن بیستم در بسیاری از کشورهای غربی نه تنها از حقوق خانوادگی محروم بودند، بلکه حتا فاقد حق رأی بوده و شهروند برابر نیز به شمار نمی آمدند. حال آن که از اواخردهه ۱۹۶۰ و به ویژه از آغاز دهه ۱۹۷۰ تا به امروز گفتمانهای فمینیستی نه فقط در زمینه مبارزه برای حقوق برابر در خانواده، بازار کار، اجتماع ، سیاست و سکسوالیته، بلکه با تلاش در جهت فمینیزه کردن ارزش های جامعه، به یکی از مطرحترین گفتمانهای اجتماعی بدل گشتهاند.
زنان به منظور استقلال یافتن در خانواده و تأمین حقوق خود، خواستار مداخله اجتماع در برخی از حوزههای "حریم خصوصی" نیزشدهاند. خواست ممنوعیت خشونت در خانواده، حق شکایت علیه تجاوز جنسی شوهر، ایجاد امکانات اجتماعی بیشتر برای تقسیم کار عادلانهتر در خانه و در مراقبت از فرزندان، خواست مزدی کردن کارِ خانگی و... نمونههایی از این دست است.
No comments:
Post a Comment