آوای زنان افغانستان

آوای زنان افغانستان

Thursday, February 5, 2015

!خنده های تلخ ههههه

نگارش : فردیانا- ظریفه
می خواستم برای عشق ما شعله شوم وهمیشه سرکش بمانم . مثل یک
پرنده در قفس واسیری دل او بمانم
 بلی : دل سونیا من  که صاف تراز سینه صبح بود , روشن وزلال چو آیینهء پاک, اما وحشت زمان  اورا چه آسان ازمن گرفت.

 
 
حال نه آفتاب برایم می تابد ونه مهتابی کمرش را مانند "کمان ابرو یارم " برای من وعشقم خم میکنند .تا در شب مهتابی دست های نازکش را لمس  کنم ؛
   اما من به ناحق هر شب منتظر ستاره های آسمان استم , که مثل موهای سونیایم دانه دانه درخشان بودند , تعداد دانه های موی سونیا هم از یک لک زیاد بودند .آن دوستاره  دیگر در آسمان مانند ,چشمان درشت سیاهش استند , که شوخی کنان از نظرم می گذرند , ومرا با پت پت کندن های شان آزار می دهند ..
  بلی این یک حقیقت تلخ ودرد آلود سرنوشتم است , انسانها مثل من را چنین در لجام تاریکی جهل کوردلان مغرورخراب بی معنی می سازد . من که یک روز  آرزو داشتم  . تا یک بهشت پاک را در قلب های مهربان تمام مردمم بسازم  , داکتر شوم  که از آنجا همیشه آدرس انسانیت وکمک به هموطنم را به طبیعت برسانم
  زندگی من  و سونیا  با یک عشق پاک شروع شده بود , همه حسادت دل داده گی ما را میکردند .اورا در پوهنتون دیدم دختر با موهای سیاه وبلند .چشمانی سیاهی  خماری اش همیشه نگاه پاک ومعصومانه داشت , هر وقت می خواستم اگر چشمم را باز کنم صرف تصویر اورا ببینم . به خاطر زود رسیدن به آن " صدف دریایی" ودختر زیبا صنف ما صرف درس خواندن را کوتاه ترین راه یافتم .
  زیاد کوشش کردم سمستر اول را با بهترین نمرات ختم کردم , دیدم تمایل دختران به طرف بیشتر می شد , مگر من صرف به نیمی نگاه "سونیا" فکر میکردم . روزی در دهلیز کتابخانه در جستجوی کتابی بودم  , دیدم سونیا هم با لباس میشی که در تن داشت ,با موی های افشان وقیتک سبز به رنگ لباسشتوجه مرا به خود جلب کرد .کتابی که در دست داشتم افتاد .فکر کردم قلبم هم جدا شد .
رفتم گفتم :  سلااااااااام .با چشمان سیاه وجادویش نیم نگاه کرد وگفت :« ای سلام حمید جان ! خوب شد اینجه استی تو بیا من یک سوال دارم هر قدر خواندم هیچ کله ام کار نکرد »
  آنقدر زود زود حرف میزد که لرزش تن بیمار عاشقش را هیچ متوجه نشده بود .گلویم خشکی کرد . نفسم قید میشد . به خاطرجواب  به سوال هایش مرا به درس خواندن مجبور میساخت واین سوال وجواب ها ما را به هم نزدیک ونزدیک تر ساخت تا بلاخره در سال دوم فاکولته بودیم , فهمیدم او هم به من توجه دارد .به بهانه سوال هر وقت پیشم می آمد وبا عطر خوشبویش ولباس های رنگارنش مرا آزار میداد . یک روز در دهلیزفاکولته دیدمش تنها بود نزدیکش شدم .میخواست باز مثل ماشین شروع به گپ زدن کند ..اما من بی طاقت برایش درد دلم واحساس واقعی که نسبت به او داشتم  , گفتم . در آن لحظه درپیشانی ام عرق سردی را حس کردم , من هم می لرزیدم وهم ترس جواب منفی اش آزارم میداد .یک بار دیدم کومه های گلابیش سرخ شد .
