میشد و فقط میماند که عروس را پشت اسب سوار کنیم و بیاوریم، یک جنجال از آسمان نازل میشد. یا مادر عروس در وقت خداحافظی با دخترش غَش میکرد و تا یک گیلاس آب قند به دهانش نمیریختیم و یک انگشتر طلا در دستش نمیدادیم، بههوش نمیآمد، یا قرضدار پدر عروس سر میرسید و تا پول قرضش را از داماد نمیگرفت، اجازه نمیداد کسی عروس را از خانه بیرون کند. در تاریخ افغانستان اولین عروسی که بیجنجال آورده شد، زن جدید ملا هیبتالله آخند بود. نه طویانه و قلین داشت، نه برنج و کوفته بار شد، نه طلا و نقره درمیان بود و نه خشو غَش کرد. قصه میکنم تا یاد بگیرید:
ملا هیبت یک محافظ دارد با ریش کمپشت، چشمهای سیاه و درشت، صدای گرفته و صورت گندمی. یعنی خدایی قواره خُسر را دارد. تا به چهرهاش ببینی، دلت میشود دخترش را برای خود خواستگاری کنی. از بد روزگار، این محافظ هیچ دختری ندارد که به سن ازدواج رسیده باشد. بزرگترین دخترش یازده ساله است. تروریستها و نظامیان پاکستانی وقتی به دیدن ملا هیبت میآمدند، تا محافظ مذکور را میدیدند، شروع میکردند به خواستگاری دخترش. بیچاره به زور خود را از چنگ مردم خلاص میکرد. محافظ بالاخره خسته میشود و یک روز نزد ملا میرود و پول زیادی طلب میکند. ملا میپرسد که این قدر پول را چه میکند. محافظ میگوید که قصد دارد صورت خود را جراحی پلاستیک کند تا دیگر کسی برایش مزاحمت خلق نکند. ملا که تاحال چهره محافظ خود را به دقت ندیده بود، یک باره متوجه نور خُسریت در سیمای او میشود و ناخواسته صدای خفیفی از حلقش بیرون میشود و میگوید، «خُسرررر، مرا به غلامی بپذیر.» محافظ هرچه میگوید دخترش یازده ساله است، ملا بیشتر عاشق سن و سال زن آیندهاش میشود. محافظِ خُسرچهره راهی نمیبیند جز اینکه به خواسته امیرالمومنین تن در دهد و او را به غلامی بپذیرد.
برای بقیه دامادها جنجال از همین نقطه شروع میشود، چون خانواده دختر دست از طلب برنمیدارد، تا جان داماد برنیاید، اما قضیه ملا هیبت فرق میکند. ملا هیبت از محافظ میپرسد که دربدل دخترش چه میخواهد، محافظ زیر لب میگوید، «کثافت، دخترم زهر جانت شود»، اما بلند میگوید، «تشکر، چیزی نمیخواهم». ملا به ملاقات زن آیندهاش میرود و از دختر میپرسد که چه میخواهد. دختر بیچاره یک گُدی باربی طلب میکند که بهجای آن یک سگک پشمی داده میشود و عروس راضی میشود. بقیه مردم به ملا ضرورت دارند تا عقد عروس و داماد را بسته کند، اینجا چون یک طرف قضیه امیرالمومنین است، عقد و نکاح نیز منتفی پنداشته میشود. از آرایشگاه و صالون و غذا هم خبری نیست زیرا کرنل صاحب گشتوگذار امیر و خانواده اش را در شهر ممنوع کرده.
آخرین گره که فراروی ملا مانده بود تا باز کند، دو زن سابقش بود که احتمال میرفت با ازدواج مجدد ملا مخالفت کنند. خوشبختانه آن دو نیز مخالفت نکردند. فقط زن اول زونگ زد که، «دختر آدم نباشم اگر خبر این عروسی را به امرالله صالح ندهم». همین بود و تمام شد. ملا در روز موعود عروسی کرد، بدون اینکه انگشت یک گنجشک خون شده باشد..
ملا هیبت یک محافظ دارد با ریش کمپشت، چشمهای سیاه و درشت، صدای گرفته و صورت گندمی. یعنی خدایی قواره خُسر را دارد. تا به چهرهاش ببینی، دلت میشود دخترش را برای خود خواستگاری کنی. از بد روزگار، این محافظ هیچ دختری ندارد که به سن ازدواج رسیده باشد. بزرگترین دخترش یازده ساله است. تروریستها و نظامیان پاکستانی وقتی به دیدن ملا هیبت میآمدند، تا محافظ مذکور را میدیدند، شروع میکردند به خواستگاری دخترش. بیچاره به زور خود را از چنگ مردم خلاص میکرد. محافظ بالاخره خسته میشود و یک روز نزد ملا میرود و پول زیادی طلب میکند. ملا میپرسد که این قدر پول را چه میکند. محافظ میگوید که قصد دارد صورت خود را جراحی پلاستیک کند تا دیگر کسی برایش مزاحمت خلق نکند. ملا که تاحال چهره محافظ خود را به دقت ندیده بود، یک باره متوجه نور خُسریت در سیمای او میشود و ناخواسته صدای خفیفی از حلقش بیرون میشود و میگوید، «خُسرررر، مرا به غلامی بپذیر.» محافظ هرچه میگوید دخترش یازده ساله است، ملا بیشتر عاشق سن و سال زن آیندهاش میشود. محافظِ خُسرچهره راهی نمیبیند جز اینکه به خواسته امیرالمومنین تن در دهد و او را به غلامی بپذیرد.
برای بقیه دامادها جنجال از همین نقطه شروع میشود، چون خانواده دختر دست از طلب برنمیدارد، تا جان داماد برنیاید، اما قضیه ملا هیبت فرق میکند. ملا هیبت از محافظ میپرسد که دربدل دخترش چه میخواهد، محافظ زیر لب میگوید، «کثافت، دخترم زهر جانت شود»، اما بلند میگوید، «تشکر، چیزی نمیخواهم». ملا به ملاقات زن آیندهاش میرود و از دختر میپرسد که چه میخواهد. دختر بیچاره یک گُدی باربی طلب میکند که بهجای آن یک سگک پشمی داده میشود و عروس راضی میشود. بقیه مردم به ملا ضرورت دارند تا عقد عروس و داماد را بسته کند، اینجا چون یک طرف قضیه امیرالمومنین است، عقد و نکاح نیز منتفی پنداشته میشود. از آرایشگاه و صالون و غذا هم خبری نیست زیرا کرنل صاحب گشتوگذار امیر و خانواده اش را در شهر ممنوع کرده.
آخرین گره که فراروی ملا مانده بود تا باز کند، دو زن سابقش بود که احتمال میرفت با ازدواج مجدد ملا مخالفت کنند. خوشبختانه آن دو نیز مخالفت نکردند. فقط زن اول زونگ زد که، «دختر آدم نباشم اگر خبر این عروسی را به امرالله صالح ندهم». همین بود و تمام شد. ملا در روز موعود عروسی کرد، بدون اینکه انگشت یک گنجشک خون شده باشد..
https://plus.google.com/u/0/112610024058402079714/posts
https://www.facebook.com/profile.php?id=100008822536258
https://www.facebook.com/profile.php?id=100008822536258
This email has been checked for viruses by Avast antivirus software.
www.avast.com |
No comments:
Post a Comment