گفت: این گپ ها را کلان ها حل می کند .من چیزی به گفتن ندارم یک باره از پیشم پرید و رفت بدون خدا حافظی بدون آن لبخند دلفریبش ..
  با هزاران امید ورویا ها , رفتم خانه به خواهرم کلانم که نامزد داشت ,عاجل تمام قصه ها را کردم .
خواهرم خنده کرد.
و گفت :  « من می فهمیدم که کاسه زیر نیم کاسه بود. این همه پیش آیینه استادن ها وهر روز یک پیراهن دیگه پوشیدن بی گپ نبود مام میخواهم "زن بیادر" پیدا کنم  خوب شد فامیدم . بیادرک دیوانه یم  , مه همراه مادرم گپ میزنم دیگه گپ ها من خودم جور میکنم » .بلی مراسم خواستگاری , نامزدی ویک سال بعد عروسی ما هم صورت گرفت .
سونیا قشنگ  فرشته رویا هایم بلاخره مال اصلی من شد .عشق که اول به تخیلات شروع شده  بود , اما بلاخره اورا همسر وهمسفرواقعی من ساخت  . از این دنیا عاشقانه ما لذت می بردم .مقبول ترین دختر همرایم یکجا نفس میکشد .بوی عطرش موهای افشانش تخته سینه ام را گرمی بیشتر میداند , با نفس هایم مرا در بهشت جسم ظریفش دعوت میکرد ,  تا از میوه های تازه تنش دانه دانه بچینم ودر چشمان قشنگش غرق نشه شراب دیدن مکررش گردم ومستانه در آغوشش بگیرم .یک سال بعد ما صاحب دختر به نام صدف شدیم .دخترم هم مانند سونیا زیبا ودلربا بود . و من هرروزم را عاشقانه وبا محبت بوسه های گرم به روی دختری نازم با پاکیزگی های بوی بهاران...آغاز میکردم ,
  واقعن محبت کلید حل بسیار مشکلات وفاصله هاست صرف یک لبخند کافیست تا غم دیرینه از دلها پاک کنیم ومن هر روز این لبخند زیبا را از سونیا قشنگم داشتم .
وبا هر قدم استوار ومحکم سونیا  در زندگی ام من هم استوارتر وبا اراده تر میشدم , بیشتر میخواستم  با کلمات او شمرده شمرده هر روز سبز تر شوم , چون هر بار برایم  مثل گل با گپ هایش را می چید ودر باغ دلم نهال عشقش را میکارید , او با عشقش برایم یاد داد تا برای  دیگران همیشه الگوی خوبی باشم ..هنوز دیپلومم دفاع نکرده بودم , که وضیعت در کابل بسیار خراب شد وطالبان قدرت را گرفتند , اوضاع بسیار وخیم گردید.
مادرم با گریه وزاری افتاد و گفت : اگر تو هم مثل بیادرت گم ودور شده , کشته شوی مه چه خاکه به سرم کنم ؛
باز تکرارچند بارگفت : تو برو ایران کار وبارت جورکند و باز پس بیا زن ودخترت هم ببر, مادرم مرا مجبور ساخت ایران بروم (کاش نمی رفتم , هزار بار مردنم بهتربود , تا در ایران زندگی مثل ولگرد ها را داشتن ) ,
 مشکلات راه درسفر , دور شدن یک باره از عشقم در شهر انتقام جویان وارد دنیا دیگری شدم .در جستجوی کار بودم .که با یک ایرانی دوست شدم ,  مردی با چهرهء سفید ریش سیاه. شاید چهل  سال عمر داشت. با روی گرد وگوشت آلود، ، چشمان سیاه و گشاده، ابروان تند ،.بینی بلند، شانه های پهن ، پیشانی خط خط زده و دستار سپید که به شکل کلاه گرد منظم آن را بسته بود. تا او را می دیدم به فکر ملا های افغانی ما می افتادم .اما او صرف این لباس را داشت , حقیقتش کاملن کسی دیگر بود   . چهرهء عجیبی داشت. در ایران سرنوشتم مرا با بازی های دیگر روزبرو ساخت ,  آنقدر تلخی ها را دیدم که  یک سال از اقامت ذلت بارم نگذشته بود به جرم دزدی هم اطاقیم  مرا بردند در زندان  , مدت شش ماه در زندان ماندم .
به نام اعتراف کن افغانی" پدر لعنت" گفته: مرا لت وکوب کردن .که اقرار ی کردم , دزدی کار من است, اما من هر بار میگفتم  : که من بی گناه استم ,وجودم از شدت ضربۀ چوب و شلاق و شکنجه های گوناگون شدیداً درد میکرد..
در بین زندان ازافغان گرفته تا ایرانی وبلوچ همه دریک اطاق بودیم به نام غم غلط کردند از  دود سگرت  شروع کم کم به من تریاک هم دادن , اول هیچ نمی دانستم , اما وقتی از زندان رها شدم .فهمیدم چه بلایی سرم آوردند وخبر شدم , اکثر افغان ها را به یک بهانه پودری میسازند , آن هم اگر بفهمند که در مذهب سنی است ..هر قدرکوشش کردم از پودر دور بمانم نشد مجبور بودم , بری نان پیدا کردن کار کنم .
  جالب که در ایران در اکثر فابریکه ها خر واری سر آدم هم کار میکردند  ,هم مواد مخدر مفت میدادند و صاحب کارم هم  خودش برایم مواد می داد. میگفت : برای کار باید انرژی داشته باشی من تبدیل به یک آدم آتل وباطل شدم .زندگی قشنگم زیر ورو شد ..پنج سال بیخبر از زن واولادم در فلاکت در ایران گذشتاندم .وقتی دوباره خواستم کابل بیایم . آدرس سونیا شان را هم گم کرده بودم .این پودر لعنتی زیاد مرا یاد فراموش ساخته بود .همه چیزرا فراموش می کردم .زیاد چیز هایم را فروخته بودم , حتمن یاد داشت آدرس شان بین کتاب هایم بود . چون من در هر حالت کتاب هایم را دوست داشتم ومی خواندم .اماوقتی شد که حتی کتاب هایم را هم بفروشم .وقتی دوباره قصد وطن را کردم و کابل آمدم , کابل به یک قبرستان  خاموش وحشتناک تبدیل شده  بود , هر طرف ویرانهوبوی خاک بود و گروپ های جهادی با لباس های عجیب وغریبی سلاح ها سر شانه شان بودند .
   خانه که سونیا با مادرم شان کوچ کرده بودند  , نمی دانستم کجا بود, رفتم در خانه اولی ما که ماما کلانم هم همسایه ما بود .کوچه ما اصلن شناخته نمی شد , ومن هم از خستگی حال پیاده رفتن وپالیدن را نداشتم ؛ در سرک ما یک نانوایی از سابق ها بود , آنرا  شناختم از دیوار های کاهگلی و رنگ کلکین های آبی رنگ رفته و صفه نان که کاکا حاجی می نشست ,هنوز آباد مانده بود , کوچه مامایم شان را پیدا کردم ..رفتم  پیش که پرسان کنم کاکا حاجی بسیار خراب وریش سفید شده بود ,  پرسان کردم
کاکا حاجی مره شناختی ؟ بابه نانوایی پیرکه همسایه سابقه ما بودند , مرا اصلن نشناخت  خوده معرفی کردم , کاکا من حمیدالله استم بچه محمد اسلم خان که داکتری را می خواندم ,
یک بار با چشمان خسته وباهزاران درد دیده اش به گریه افتاد  گفت: بچیم در راکت دو ماه پیش هشت نفر در همین سرک مردن , من خودم جنازه های شان دفن کردم .ماما و زن مامایت با دوبچه اش هم مردن .
گفتم : از مادرم شان کدام خبر واحوالی است ,
گفت : « آنها چند سال شد  ,که کوچ کردن ,مامایت قصه کرده بود که  روزگار شان زیاد خراب شد و زنت در خانه پت از مردم مریض های زنانه را می دید.بازپسان ها روزگارش دیگه نمی چلید .بیچاره ها زیاد منتظرت بودن  ,تو ناجوان هیچ یک خبرته هم برای شان روان نکردی: زیاد نامردی کردی , آدم زن واولاد خود ایتوالا کرده نمیره .»
  اشک پشیمانی وگونه هایم را تر ساخته بود .اما هیچ نمیدانستم از کجا پیدا شان کنم .درد مواد هم مرا آزارم میداد .اگر سونیا مرا به این وضیعت ببیند .شاید به طرفم آن نیم نگاه گرمش تبدیل به نفرت جاویدانه گردد ..
   یک سال شد مثل مجنون سرگردان شان استم در مستری خانه کار پیدا کردم , چند وقت در یک کوته زندگی کردم , اما مرا به جرم دزدی وپودری از آنجا اخراج کردند .حال از ناچاری اینجا آمدیم.
گپم در پیچکاری کشیده روز گارم را با گدایی ویگان وقت مزدور کاری می چلانم .اما منتظر مرگم استم  ..
   کاش پیش از مردن یک بار نیم نگاه سونیا را ببینم وسرم را به شانه های نرمش بگزارم وبا تار های مویش ستاره های آسمان را شماره کنم. 
  هر گز فکر نمی کردم یک روز در زیر این پل متروک با بوی وتعفن جان خود را میان این جوانان فریب خورده  وغرق شده در کثافت بد بختی های مواد مخدر بمیرم .اینجا هر روز یکی میمیرد ومرده اش درخندق ها مثل کثافت دانی ها بدون کفن ودعا انداخته میشود. یگان تا گور ویا کفن پیداکنند .  اما نمیدانم سایه مرگ چه وقت به استقبال من میاید ؟
  پل سوخته که نمیدانم چه وقت سوخت , مگر حال مثل من هزاران سوخته گان پودری در زیر آن هر لحظه  میسوزند و نام پل سوخته راما با سوختن خویش نام جاویدانه میدهیم, ههههههه مبارک تان باشد دولت مندان وسرمایه داران کشور عزیز ما افغانستان سوخته وفروخته شده ,  وجدان های خواب رفته تان کجاست؟ تا چه وقت تعداد سوخته گان در زیر این پل زیاد شود ؟ وشما از سر پل بالای جسد های ما لگد کرده , سرجیب های تان را قایم بگیرید .که پول های حرام تانرا  کسی دزدی نکند هههههه از دزد کسی دزدی هم کرده میتواند ؟,  خنده های من از مستی پودرست , که شما تجارتش را می کنید .تلخی این خنده من روزی نسل خودت هم خاد سوختاند ..منتظر باشد هههههههههههه
آه اشک لعنتی مرا آرام نمی گزارد , می گویند مردها گریه نمی کند , اما مرد بودن  , انسان بودن همه را از من گرفتن ..
   این لرزش تنم .درد در تمام مفاصلم زیاد آزارم میدهد . از بوی بدنم نفرت دارم از انسانیت نفرت دارم .. همه مرا دیوانه صدا میکنند ,اما دیوانه های اصلی آن زور گویان وقدرت مندان تفنگ داران استند , که سر خون ما تجارت میکنند . خون مارا زهر آلود میسازند  , تا خودشان قصر ها داشته باشند ..
  ههههه! به خود می خندم , همه  از بودن من در این کره زمین متنفر استند , انتظار مرگم را می کشند ..
  آه مرگ عزیز برایت جشن سرفرازی بربادی هزاران جوان مثل خودم را تحفه میدهم .بگیر این لاش را که سالهاست مرده است ..اما هنوز رقص زنده بودنش در زیر این چتر بی سقف زیر پل سوخته" دریا کابل " را  جشن می گیرد ..که یک وقتی  من یک پسر جوان کابلی بودم.. ههههه محصل پوهنحْی طب بودم ....اما حال نمی دانم هویتم چیست؟؟؟ پودری کثیف ,  ویا دیوانه , دزد بی پدر , مکروب های زیر پل سوخته,  مگر نام عصری من را می فهمید « معتاد مواد مخدر» هاهاهاها.... هههههههههه 
 
پایان  2015-01-29
 
 
 
 
 



This email has been checked for viruses by Avast antivirus software.
www.avast.com

No comments: