آوای زنان افغانستان

آوای زنان افغانستان

Wednesday, January 7, 2015

دلنوشته های ریحانه جباری

من ریحانه جباری بیست و شش سال دارم. با طناب داری جلوی چشمم که از آن باک ندارم. اگر اینها را مینویسم برای بازگو کردن واقعه ای است که بر من رفت. بی کم و کاست. می خواهم هرچه در دادگاه گفتم و نفهمیدند، هر چه زیر ضربات بیرحمانه لگد ۴ بازجوی زورگو که خود را خدا می دانستند فریاد زدم و شنیده نشد، بگویم.  
 

شاید گوشی در این جهان باشد که فریادم را بشنود و بفهمد چه بر من رفت. میخواهم آدمها بدانند و بعد هر قضاوتی خواستند بکنند. می خواهم بشنوند و بعد اگر خواستند طناب را محکم تر بر گلویم ببندند. میخواهم بدانند در نوزده سالگی، چه بر من رفت که اکنون از مرگ نمی ترسم. میخواهم بگویم تا بدانند چگونه فریادم در گلو خفه شد. چگونه اتفاقی که باعث شد نام قاتل بر پیشانیم بخورد در هزار لایه از دسیسه پیچیده شد تا حکمی برایم رقم بخورد که عادلانه اش نمیدانم. من ریحانه دختری بیست و شش ساله که اکنون در زندان گور مانند شهرری منتظر پایان زندگیم هستم، در یکی از روزهای بهاری سال ۱۳۸۶، فارغ از هر گونه رنج و درد زندگی میکردم. در خانه ای که با عشق بنا شده بود و همچنان محبت در آن موج میزند. من ریحانه، دختر ارشد خانواده، زمانی که نوزده سال داشتم، دانشجوی ترم سوم رشته نرم افزار کامپیوتر بودم. حدود یکسالی بود که در شرکتی کار میکردم.با سفارش یکی از دوستان خانوادگی به این شرکت راه پیدا کرده بودم. ماهیانه ۱۵۰ هزار تومان دستمزد کار نیمه وقتم را میگرفتم. هر روز از صبح تا عصر به جز روزهایی که دانشگاه بودم و یا امتحان داشتم در شرکت بودم.پدر و مادرم همچنان پول توجیبیم را میدادند و هرگز از نظر مالی در مضیقه نبودم.
در یکی از روزهای بهاری در بستنی فروشی نشسته بودم. با یکی از مشتریان که برایش غرفه ای در نمایشگاه بین المللی طراحی و اجرا کرده بودم تلفنی صحبت میکردم. با پایان تلفن، مردی میانسال که با دوستش در آنجا نشسته بود به طرفم آمد. صورتش مثل همه آدمهایی بود که در کوچه و خیابان میبینی.در تاکسی کنارشان مینشینی. در صف مغازه ها و پارک ها و رستورانها. شاید اگر در کوچه ای جوانکی همسن و سال خودت متلکی بگوید، به کسانی مانند اوپناه میبری تا حق پسرک را کف دستش بگذارد. گفت: ناخواسته تلفنت را شنیدم و فهمیدم که کار طراحی دکوراسیون میکنی. گفتم بله. گفت من محلی دارم که که میخواهم آنرا تبدیل به مطب کنم. گفت جراح زیبایی است. در دلم قند آب شد. من ریحانه جباری، در آن روز نوزده سال داشتم، با سری پر شور و دلی مشتاق پیشرفت. من در خانه ای پر از خلاقیت و هنر بزرگ شده بودم و با اینکه رشته دانشگاهیم نرم افزار بود با ساخت ماکت و اسکیس و طرح و اجرا، بیگانه نبودم و به فراخور حال با استفاده از نرم افزارهای موجود در بازار کامپیوتر ایران در آن روزها، طراحی میکردم. کارت شرکت را که اسم و شماره تلفن خودم، علاوه بر شرکت در آن ثبت شده بود به او دادم.
من ریحانه، در آن روز با دکتر سربندی و دوستش مهندس شیخی آشنا شدم. از بستنی فروشی بیرون آمدم و منتظر تاکسی ماندم. ماشینی جلوی پایم ترمز کرد. دکتر و دوستش بودند. تشکر کردم ولی آنها گفتند در مسیر میتوانیم در مورد کار با هم صحبت کنیم.سوار شدم. من ریحانه جباری دختری نوزده ساله که هرگز نمیدانستم سرنوشتم با آشنایی این دو مرد تا سر حد مرگ تغییر میکند. چند دقیقه بعد، در نوبنیاد پیاده شدم با این قرار که بزودی یکدیگر را برای انجام کار ملاقات خواهیم کرد.وقتی به خانه برگشتم طبق عادت همیشگی، شروع به تعریف وقایع آنروز کردم. شاد از این که کاری درست و حسابی پیدا شده، به مامان گفتم: وقتی مطب حاضر شود، برای تبلیغات جراحی و زیبایی، کلی کار چاپی هم خواهد داشت. همیشه در رویاهایم خود را صاحب یک چاپخانه میدیدم. دوست داشتم دختران زیادی در چاپخانه ام کار کنند.برای یاد گیری مراحل فنی چاپ، از مدیر شرکت خواسته بودم مسئولیت هماهنگی با چاپخانه ای که کارهای شرکت را انجام میداد نیز بر عهده من بگذارد.خسته نمیشدم. نمیترسیدم. شوق یادگیری تمام وجودم را پر کرده بود.به شانس اعتقاد نداشتم و تصور میکردم انسان هر چیزی را خود میسازد و راهش را به سوی آینده باز میکند. اما اکنون در بیست و شش سالگی میدانم، گاهی با یک تلنگر، هر چند به ظاهر ساده و پیش پا افتاده، زندگی زیر و رو میشود و ممکن است زیر آوار رویاهایت مدفون شوی. چندهفته گذشت و خبری نشد. باید برای امتحاناتم آماده میشد. روزی تلفنم به صدا درامد. صفحه تلفن، به جای شماره های معمولی پر شده بود از هشت. فکر کردم گوشیم خراب شده. جواب دادم. دکتر بود. گفت قراری بگذاریم برای دیدن محل. گفتم درگیر امتحانات هستم و موقتا شرکت نمیروم. گفت پس میماند برای بعد.و چند هفته بعد در خانه بودم که دوباره گوشیم هشت باران شد. دکتر گفت جلوی اداره پست پل صدر منتظر باشم. حاضر شدم که بروم اما مامان نگذاشت. گفت این شماره حتی معلوم نمیکند کیست. نمیخواهد بروی و من اصرار کردم. اجازه داد به شرطی که خودش هم بیاید. مثل خیلی از نوزده ساله ها دلم نمیخواست همراهم باشد. گفتم بزرگ شده ام. روز ثبت نام دانشگاه هم همین حرف را زده بودم. شب قبل از ثبت نام، پیش خودم میگفتم فردا همه دانشجویان خودشان آمده اند و فقط من همراه بابا و مامانم. و فردا دیدم که حیاط و خیابان جلوی دانشگاه پر بود از پدرها و مادرهایی که آمده بودند دانشجویی ترم یک و تازه کار را همراهی کنند و من تنها نبودم. با اینحال دلم میخواست روی پای خودم باشم. هر چه اصرار کردم قبول نکرد. با هم رفتیم. من جلوی اداره پست ایستادم و مامان آن دست خیابان. نیم ساعتی منتظر شدیم.با اشاره مامان برگشتیم. در راه برگشت باز دچار غرغرهای همیشگیش شد. گفت دیگر جواب این شماره را نده.حتی اگر آمد، تو کارش را انجام نده و به دیگر کارمندان شرکت بسپار. من میدانستم که این کار را نخواهم کرد. میخواستم این کار را خودم تمام و کمال انجام دهم و به عنوان موفقیتم در آن سن و سال به حساب آورم.حتی دلم نمیخواست قرارداد را با شرکت ببندد و در ذهنم دنبال تنظیم برگه ای بودم برای بستن قرارداد با خودم. فکر میکردم میتوانم همه چیز را خودم کنترل کنم. بعضی شگرد های کار را یاد گرفته بودم. بارها دیده بودم بابا یا رئیس شرکت چه جوری قرارداد میبندند. فقط چند روز بعد دوباره تلفنم هشت باران شد. باز هم دکتر بود. قراری حوالی عصر. سر اقدسیه. رفتم.مهندس شیخی هم کنارش بود. روی صندلی عقب نشستم. یک ماکروفر روی صندلی بود. گفت برای روز مادر خریده تا به همسرش هدیه دهد. تلفنش مدام زنگ میخورد.مهندس با لحن شوخی گفت عروسی یکی از اقوامش است و باید زود برود. دکتر از اینکه تجهیزات پزشکی وارد میکند گفت. قبلا با شرکتی که دارو وارد میکرد کار کرده بودم و میدانستم اگر کارشان را به من بدهند، سفارشات بی پایانی در راه خواهد بود. هر روز یک بروشور جدید. هر روز یک سفارش چاپی.هر روز یک کاتالوگ. پیشنهاد دادم و قبول کرد. گفتند باید در مرحله اول کارم در طراحی مطب را ببینند و اگر راضی بودند اقدامات بعدی را انجام میدهند. گفتند با کس دیگری هم در حال گفتگو هستند و من اصرار کردم که کل کار را به ما بدهند.با این وجود خجالت میکشیدم تلفنشان را بگیرم. شاید این بزرگترین اشتباهم بود.
من ریحانه جباری که در آن روز نوزده سال داشتم نمیدانستم چه چیزی انتظارم را میکشد و چگونه با هر ملاقات، قدمی بلند به سوی مرگ برمیدارم. پیاده شدم و به خانه برگشتم. با قراری برای ساعت ۶ عصر روز شنبه ۱۶ تیر ماه ۱۳۸۶. در آن زمان به ذهنم خطور نمیکرد که دو روز آینده آخرین تعطیلاتی است که در خانه هستم و پس از آن به مرکز حوادث و رنج و فریاد و درد و سکوت پرتاب میشوم. نمیدانستم و دو روز را با شادی و نشاط گذراندم. دو روز شاد. هم عروسی دوستم و هم عروسی دختر عمه ام. 
من ریحانه جباری، در حالی شنبه را آغاز کردم که از اولین ساعت کارم، منتظر عصر بودم. حوالی ظهر وقتی از شرکت رایان طب بر میگشتم تلفن زد. گفت کاری در حوالی شرکت ما دارد و برای همین خودش میاید دنبالم. من پررویی کردم و گفتم: دکتر شماره تلفن شما را ندارم و اگر چیزی پیش بیاید که مجبور به تغییر قرار شوم به شما دسترسی ندارم. شماره ای به من داد. حالا قدمی به سوی اطمینان بیشتر برداشته بودم. به مامان زنگ زدم و گفتم عصر کمی دیرتر میایم.قرار است با سربندی و شیخی ملاقات کنم. گفت نه. دیر نکن ساعت ۷ میخواهیم برویم بیرون. میخواست من رانندگی کنم. گفتم تمام تلاشم را میکنم. تقریبا بلافاصله پیامکی از سوی شماره سربندی آمد.در مورد آن روز. ۷/۷/۲۰۰۷
. در آن زمان حرفهایی باب شده بود که روزهایی از سال که با هم یکی هستند انرژی خاصی دارند. قبلا شنیده بودم که ۷ عدد مقدسی است. خداوند در ۷ روز جهان را آفرید. هفته ۷ روز است. بهشت ۷ طبقه دارد. و آسمان نیز. پیش خودم گفتم پس دکتر به این چیزها اعتقاد دارد. حتما در مورد طالع بینی چینی و خصلت متولدین سالهای مختلف هم چیزهایی میداند.جواب را پیامک کردم.؟ فقط یک علامت سوال. و بعد پیامکی دیگر: منتظر باشم آقای دکتر؟ درشرکت به دروغ گفتم دوست بابا میاید دنبالم.بابا میخواهد ماشینی برایم بخرد.دوباره پیامکی دیگر از دکتر. من دم در شرکتم. پلاک؟.این چند پیامک، تمام ارتباطی بود که من با دکتر سربندی داشتم. هرگز پیش از آن تلفنش را نداشتم و هرگز برایش چیزی پیامک نکرده بودم. ساعت ۶ بود و من دم در شرکت. بچه های شرکت از پنجره نگاه میکردند و من دیدم دکتر تنهاست. پس مهندس کجاست؟ این دو نفر در ذهنم همیشه با هم بودند. جلو نشستم. و حرکت. به سوی دام. به سوی تارهای عنکبوت. به سوی درد و خون و فریاد. صدای موسیقی مدرنی پخش میشد. من ریحانه نوزده ساله عاشق تکنولوژی بودم. همیشه از اینکه در قرنی زندگی میکردم که بشریت در اوج تکنولوژی و مدرنیته است لذت میبردم. موسیقی مدرن را دوست داشتم و درک کافی از موسیقی سنتی نداشتم. در باره آن ترانه صحبت کردیم و اینکه هر کدام چه موسیقی دوست داریم.چند کوچه جلوتر ترمز کرد. مهندس آمد و سوار شد. عقب نشست و من اصرار کردم که جایمان را عوض کنیم. قبول نکرد. گفت کمی جلوتر پیاده میشود. و شد. هر دو چند دقیقه بیرون از ماشین صحبت کردند. من حرفهایشان را نمیشنیدم. شیخی رفت و دکتر سوار شد. حالا توی خیابان شهید بهشتی پیچیده بودیم و دوباره ترمز. گفت عمه پیری دارد که باید برایش لوازمی بخرد. رفت و چند دقیقه بعد برگشت. یک بسته پوشک و کیسه ای نارنجی. حالا توی میر عماد بودیم. جلوی ساختمان فرمانداری پارک کرد و به نگهبان گفت مواظب ماشینش باشد. چیزی در دلم ریخت. این کیست که میتواند جلوی فرمانداری پارک کند؟ چه مقامی دارد که نگهبان فرمانداری از او حرف شنوی دارد؟ به خودم دلداری دادم.حتی اگر مقام دار باشد، این چهره مرا نمیترساند. و نمیدانستم که انسان مثل آفتاب پرست است و میتواند هر لحظه به رنگی دراید. وارد ساختمانی شدیم. با آسانسور بالا رفتیم. اگر از پله ها میرفتیم، شاید کفش یا نشانه ای از مسکونی بودن آن ساختمان میدیدم و زنگ خطر را احساس میکردم. ولی آسانسور همه نشانه ها را بلعید. طبقه پنجم. کنار آسانسور واحدی بود که با کلید دکتر باز شد. و من حیرت کردم. اینجا مکانی اداری نبود. محلی مسکونی و پر از غبار و گرد و خاک. پر از آشفتگی. هیچ نشانه ای از زندگی در آن نبود. بوی غذا یا نور روشن خانه. محلی متروکه بود. در را باز گذاشتم. یک میز کنار در بود با چند صندلی. روی یک صندلی نشستم. نزدیکترین محل به در. گفت راحت باشم. و من راحت نبودم. گفت روسریم را در بیاورم و من ترسیدم. روی میز پر بود از اشیا. کاغذ و کلید و گوشی و لیوان و استندی با کارد و گلدان و کلی خرت و پرت دیگر.به پشت میز و آشپزخانه رفت. چشمم دورتادور را میکاوید. از در ورودی تا تلویزیون و کاناپه و پنکه و کنسول و آینه و سجاده و میزهای کوچک و … همه و همه چیز. با دولیوان آبمیوه برگشت. بلافاصله خودش نوشید. از گرما شکایت کرد. گفت منهم بخورم. به تکه های یخ داخل لیوان خیره شده بودم. میرقصیدند.
من ریحانه جباری، دختر نوزده ساله، آن زمان نمیدانستم پایان این میهمانی، رقص مرگ است. رقصی پس از فریاد، کبودی ،فریب، ریاکاری، دسیسه ،کتک و کتک و کتک و درد و درد و درد.
باز هم خامی کردم. به خودم گفتم بد به دلت راه نده. این چهره خطرناک نیست. اما گلویم بسته بود و نمیتوانستم بنوشم. گفتم اول کاربعد آبمیوه. به سرعت پاشدم.رفتم و به اتاقها سر کشیدم. از پنجره ای بیرون را نگاه کردم. چقدر ارتفاع داشت از زمین. فکر کردم اگر کسی از اینجا بیفتد چه میشود. چه فکر مزخرفی. همه را روی کاغذ کشیدم و یادداشت کردم. برگشتم. همان لحظه از کنار سجاده به طرفم برگشت.روی کاناپه ملافه ای پهن شده بود. ذهنم قفل شده بود. دهانم خشک بود و راه گلویم همچنان بسته بود. چشمم به در خورد. بسته بود. روی صندلی نشستم. با کاغذهایم بازی کردم. نزدیک شده بود.یک بسته کوچک دراورد. میدونی این چیه؟ میدانستم. دیگر ترس روحم را قبضه کرده بود. ایستادم. در حالت نشسته روی صندلی خیلی کوچکتر و ضعیفتر به نظر میرسیدم.جلو آمد. 
من ریحانه جباری در آن روز، خیس عرق بودم. مثل حالا که بیست و شش سال دارم و یادآوری میکنم آنچه بر من گذشت. اکنون نیز، که در حال جراحی این غده چرکین هستم، خیس عرقم. از آن لحظه به بعد دانستم همه رویاهایم در حال سوختن است. در تبی که نمیدانستم چگونه کنترلش کنم. من پرواز مرگ را در آن خانه دیدم. سیاهی و تباهی را. دود را. درد را. و اکنون میخواهم به کابوس چند ساله ام پایان دهم. بارها خواستم بنویسم و هر بار ناتمام رهایش کردم. چرا که گذاشتن چاقوی جراحی بر این زخم کهنه، بیشتر آزارم میداد. اما در این لحظه از شب بی پایان بند ۲ زندان شهرری، زیر نور مهتابی و در سکوت زندان، بی صدا، درد را استفراغ میکنم. راهی جز گفتن ندارم که در قصه های کودکیم با سنگ صبور آشنا شدم. اگر نگویم میمیرم. پس آنقدر میگویم تا سنگ صبور بترکد. شاید درد تمام شود. شاید راه گلویم باز شود. من در همان لحظه که چاقو را برداشتم مردم. و تمام این سالها ادای زندگی را در آوردم. فقط روز را شب و شب را روز کردم. روحم مرد. روح لطیفم در نوزده سالگی مرد. بسیاری از شبها با کابوس سر کردم. کابوس مرگ حیوانات بی پناهی که پناهشان بودم. همیشه از رنج کشیدن هر موجود زنده ای عذاب میکشیدم و این سالها پر بود از عذاب. عذاب دخترانی که هر کدام قصه ای داشتند پر غصه. مثل خودم. عذاب فاخته ای که شاهد اعدامش بودم. دراین سالها یاد گرفتم که مرگ، پایان رنج بسیار است. و شاید آغازی نو. من ریحانه جباری بیست و شش ساله از مرگ نمیترسم. ولی ریحانه نوزده ساله میترسید.
 
راه فرار نداری. جمله ای که دنیا را پیش چشمم تیره کرد. مثل موهای سیاهم. موهایی که چند ماه بعد رو سفیدی گذاشتند……. 
یکشنبه ۴ خرداد ۱۳۹۳
         دلنوشته های ریحانه جباری
قسمت دوم
من ریحانه جباری بیست و شش سال دارم. به مرگ از هر زمان دیگری نزدیکترم. همچنان میگویم که از مرگ نمیترسم. در چند سال گذشته، تمام داراییم در جهان، در یک طبقه از تختی چند طبقه در سالن دو زندان شهرری جا گرفته است. هیچ دلبستگی به جهان ندارم و تنها آرزویم این است که پدر و مادرم فراموشم کنند. جهان و همه زیبایی و زشتیش برای کسانی که مشتاق آنند. هیچگاه دلم نخواسته خودکشی کنم. چه قبل از زندان و چه پس از آن. تا آخرین روز هم زندگی خواهم کرد. اما وابسته به آن نیستم. مثل لباسی که تن میکنی ولی غصه نمیخوری اگر آن را عوض کنی. یا حتی دور بیندازی. زندگی هم برای من همین است. لباسی که از تن در میاورم و لباس دیگر می پوشم. لباس، پوشاننده بدن، نقابی که زشتی یا زیبایی تن را می پوشاند و جهان و زندگی نیز لباسی است رنگارنگ. اکنون پچ پچ زندانیانی که آرام از خواب بیدار می شوند نشان از پایان یک شب دیگر دارد و دوباره زندگی به جریان می افتد. من شبی دیگر را بیدار بودم برای بالا آوردن آنچه دیدم.
عصر شنبه ۱۶ تیرماه ۱۳۸۶ من نوزده سال داشتم و در آن لحظه که از روی صندلی برخاستم، تنم قفل شد. یخ کردم. و اکنون نیز همچنان با تنی یخ کرده و خیس عرق می نویسم. پاهایم یارای فرار نداشت و او بسیار نزدیک. ناگهان چیزی در دلم پاره شد. انگار آب جوش روی تن یخ کرده ام ریختند. به طرف در رفتم و دستگیره را چرخاندم. باز نشد. با چشمهایش می خندید. کجا میخوای بری؟ در قفله. یک مشت به در زدم. خواستم جیغ بزنم ولی فقط دهانم باز شد و هیچ صدایی در نیامد. گفت فقط زمانی میتونی از اینجا بری که من بخوام. روی پا بند نبودم. او حرکت نمی کرد. فقط نگاهم میکرد. پشتم به در بود و رودر روی او. صورتش بزرگتر از قبل به چشمم می امد. همه اجزای صورتش را به تفکیک می دیدم. در لحظه ای بلند قدتر شد و بازوهایش بزرگتر. انگار همه خانه را پر کرده بود و من ریز و ریز تر میشدم. مانتویی مشکی و جلوبسته پوشیده بودم. سوغاتی دایی بود. شیک و امروزی. یقه چپ و راست داشت. زیر آن تاپ پوشیده بودم. کاش زمستان بود و پالتو تنم بود. در آنصورت حرارت دستهایش را حس نمیکردم. یقه ام را کشید. با دستم زیر دستش زدم. توی هوا دستم را گرفت و در حرکت دستها، حس کردم ناخنم چیزی را خراشید. تکه کوچکی از پوستش را زیر ناخنم حس میکردم. صورتش سرخ شده بود و نمیتوانستم محل خراشیدگی را تشخیص دهم. هر دو دستش را دور بدنم حلقه کرد. تمام تنم در حلقه دستهایش گیر افتاده بود. کاش دستم آزاد بود کاش از زیر دستهایم کمرم را می گرفت. آن وقت می توانستم به سینه اش مشت بزنم. اما در آن لحظه فقط میتوانستم مشتهای ریز و بی قوت به دلش بزنم. دست، دست، چقدر مهم است قدرت دست. هیچگاه مثل آن لحظه، به قدرت دست فکر نکرده بودم. هیچوقت مثل آن لحظه نیازش نداشتم و افسوس که دستم قدرت نداشت. هیچ بودم. ناتوان و ضعیف. از زمین بلندم کرد. و با یک نیم چرخ روی زمین گذاشت. فقط صدای ریزی از گلویم خارج شد. مثل وقتی که درد داری ولی نمی خواهی به کسی بگویی. دستانش را روی کمرم گذاشت. خزیدن دستهایش روی تنم چندش آور بود. اما یارای حرکت نداشتم. گیر افتادی نه؟ الان خدمتت می رسم. یا چیزی شبیه آن. این صدا، بسیار نزدیک بود. نجوایی در گوشم. عرق از زیر موهای بلندم سر خورد و روی گردنم ریخت. با یک دستش کمرم و با دست دیگرش پشت موهایم را گرفت و سرم را به عقب کشید. کنار صورتش را به گونه ام چسباند و در گوشم دوباره نجوا کرد. هیچکس اینجا نیست. صداتو هیچکس نمی شنوه.
من ریحانه جباری بیست و شش سال دارم. اکنون برای لحظه ای به آوار رویاهایم نگاه کردم و گریه ام گرفت. همیشه با یاداوری گذشته وقتی به این نقطه می رسم گریه می کنم. بعضی شبها در همین نقطه خوابم می برد و در خواب خودم را می بینم. با لباس سفید عروس. اما در ثانیه ای صورتم عوض می شود، طراوت جوانیم محو می شود و آنچه می ماند صورتی که آرایش چشمهایش خراب شده از گریه و اشک و لباس عروسم یکدفعه از سفیدی به سیاه تبدیل می شود. تور سیاه روی صورتم را پوشانده و دسته گلی خشک شده و پر از خار به دستم چسبیده. هیچوقت این کابوس را برای کسی بازگو نکرده ام. هیچکس نمی داند چگونه، عشقی را در دلم کشتم. زمان برد، ولی توانستم. من ریحانه وقتی نوزده ساله بودم نمی دانستم در ان خانه، زندگیم آتش میگیرد و فقط خاکسترش میماند. نمیدانستم چند سال بعد دادگاه برای خاکستر وجودم تصمیم می گیرد.
من ریحانه جباری وقتی نوزده سال داشتم در حلقه بازوان مردی گرفتار شده بودم. صدای نفسهایش در گوشم چند برابر بیشتر و قوی تر شده بود. از خودم بدم آمد. حتی نمی توانستم ناله ای بکنم. بازویم درد میکرد و گردنم گرفته بود … تسلیم شدم. مثل یک بره. مثل یک پرنده که وقتی می خواهی بگیریش بال بال میزند ولی بعد از آنکه بالهایش را گرفتی دیگر هیچ حرکتی نمی کند و تو فقط تپش قلبش را زیر انگشتانت حس میکنی. لحظه ای ا… جلوی چشمم ظاهر شد. چقدر دوستش داشتم. او هم. وقتی مامان به بابا گفت هر دختری یه روزی عروس میشه. مام دختر داریم و انگار به زودی باید یه عروسی تو خونه ما برپا بشه، قند تو دلم آب کرده بودن. بابا دلش نمی خواست هیچکداممان شوهرکنیم. گفت حالا حالاها ازین خبرا نیست. دختر باید درس بخونه تا رو پای خودش وایسه. فقط چند ماه بعد بود که دایی و زنش اومدن ایران و مهمونی گرفتیم و همه دوستامونو دعوت کردیم. به افتخار دایی یکی یکدونه. اون شب ا… رسما به دایی معرفی شد. وقتی دایی صداش میزد شادوماد، نمیدونست تو دل من چه خبره. چند ماه قبلش مدیر شرکت، با من در مورد پسرش حرف زده بود. کانادا زندگی می کرد. وقتی اومد ایران با هم تلفنی صحبت کردیم. گاهی برای هم پیامک می زدیم. من تازه داشتم یاد می گرفتم که چه جوری باید انتخاب کنم. یواش یواش می فهمیدم که بعضی اخلاقا رو دوست ندارم. پسرک کانادایی خیلی زود به من فهموند که بی جنبه س. پیامک هاشو دوس نداشتم. حرفاشو نمیفهمیدم. اما یه چیزو روشن درک کردم. این پسر رویاهای من نیست. مدیرم ولی عقده ای بازی در نیاورد که چون به عزیز دردونه ش نه گفتم اذیتم کنه. یا اخراجم کنه. و کمی بعد به ا… بله گفتم. شرط بابا این بود که باید حسابی همدیگه رو بشناسیم. عموی کوچکم نصیحتم کرده بود که سعی کنم گاهی عصبانیش کنم تا بفهمم موقع عصبانیت چه عکس العملی از خودش نشان میدهد. و من گاهی با شیطنت این کار را می کردم. نمیدانستم ماهها بعد این عکس العملها مرا به چیزی متهم میکند که از آن نفرت داشتم. من ریحانه نوزده ساله بی تجربه تر از آن بودم که بتوانم آینده را پیش بینی کنم. و اکنون در حال گذراندن همان آینده ای هستم که هرگز به فکرم خطور نمیکرد. در لحظه ای چشمم به چاقو خورد. تمام توانم را جمع کردم و جمله ای گفتم. ببین، بزار من برم. قول میدم به هیچکس نگم چی شده. اصلا فراموش می کنم. رهایم کرد و یک قدم عقب رفت. بری؟ کجا بری؟ چشم در چشم، خیره بودیم. و من، ریحانه نوزده ساله، آخرین تصمیم زندگیم را گرفتم. لحظه ای به آن فکر کردم و دیدم قوی شدم. دیگر تسلیم نبودم. مثل همان پرنده که اگر کمی دستهایت را شل کنی، دوباره حرکت میکند و سعی در بال زدن. پریدم. چاقو در دستم بود. قدرت داشتم. هیچ حرکتی نکرد. با تمسخر گفت میخوای منو بزنی؟ بیا بزن. بیا. بزن دیگه. سه رخ پشتش را به من کرد و گفت بیا دیگه. بزن ببینم چه جوری میزنی. بیشتر تحقیرم کرد. گفت با این، میخوای منو بزنی؟ بزن دیگه. چشمم را دزدیدم. داد زد منو نگاه کن. با این میخوای منو بزنی؟ دوباره هیچ شدم. به چاقو نگاه کردم. حتی آنقدر بزرگ نبود که بترساندش. چه کنم؟ میخندید. با همه توان دویدم. داخل آشپزخانه. کوچک بود. تراسی داشت با در کشویی. از همانجا داد زد، هنوز وقت داریم. در را باز کردم. توی تراس بودم.
من ریحانه نوزده ساله از دیواره تراس خم شدم. خواستم بپرم. اما نشد. ترسیدم. هجوم تصاویر به ذهنم مرا ترساند. فکرم کار نم یکرد. برگشتم. جلوی تلویزیون و کنار سجاده بود. میخواستم دوباره به طرف در بروم. حرکتی کردم و او زودتر از من جهید. چیه؟ چرا اینجوری میکنی؟ قسمش دادم. تو مرد نماز خوانی هستی. تو رو به خدا بزار برم. قسمت میدم به هرکی میپرستی. از من بگذر. گفت چرا کولی بازی در میاری؟ چیه مگه؟ گریه افتادم. چیزی که همیشه از آن بدم میامد. هیچوقت دوست نداشتم گریه کنم. گفت اه. حال آدمو میگیری. گفتم به خدا به هیچکس نمیگم. بزار برم. جلو آمد. عقب رفتم. جلوتر. داد زدم میزنم. به خدا میزنم. داد زد بزن. پس چرا نمیزنی؟ دستم را فشار دادم. چاقورا توی دستم جابجا کردم. عصبانی شد. چیه. فقط ژست میگیری. هیچ غلطی نمیتونی بکنی. گفتم برو عقب. نرفت. داد زدم میزنم. دوباره سه رخ شد. بزن. گلویم باز شده بود تند تند نفس میکشیدم. ولی نفسم عمق نداشت. هوا کم بود. دستم را بالا بردم. یک نفس خیلی عمیق کشیدم. دستم را با همه تنم، روحم، رویاهایم، آرزوهایم، عشقم، آینده ام، پدرم، مادرم، خواهرانم، دوستانم، تمناهایم، با یک دنیا تنهایی، پایین آوردم. برگشت. نگاهم کرد. ناباورانه گفت منو زدی؟ خون را دیدم که از لباسش بیرون ریخت. عقب کشید. داد زد تو چیکار کردی؟ گفتم بذار درش بیارم. چرخید و به طرف دیگر رفت. روی میز را با هول و سرعت گشتم. کاغذها را روی زمین ریختم. دنبال کلیدی میگشتم که شاید برای باز کردن در به کار بیاید. نبود. برگشتم و نگاهش کردم. روی زمین نشسته بود. دستش را به پشتش گرفت و چاقو را کشید. خون روی آیینه پاشید. روی پنکه هم. روشن بود و با چرخشش، قطره ها را دیدم که در هوا چرخ میخوردند. روی دیوار نقش میانداخت. چاقو را عقب برد و با محکمی به طرفم پرت کرد. جاخالی دادم. روی زمین افتاد. به سرعت خم شدم و برداشتم. داد زد. دستش غرق خون بود. دستش را روی صندلی که نزدیکش بود گذاشت. از زمین بلند شد. صندلی را برداشت و با قدرت به طرفم پرت کرد. صندلی با صدای وحشتناکی به زمین خورد و گویا شکست.
من ریحانه جباری، دختری بیست و شش ساله، اکنون قی میکنم، هر چه را که درین چند سال بر من گذشت. اکنون مثل بیماری در بستر مرگ، مرور می کنم هر چه دیدم. چه دیدم؟ خون و درد. چه شنیدم؟ دشنام. پیش از آن، زمانی که نوزده سال داشتم و ضربه ای به پشت مردی بسیار تنومند زدم، هرگز این همه خون ندیده بودم. هرگز این همه فریاد و دشنام، نشنیده بودم. هرگز این حجم از رنج را تجربه نکرده بودم. صدایم دوباره گرفت. پاهایم لرزید. پشتم خم شد. فریاد بلندم زیرفشاری که بر روح و تنم آوار شده بود، خفه شد. نتوانستم داد بزنم و او خشمگین تر از قبل به طرفم آمد. با دست خونی مشت شده. و من به طرف در دویدم. چاقو را با همه باقیمانده توانم به در کوبیدم. همزمان با پا به پایین در لگد زدم. صدای چرخش کلیدی از بیرون آمد و در باز شد. هوا آمد. نفسی کشیدم. مهندس بود. شیخی. همان که بعدها برایش کتک خوردم. چهره اش را، آخرین تصویری که از او به یادم مانده بود، مبهوت در قاب در، با چشمهای بیرون زده، در اداره آگاهی چهره نگاری کردم. همان دوقلوی دکتر. گفت اینجا چه خبره؟ جواب ندادم و فقط از در خارج شدم. دکمه آسانسور را زدم. صبر نکردم. حالا دونفر بودند و اگر دستشان به من میرسید، میمردم. از پله ها بالا رفتم. هفت یا هشت پله. صدای دکتر را شنیدم که در راه پله میپیچید. داد میزد. دزد دزد. و صدای رسیدن آسانسور. به سرعت پله ها را پایین آمدم و داخل آسانسور شدم. دکمه ای و در بسته شد. در آخرین لحظه بسته شدن در، شیخی را دیدم که پاکتی در دستش بود و از خانه خارج شد. اما ندیدم که پله ها را بالا رفت یا پایین. نفسی کشیدم. وقتی به خود آمدم که توی خیابان بودم. دستم را به مانتوی سیاهم کشیدم. شماره اورژانس را گرفتم. گفتم حادثه ای دراینجا رخ داده. روبروی فرمانداری و پلاک … درست روبروی خانه بودم و پلاک را میدیدم. گوشه ای ایستادم و تازه دیدم این ساختمان دو در دارد. چند دقیقه بعد آمبولانس رسید و ماشین پلیس. شماره را برداشتم و در موبایلم زدم. در بزرگ را باز کردند و آمبولانس دنده عقب وارد ساختمان شد. زنی پنجاه و چند ساله با مانتوی کرم رنگ که دکمه هایش را نبسته بود دور آمبولانس در رفت و آمد بود و گریه میکرد. آمبولانس حرکت کرد و من خیالم راحت شد که حالش خوب می شود. بیمارستان مهراد. بسیار نزدیک. نزدیکتر از آنی که حتی اگر رگ دستت را بزنی، قبل از رسیدن به آنجا بمیری. نگهبان بیمارستان خیالم را راحت کرد. وقتی به خود آمدم که موبایلم دوباره تماسی را نشان داد. توی آژانس بودم. ای وای. مامان بود و چند تماس بی پاسخ. پیامک زده بود مگر قرار نبود بیرون برویم پس کجایی؟ چرا زنگ نمیزنی.؟ از نوشته اش هم میشد فهمید کفری شده. لابد الان دارد غر میزند. هیچ چیز مثل بدقولی کفری اش نمیکرد. میگفت باید روی حرف، حساب کرد. وقتی قولی میدهی، دیگران روی آن برنامه ریزی میکنند. خودش همیشه روی قولش بود. در جواب برایش پیامک زدم، من تو چمرانم. باید شیخی رو بذاریم ولنجک. بعدش میام خونه. آن روز گفته بود باید زود بروم. ولی وقتی به دکتر گفتم، قرارمان را برای فردا بگذاریم، قبول نکرد. گفته بود میخواهد سفری برود. یادم نیست کجا. انگستان و یا شاید اسپانیا. مجبور شدم قرار را نگه دارم. به مامان گفتم حتما بعد از کار، سربندی و شیخی مرا می رسانند، و اگر نه با آژانس می ایم. پول داری؟ آره. و اکنون با چاقویی داخل کیفم راهی خانه بودم. دروغ پشت دروغ. بابا همیشه میگفت وقتی یک دروغ بگویی برای تداومش، دروغی دیگر میاید. راست میگفت. دستهایم میلرزید و راننده بیخیال و فارغ، رانندگی میکرد. مدرس، و در چشم برهم زدنی صدر، و لحظه ای دیگر در شریعتی. خانه جلوی چشمم بود. من ریحانه جباری بیست و شش سال دارم و اکنون سالهاست که خانه را ندیده ام. گاهی برای به یاد آوردن نور و عطرش، باید ساعتها فکر کنم و متمرکز شوم. من ریحانه، اعتراف میکنم که گاهی خیلی دلتنگ میشوم. برای دیوارهای خانه. برای پنجره ها، برای آشپزخانه، برای سکوتش، برای امنیت و آرامشش. چیزی که بسیاری از زنان زندانی، هرگز تجربه اش نکرده اند. 
یکشنبه ۴ خرداد ۱۳۹۳
دلنوشته های ریحانه جباری
قسمت سوم
ومن ریحانه جباری بیست و شش سال دارم. سالهاست خانه ام را ندیده ام. دوری از خانه از زمانی آغاز شد که زندگیم با خون و درد در هم آمیخت. اکنون که بار دیگر در حال واگویه در سکوتم، بند دو زندان شهر ری غرق هیاهوست. چند روزی است هواخوری ها را بسته اند و تمام مدت زیر سقف سالن در رفت و آمدیم. هوا بسیار خفه است و از همه بدتر اینکه واحد فرهنگی و اشتغال هم تعطیل است. زمان بسیار کند می گذرد و من برای فرار از سرسام هیاهوی زیر سقف به تختم پناه برده ام و در خیالم غوطه می خورم. من اینجا چه میکنم؟ خانه ام کجاست؟ و به یاد آوردم آنچه بر من رفت. وقتی نوزده سال داشتم و از جنگ با یک مرد تنومند جان سالم به در بردم، توانستم فرار کنم. از بازوانی که میتوانست با یک فشار گردنم را خرد کند رها شده بودم. خسته و کلافه جلوی در خانه ایستاده بودم. داخل شدم. حرارت بدنم متغیر بود. لحظه ای داغ بودم و ثانیه ای بعد یخ کرده، می لرزیدم. مامان داشت میوه می شست. تا مرا دید، دست از کار کشید. نگاهم کرد. فورا روسریم را درآوردم. گاهی نگاهش تیز می شد و ممکن بود خون را ببیند. گفت چه شده؟ دروغی دیگر را بر زبان آوردم. مامان تصادف کردم. گفت تو که ماشین نبرده بودی. گفتم با ماشین دوستم تصادف خیلی سختی کردم. و غر زد که صد بار گفتم با ماشین کسی رانندگی نکن. به ما نمی سازه. از بچگی این را برایمان میگفت که برای عروسیش، بابا، ماشین دوستی را گل زده بود که خراب شده بود. هم داماد دیر رسیده بود و هم بسیار بیشتر هزینه کرده بود. هیچ نگفتم. چقدر دلم می خواست بغلش کنم و برایش بگویم. ولی نتوانستم. هجوم افکار و تصاویر بیچاره ام کرده بود. رفتم لباسم را عوض کردم. چاقو را از کیفم دراوردم و زیر تختم گذاشتم. روسری و مانتویم هم. حوصله شستن شان را نداشتم. شاید میخواستم به عنوان یادگاری قایمش کنم. از دبستان این عادت را داشتم. اگر به سفری میرفتیم، چیزی از آن سفر به یادگار نگه می داشتم. این سه تکه، اشیاء یادگار از یک موقعیت بود که در آن گیر کردم و نشان از لحظه هایی داشت که بسیار بیچاره بودم. روی تختم دراز کشیدم. چشمانم را بستم تا شاید بخوابم. ولی حرفها، خنده ها، حرارت دستهایش، ضعف، ترس، ارتفاع تراس، چاقو و چاقو و چاقو، خون و خون و خون هجوم می اوردند. بیقرار بودم. نمیتوانستم متمرکز شوم. مامان آمد توی اتاق. آب خنک آورده بود و یک سیب. گفتم نمیخورم. گفت پاشو ببینم. خودتو لوس نکن. آب را خوردم. راه گلویم را باز کرد. دستم را گرفت و توی چشمهایم خیره شد. گفت حالا بگو ببینم چی شده که اینقدر کلافه ای؟ چشمم را دزدیدم. این زن استعداد عجیبی داشت در خواندن چشمها. نمی خواستم بداند چه شده. همینطور که دراز کشیده بودم شروع کرد به ماساژ دادن دستهایم. گفت حالا تصادفت چطوری بود؟ گفتم خیلی وحشتناک بود. به آدم زدی؟ نه. خدا رو شکر. پس مهم نیست. مامان ! فکر کنم خسارت خیلی زیادی خورده. گفت هر چقدر باشد مهم نیست. آرام باش و خدا رو شکر کن که به آدم نزدی. خدا رو شکر کن که خودت چیزیت نشده. اگه تصادف نمی کردی بهتر بود ولی حالا شده و گذشته. کمی، فقط به اندازه چند لحظه آرام شدم. کنارم دراز کشید. دستش را روی گردنم گذاشت و موهایم را نوازش کرد. سرم به سینه اش چسبیده بود و بوی امنیت و آرامش همه وجودم را پر کرده بود. خودم را در گرمای مهربانیش رها کردم. در گوشم گفت، وقتی ناراحتی تو رو می بینم، انگار به قلبم خنجر میزنن. ازت میخوام هیچ وقت غمگین نباشی. و من غمگین بودم. گفت سربندی و شیخی چی شد کارشون؟ رفتی؟ ناله کردم آره رفتم. گفت باهاش طی کردی؟ گفتم نه. نمیخوام انجامش بدم. گفت آه چه خوب. هیچوقت حس خوبی نداشتم بهشون. گفت اونا رسوندنت؟ گفتم آره. دلم میخواست گریه ای که در دلم شروع شده بود، بلند بلند و های های ادامه دهم. دلم می خواست به او بگویم چه شده. اما نگفتم. چه بگویم وقتی با ناراحتیم به او خنجر میزنم؟ از چه بگویم؟ گفتم میخوام بخوابم. گفت بخواب. شام آماده شد، صدات می کنم. همیشه عادت داشتم انگشتانش را دانه به دانه می بوسیدم و وقتی هر پنج انگشت بوسیده می شد با کف دستش، روی کل صورتم می کشید و بعد به لبهایش می چسباند. از روزی که یادم هست این بازی را تکرار می کردیم. حتی بعد ها در ملاقات های حضوری. گاهی هم از پشت شیشه ها در ملاقات کابینی همین بازی تکرار شد. چند سالی می شود ترکش کرده ایم.
من ریحانه جباری بیست و شش سال دارم و اقرار می کنم دلتنگ آغوش مادرم هستم. بیش از یکسال و نیم است که هر هفته از پشت شیشه دیدار میکنیم. زندان شهرری ملاقات حضوری ندارد و همه زنهای زندانی باید در خیالشان بوی خانواده شان را بازسازی کنند. و گرمای تنشان را. و امنیت آغوش عزیزانشان را. اینجا محرومیت فقط در آب و غذا نیست. در همه چیز موج میزند.
مامان از اتاق رفت و چراغ را خاموش کرد. و من با یادآوری جنک تن به تن با آن مرد، دوباره و ده باره جنگیدم. خسته بودم. صورتم را به بالش چسباندم و های های زار زدم. دلم میخواست بخوابم و لحظه ای بعد از خواب بپرم و نفس عمیقی بکشم و بگویم، چه خوب. همه ش خواب بود. ولی خواب فرار می کرد و من به او نمی رسیدم. موبایلم چند بار زنگ خورد، یادم نیست چه کسی بود، چه گفت، چه جواب دادم.. . در حالتی بین وهم و واقعیت معلق بودم ونمیتوانستم بین این دو تفکیک قائل شوم. درکم از هستی دچار اختلال شده بود و زمان و مکان در هم می لولیدند. دست و پایم می پرید. انگار دوباره با او درگیر شده بودم. بازویم درد می کرد. کبود شده بود. بوی کوکوی سیب زمینی و آبلیموی سالاد در سرم می چرخید و صدای مامان: ریحان بیا شام. نمیتوانستم از جا بلند شوم. از ظهر هیچ نخورده بودم و دلم مالش میرفت ولی نای حرکت نداشتم. کاش مثل بعضی شبهای دیگر لقمه ای درست کند و برایم بیاورد. نیامد. سعی کردم حرکتی کنم. بی فایده بود. فلج شده بودم. دوباره صدا زد: ریحان. نمیای؟ نتوانستم جواب بدهم. در درونم تقلا میکردم. فریاد میزدم. اما تنم بیحرکت بود و صدایی از گلویم در نمی امد. در را باز کرد. از لای چشمان نیمه باز دیدمش. او ندید این نگاه پر تمنای مرا. زیر لب نجوا کرد: خواب خوش بری عشق من. و رفت. در را بست و رفت و من در اتاقم زیر آوار هجوم حادثه مدفون شدم. نمیدانم چقدر گذشت. با صدای زنگ تلفن به خود آمدم. نفسی کشیدم و جواب دادم. همه هشیاریم به ناگهان در تنم حلول کرده بود. صدای مردی غریبه در گوشم پیچید. گفت، برای کسی حادثه ای رخ داده که در لیست مکالماتش شماره شما هم بوده. گفتم خوب. گفت شما دکتر سربندی را میشناسید؟ بله. فقط تلفنی مکالمه داشته اید یا او را ملاقات هم کرده اید؟ ملاقاتش کرده ام. چه ساعتی؟ ساعت ۶. هیجان زده گفت پس می دانید مجروح شده؟ گفتم بله، حالش چطور است؟ گفت خوب است. ولی شما باید به کلانتری ۱۰۴ عباس آباد بیایید. از سکوت عمیق خانه فهمیدم که همه خواب هستند. گفتم برای چه بیایم؟ برای توضیح و تحقیق. الان که نمیتوانم ولی فردا اول صبح می ایم. گفت فردا نمی شود و باید همین الان بیایید. پیش خودم فکر کردم عجب خری است که نمی داند این وقت شب یک دختر نمی تواند تنها از خانه خارج شود. برای خلاصی از اصرارش گفتم الان تهران نیستم و قطع کردم. جانی دوباره گرفته بودم. از اتاق خارج شدم. مامان پای تلویزیون خوابش برده بود. رفتم توی آشپزخانه. خواستم لقمه ای بگیرم و بخورم ولی حوصله نداشتم. فقط یک لیوان آب. برگشتم توی اتاق و روی تختم پهن شدم. تلفنم دوباره زنگ زد. این وقت شب. ؟ جواب دادم. همان صدا بود. با تحکم حرف زد. گفت ما جلوی درخانه ایم. بیا و در را باز کن وگرنه با اسلحه از دیوار حیاط داخل می شویم. شما کی هستین؟ پلیس. صبر کنید الان میایم. به سختی رفتم و در را باز کردم. سه مرد بودند. یکی که به نظر رئیس بود و بعدا فهمیدم اسمش شاملو است. بازپرس شعبه یک امور جنایی. همان کسی که در زمان انفرادی در باره اش نامه های باریک می نوشتم. سوسمار پیر لقبش داده بودم. همان که چند روز بعد از دستگیری، با حرفهایش دندانهایش را در گوشتم فرومی کرد. مثل یک سوسمار. دیگری کمالی بود. افسر اداره دهم آگاهی شاپور. سومی راننده بود. مهر آبادی. شاملو همانجا از من سوال و جواب کرد. برایش گفتم که در خانه ای چنین شده و چنان. گفت می دانیم. چاقویی که زدی الان کجاست؟ توی اتاقم، برم بیارم؟ نه تنها نمیتونی بری داخل، ما هم می اییم. سه تایی داخل شدیم. مهرابادی بیرون ماند. شاملو توی حیاط ایستاد و کمالی همراهم داخل اتاق شد. خواهر کوچکم که بادوک صدایش می کردیم بیدار بود. ما را دید. با چشمهای پرسشگر یک نوجوان سیزده ساله نگاهمان کرد. کمالی با اشاره به او گفت هیسسسسس. بادوک ملافه ای روی سرش کشید. او را میدیدم که می لرزد. با کمالی وارد اتاقم شدیم. بلافاصله چاقو را از زیر تختم بیرون آورده و به او دادم. گفت چه لباسی پوشیده بودی؟ لحظه ای بعد هر سه تکه یادگار تلخترین موقعیت زندگیم دست او بود. گفت برویم. از اتاق خارج شدم که ناگهان دیدم مامان در را باز کرد. جیغ ریزی کشید، تو کی هستی؟ مامان جان آرام باش. در لحظه ای چیزی دورش پیچید و دوباره برگشت. رو به کمالی کرد تو کی هستی؟ تو خونه من چکار میکنی؟ خواست بابا را صدا کند. کمالی گوشه کاپشن نازکی که تنش بود را کنار زد و مامان چیزی دید که صدایش را پایین آورد. آقا اسلحه تو نشونم نده، تو کی هستی؟ کمالی فقط می گفت ساکت باشید. ولی توضیحی نمی داد. مامان کلافه بود. چشمش خوب نمی دید. شاملو که صدا را شنیده بود وارد اتاق شد. مامان بیشتر ترسید. تکیه به دیوار زد و روی زمین نشست. اینجا چه خبر شده؟ شاملو خودش را معرفی کرد. گفت دخترت به عابر پیاده زده و فرار کرده. مامان ناباورانه نگاهم کرد. ریحان ! دروغ گفتی؟ تو به آدم زدی؟ چرا نبردیش بیمارستان؟ حالا مرده؟ ای وای. نگران و در هم ریخته، با من دعوا کرد. زن بوده یا مرد؟ سیل سوالهایش جاری شد. شاملو نقطه آخر را گذاشت. خانم اینجا هیچ حرفی نمیشه زد. توی کلانتری عباس آباد همه چی روشن میشه. مامان گفت پس برم باباشو بیدار کنم ما میایم. شما برین. شاملو گفت نه. ما می بریمش و شما خودتان بیایید. دمپایی توی حیاط را پوشیدم و رفتم. مامان را نبوسیدم. حتی خداحافظی نکردم. خانه را سیر ندیدم. با اتاقم وداع نکردم. هیچ تصوری از آنچه انتظارم را میکشید نداشتم. فکر میکردم چند ساعت بعد به خانه برمی گردم و میخوابم. توی ماشین نشستیم و حرکت. مهرابادی راه را اشتباه رفت. من کوچه پس کوچه های آنجا را بلد بودم و راهنمایی کردم. توی راه پرسیدند چه اتفاقی افتاده؟ همه را گفتم. کمالی با هیجان میگفت آره کاندوم هم صورتجلسه کردیم. شاملو گفت همین یک مدرک تو را نجات می دهد. تو طبق شواهد و ماده شصت و چند دفاع مشروع کرده ای و هیچ نگرانی ندارد. معنی حرفهایی که می زد نمی فهمیدم. چند میس کال مامان را دیدم. برایش در ثانیه ای پیامکی فرستادم. عاشقانه. در آن گفتم با حرفهایی که می زنند، فکر کنم تا صبح طول بکشد و چون شارژ ندارم تلفن را خاموش می کنم. نگران نباش عشق من. شاملو گفت تو حق نداری از موبایل استفاده کنی. گوشی را گرفت. رسیدیم به میدانگاهی کوچکی که در ضلع شمالیش کلانتری بود. ۱۰۴ عباس آباد. از پله ها بالا رفتیم. وارد اتاقی شدیم. روی صندلی نشستم و همه از آن خارج شدند. تنها در فضایی ناشناخته و نسبتا تاریک نشسته بودم.
من ریحانه جباری بیست و شش سال دارم و اعتراف میکنم، وقتی نوزده سال داشتم نشانه های کائنات را درک نکردم. اگر دانایی داشتم، باید از همان اتاقی که آرام نشسته بودم میفهمیدم که چه روزهایی در انتظارم است. باید درک میکردم که آینده ام تیره و تار خواهد بود. باید اتاق نیمه تاریک را حس میکردم. نکردم، ندانستم و نفهمیدم. ساعتی بعد مرا به اتاق دیگری بردند. یک میز دراز و صندلیهای دورش. پر بود از مردانی با چهره های عبوس. روی یک صندلی نشستم و درست روبروم شاملو نشست. گفت چه اتفاقی افتاد. گفتم من که تو ماشین براتون گفتم. یکی از مردان گفت برای ما هم بگو. گفتم. از جزئیات میپرسیدند و جواب میدادم. خسته بودم. ساعت ۶ صبح از ساختمان خارج شدیم. مردان عبوس رفتند. شاملو و کمالی کنارم بودند. مامان و بابا را دیدم. پریشان بودند. خواستم بغلشان کنم. نگذاشتند. چند دقیقه دم درصحبت کردند. کمالی گفت نگران نباشید. دخترتان یک … را کشته. شاملو تایید کرد. مامان پرسید معتاد بوده؟ نه. قاچاقچی بوده؟ نه به این فکر نکنید ما کارمان را انجام میدهیم، شما ساعت ۱۱ بیایید اداره دهم آگاهی. خیابان شاپور. بابا گفت کروکی تصادف رو کشیدند؟ کمالی خندید. و من آب شدم. شرمنده چهره شریف پدر و مادرم بودم. حتی نمیدانستند چه اتفاقی افتاده. سوار ماشین شدم. مامان بوسه ای برایم فرستاد و دست تکان داد.تا دور شدن ماشین، چهره شان را دنبال کردم. شاملو پیاده شد و من به اتفاق کمالی به ساختمانی رفتم که اسمش آگاهی شاپور بود. کمالی گفت تو میدانی واتا چیه؟ گفتم چی؟ گفت واتا. تا حالا اسمشو شنیدی؟ گفتم نه. گفت میدونی این مرده کی بوده؟ گفتم آره. جراح پلاستیک بوده. گفت خیلی پرتی. چه طور نمیدونستی این یارو کیه؟ گفتم مگه کی بوده؟ گفت مقام دار بوده. حرفش رو خورد. ولش کن. مهم نیست. ساعت ۶:۳۰ بود و اداره خالی بود از کارمندانی که دو ساعت بعد آنجا را پر کردند. به اتفاق یک مامور به طبقه پایین امدم برای انگشت نگاری. مامان و بابا را دیدم. مامان با مامور صحبت کرد و بابا منو بوسید. جرات کردم و موقع بوسیدن در گوشش گفتم دارن سیاسی ش میکنن. از آنجا به اتاقی کوچک در طبقه اول رفتیم. یک زن موبور با یک مرد جوان خبرنگار منتظر بودند. عکسی انداختند که به زور خودم را صاف نگه داشتم. بینهایت خسته و گرسنه بودم. از دیروز صبح که از خواب بیدار شده بودم، یک لحظه نخوابیده بودم. به شدت نیاز به دستشویی داشتم. ولی همراه کمالی و یک سرباز سوار یک پیکان که توی حیاط بود شدم و به جایی که نمیدانستم کجاست رفتم. برای اولین بار دستبند زدند و من در آنجا سردی و سفتی دستبند را حس کردم. روبروی دانشگاه تهران. ساختمانی بود کهنه و قدیمی. طبقه سوم. دفتر شعبه یک بازپرسی. شاملو بود. حالم را پرسید و گفت به طبقه اول بروید. از پله ها رفت و آمد می کردیم. خسته و کوفته بودم و پله ها پایان ناپذیر. اتاقی پر از خبرنگار بود. همه چیز را از اول گفتم. بی حوصله بودم و فکر می کردم چند بار باید یک چیز را تکرار کنم. خسته بودم از گفتن و گفتن. دلم می خواست چشمانم را ببندم. دوباره پله ها. طبقه سوم. روی صندلی های سبز رنگ راهرو نشستم. آبخوری نزدیکم بود. به شدت تشنه بودم ولی با دستبند هم مگر می شود آب خورد. غرورم اجازه نمی داد بگویم برایم آب بیاورند. در اتاق شاملو، دوباره همه چیز را باید از اول می گفتم. دیگر صدایم در مغزم میپیچید و انگار کس دیگری حرف میزد. دوباره آگاهی. مردمی که آنجا بودند، خوشبخت بودند، راحت آب می خوردند و لابد به دستشویی می رفتند. تحویل بازداشتگاه شدم. مسئولش یک زن زشت بود. با صورت پر مو. گفت دوست پسرتو کشتی؟ گفتم نه. غر زد که همه تون اولش همینو می گین، بعدا معلوم میشه. در آن لحظه نمی فهمیدم چه می گوید. چیزی که روز بعد به چشم دیدم و فهمیدم. یک ناخن گیر کهنه آورد و خودش از خجالت ناخن هایم در آمد. از گوشت. ته ته. یاد مامانی افتادم که وقتی می دید دختری ناخن میخورد میگفت، پیغمبر گفته زن ها باید کمی بالاتر از گوشت، ناخن بگیرند. گریه ام گرفته بود. درد داشتم. ولی به روی خودم نیاوردم. مرا به یک اتاق کوچک که فقط موکت داشت فرستاد. چند زن در آنجا بودند. روی دست یکیسان زخمهای عجیبی بود که هرگز شبیه آن را ندیده بودم. بعدها فهمیدم این زخمها یادگار چیزی است به نام خودزنی.
من ریحانه جباری بیست و شش سال دارم و زنان زیادی را دیده ام که وقتی عصبانی میشوند، با چاقو یا شیشه شکسته یا هر چیز تیز روی دست و تنشان را میبرند تا خون فواره بزند. با دیدن خون، آرام می شوند. زخم بسته میشود. گوشت اضافه میآورد. تا زمانی دیگر که نیاز به فواره خون داشته باشند. حتی الان از دیدنش چندشم میشود. هرگز در اوج نگرانی و ناراحتی، حتی هوس چنین کاری به سرم نزده. اما وقتی نوزده ساله بودم، از ترس مجبور شدم به زنان بازداشتگاه آگاهی بگویم آدم کشته ام. چشمهایم خسته بود. جا نبود که بخوابم. توانستم پشتم را به زمین بگذارم و پایم را به دیوار زدم. سهم من از این اتاق به اندازه بالاتنه ام بود. لحظه ای چشم بستم. افکارم هجوم میاورد. ماموری آمد و گفت الان وقت خواب نیست. همه بشینید. نشستیم. این اتاق در راهروی باریکی قرار داشت که در انتهای آن یک سینک ظرفشویی و دست راست آن دو دستشویی و حمام با در نصفه داشت. دو اتاق دیگر هم بود که به آن انفرادی میگفتند. به شدت خسته و گرسنه بودم. شب، نفری یک سیب زمینی به ما دادند و یک پتو. و برای صبحانه، یک کف دست نان و به اندازه نصف قوطی کبریت، پنیر. جا نبود بخوابیم. هفت و هشت شدیم. تنها روزنه به بیرون، لابلای پره های یک هواکش کوچک بود. ساعت نداشتم و تشخیص زمان غیرممکن. هرگز پیش از آن با شلوار جین نخوابیده بودم. هرگز روی زمین سفت نیز. پتوی زبر بدبو یی داشتم. توی اتاق کوچک و زیر آن سقف دوازده نفری نفس میکشیدیم. پیش از آن هرگز معتادی را از نزدیک ندیده بودم و آن شب، یک زن معتاد بالای سرم بود که مرتب بالا میاورد. با تمام این عجایب، من بیهوش شدم. شنبه صبح از خواب بیدار شده بودم و حالا یکشنبه به پایان رسیده بود که بیهوش شدم. بیدارباش زدند. بدنم کوفته بود و درد میکرد. آیفون تصویری زنگ خورد و اسم مرا صدا زدند. دستبند. اداره دهم. حالا با دقت نگاه کردم. سالن بسیار بزرگی که دورتادورش میز بود. دیوارها تا نصفه، سنگ مشکی بود. یک در کوچک و یک اتاق شیشه ای. مرا به اتاق شیشه ای بردند. یک میز و چند صندلی. دو مرد مسن با ریش نشسته بودند. دستور دادند دستبندم را باز کنند و برایم چای بیاورند. با اینکه تابستان بود ولی به شدت سردم بود. چیزی شبیه به هم خوردن دندانها و لرزیدن صدایم هنگام حرف زدن. مردان مسن گفتند که ما مربوط به این اداره نیستیم و از رهبری آمده ایم. می خواهیم بدانیم واقعیت چیست. فقط گوش کردند. نه چیزی نوشتند و نه من چیزی نوشتم. و پس از آن هرگز در هیچ کدام از مراحلی که گذراندم ندیدمشان. برگشتم به بازداشتگاه. پتوها نبودند. کمی ناهار دادند. برنجی که قرمز شده بود و بدبو. اما سوال و جواب در کار نبود. همچنان بدنم درد میکرد. اجازه دراز کشیدن نداشتیم. نشسته، چشمهایم را می بستم. سرم به شدت سنگینی میکرد. فردا، سه شنبه، صبح زود به طرف دفتر شاملو حرکت کردیم. توی راهرو روی صندلی های سبز نشسته بودم. مامان را دیدم. او هم مرا دید. به طرفم دوید تا بغلم کند. کمالی گفت نزدیک نشو. و دیدم که دوباره به دیوار روبرو تکیه داد و روی زمین سر خورد. خندید و گفت اینجا نشستم که از روبرو ببینمت. سرم روی گردنم سنگینی میکرد، اما صاف نشستم. هردومان همزمان به هم دروغ میگفتیم. در چشمانش وحشت و نگرانی را میدیدم. بابا دیرتر آمد. دنبال جای پارک میگشته و مامان صبر نکرده و زودتر آمده بود. شاملو دوباره بازجویی کرد و گفت این پرونده برای ما بسیار پرهزینه است. تو باید چیز دیگری بگویی. و من نمیدانستم چه میگوید. بعد از ظهر در اداره ده آگاهی روبه دیوار نشسته بودم. گفته بودند نباید برگردم. صدای فریاد دو نفر را می شنیدم که نزدیک می شدند. از لهجه شان فهمیدم افغانی هستند. کسانی آن دو افغانی را میزدند و فحش های رکیک میدادند. افغانی ها التماس میکردند. دور تا دور سالن دوانده میشدند. وقتی از پشت سرم رد میشدند صدای نفس نفسشان توی مغزم فرو میرفت. از گوشه چشم میدیدم که با هر قدم که برمیدارند لکه خون باقی میماند. ترسیدم. بعد ها فهمیدم که از آن در کوچک خارج شده و درین سالن برای اینکه کف پایشان ورم نکند دوانده میشدند. بعد ها بارها روبروی همین دیوار با سنگهای مشکی نشستم. خیره به دیوار زل میزدم و نگاهم به سایه هایی بود که روی دیوار نقش میبست. با نزدیک شدن هر سایه، دندانهایم را به هم فشار میدادم که اگر از پشت توی سرم زدند، دندانهایم نشکند. گردنم را سفت میگرفتم گه تا حد امکان جلوی ضربه را بگیرم. آن روز، دو مرد به من نزدیک شدند. یک مرد تپل با هیکل معمولی و ته ریش که هرگز اسمش را نفهمیدم و مرد دیگری که اسمش سرهنگ کرمی بود. مرد تپل گفت برایم بگو چگونه قتل انجام گرفت. گفتم. گفت دختر ادا در نیار و واقعیت را بگو. گفتم واقعیت همین است که میگویم. کرمی پرید و از پشت موهایم را گرفت. سرم را به عقب کشید. درست مثل سربندی، سرم را با قدرت به عقب کشید. گردنم گرفت. همانطور که موهایم را گرفته بود مرا کشاند و داخل اتاق با در کوچک پرتاب کرد. یک میز کوچک با صندلی پشتش. دو صندلی هم آنطرف اتاق بود. پشت میز نشستم. کاغذ و خودکار دادند. بنویس. نوشتم. با دستبند نوشتم. " من وقتی مورد هجوم از طرف دکتر سربندی قرار گرفتم در دفاع از خودم به او یک ضربه چاقو زدم. ناگهان کرمی از پشت توی سرم زد. ناگهانی بود و من گردنم را محکم نگرفته بودم. سرم روی میز خورد. کاغذ را برداشت و پاره کرد. از اول بنویس. واقعیت را بنویس. کرمی از اتاق خارج شد. مرد تپل گفت شوخی بردار نیست. تو همکاری کن، ما به قاضی می گیم که همکاری کردی و بهت تخفیف میدن. فردا می خوان خانواده ات رو، همه شونو بازداشت کنن. نمیخوای بهشون رحم کنی؟ گریه ام گرفت. گفتم واقعیت همینه. باور کنید. چرا منو زد؟ مگه چی باید بنویسم؟ گفت تو رو زد؟ تو به این میگی زدن؟ گفتم من چیز دیگه ای ندارم که بگم و فقط همونا رو می نویسم. گفت حتما باید بتکونن تو رو؟ کرمی برگشت داخل اتاق. با دو مرد دیگر. یکی قدبلند و ریش دار و دیگری متوسط و بدون ریش. ان دو نفر نشستند روی صندلی. مرد تپل پشت سرم بود. کرمی داد زد می نویسی یا نه؟ تا حالا اراجیف بافتی، حالا راستشو بگو. مرد تپل گفت نه الان همکاری می کنه. الان مینویسه. یه کم فرصت بدین. داره فکرشو جمع میکنه. دوباره نوشتم. من در حالی که مورد هجوم سربندی قرار گرفته بودم در دفا… مرد تپل سرم را به عقب کشید و مرد بی ریش چند سیلی در دو گوشم زد. چپ راست، چپ راست. و من اولین کتک واقعی را در زندگیم خوردم. کرمی داد میزد اسم این مرد چه بود؟ گفتم سربندی. بلندتر داد زد اسم کوچکش؟ و من نمیدانستم.
من ریحانه جباری نوزده ساله، مردی را کشته بودم که حتی اسم کوچکش را نمیدانستم. 
یکشنبه ۴ خرداد ۱۳۹۳
دلنوشته های ریحانه جباری
قسمت چهارم
من ریحانه جباری بیست و شش سال دارم. اکنون همچنان روی تختم در زندان شهرری نشسته ام و مرور میکنم تلخترین روزهای زندگیم را. روزهایی که با یادآوریش زخمهایم دوباره سر باز میکند و انگار خون قی میکنم. وقتی نوزده سال داشتم با مردانی روبرو شدم که فکر میکردم میتوانم آنها را قانع کنم که مثل آدمهای متمدن حرف بزنیم. فکر میکردم من میگویم و آنها میشنوند. مردانی که اگر در جایی به جز آگاهی شاپور آنها را میدیدم، کوچکترین تصوری از خشونت آنها پیدا نمیکردم. اما به جرات میتوانم بگویم آنها هیولاهایی بودند تیره دل، که نقاب انسان بر چهره شان زده بودند.در چند روز پی در پی که در آگاهی بازجویی میشدم، زمان برایم بی مفهوم بود. من هم مثل عقربه های ساعت از جایی به جای دیگر برده میشدم. درین میان، گاه به دادسرای امور جنایی هم میرفتم. و بازجویی شاملو حسن ختام روزم میشد. اما یک روز شوم در دوره بازجوییم شروع شد که روزها را به روال حیوانی در قربانگاه گذراندم. وقتی گوشم داغ میشد از ضربه های دست سنگین بازجو، دردش از بین میرفت و دیگر عذاب نمیکشیدم. پس کرمی بارها و بارها کاغذی روبرویم گذاشت و نوشتم و پاره کرد. و درین بین گاهی سروان کمالی را میدیدم. او اخم میکرد و میپرسید. من مینوشتم. او پاره نمیکرد. نمیزد. دشنام نمیداد. فقط نوشته ها را میخواند. گاهی رد کوچک و محوی از لبخند در صورتش میدیدم که مرا دلگرم میکرد. تند حرف میزد و انگار همیشه عجله داشت برای نوشتنم. و وقتی جواب سوالهایش را مینوشتم، به سرعت برمیداشت و میرفت. نمیدانم روز چندم بود. خسته بودم و کثیف. چقدر دلم میخواست حمام بروم. خاک های زمین آگاهی همه تنم را آلوده کرده بود و عرقی که در حین بازجویی ها میکردم، روی دستها و موهایم رد گلی میگذاشت. از دادسرا و سوال و جواب بی پایان شاملو برگشته بودم. تمام راه برگشت در دلم دعا میکردم به بازداشتگاه بروم تا بخوابم. حتی نشسته. دلم میخواست مغز خسته ام آرام بگیرد در سکوت ذهنی. اما خدا نشنید. و به محض رسیدن به شاپور به اداره دهم برده شدم. سه مرد هیولا در اتاق کوچک منتظرم بودند. کرمی نبود. به محض ورود دستبندم را به صندلی بستند و مجبورم کردند روی زمین بنشینم. خسته بودم. سرم را روی کفه صندلی گذاشتم. صدایشان را تشخیص نمیدادم. یکی بعد از دیگری فریاد میزدند: فکر کردی خیلی زرنگی؟ از تو گنده تراش اینجا موش شدن. تو جوجه میخوای ادای کیو دراری؟ هر چی میپرسم بلند جواب بده. شیخی اونجا بود مگه نه؟ گفتم توی راه پیاده شد. ولی وقتی میخواستم فرار کنم در رو باز کرد …..توی پشتم چیزی حس کردم. باد کردن پوستم را حس کردم. و … تق …. پوستم شکافت. بعد از صدای تقه ریزی که با عصبم شنیدم، تازه آتش گرفت. سوخت. و من فریادی کشیدم از نای دل. گوشم از صدای فریادم درد گرفت. من صدای شلاق را نمیشنیدم. شلاق نبود، طناب نبود. چوب نبود. هرگز نفهمیدم که در آن چند روز با چه آتشم میزدند آن سه اژدهای آتش افروز. فقط صدای فریادم در گوشم میپیچید که خدا لعنتت کنه. و محکم تر آتش میریخت بر پشتم. و من افتاده بر زمین، حقیر و خوار، غرق در آب دهان و آب بینی و اشکم بودم. دستهایم که بر صندلی بسته بود بالاتر از تنم، موقع پیچ و تاب گر گرفتن، از زیر بازوانم بی حس شده بود.
من ریحانه جباری اکنون بیست و شش سال دارم. روی پشتم هنوز اثر کمرنگ نقاط ترکیده پوستم دیده میشود. همان نقاطی که در بازگشت به بازداشتگاه، چند زن معتاد و فاحشه دستشان را آرام رویش میگذاشتند و سوره حمد را زیر لب میخواندند تا دردش کم شود و من برای اولین بار در زندگیم در این زنان رگه های محبت را دیدم. زنانی که اگر در خیابان میدیدمشان، نگاهم را با اخم از آنها میدزدیدم. و من برای اولین بار دیدم که یک معتاد برایم گریه کرد و در گوشم گفت به زمین گرم بخورن جز جیگر زده ها. و این روزهای شوم و تلخ با اقرار من پایان یافت. من ریحانه جباری اعتراف کردم که در اولین دیدار با سربندی و شیخی دانستم که این دو عضو وزارت اطلاعات بوده اند و میدانم که واتا را با ط مینویسند. واطا. تازه میفهمیدم کمالی در آن صبح زود چه سوالی از من پرسید. من وقتی نوزده سال داشتم روی برگه ای که کمالی به من داد، همه آنچه به سه هیولا اقرار کرده بودم نوشتم و او خواند. نگاهم کرد. لبهایش را برچید و رفت. میخواهم هر چه زودتر این بخش را به پایان ببرم چرا که میترسم زمان کافی برای نوشتن باقی نمانده باشد. این نامه ها را به زنی مهربان که همین روزها از زندان خواهد رفت میدهم. همیشه به مادرم گفته ام که برایش ارثیه کاغذی زیادی گذاشته ام. نامه های زیادی را در طول این چند سال به خودش داده ام. تقریبا همه را. به جز چند تایی که شاملو شکار کرد و هرگز پس نداد.
من ریحانه جباری بیست و شش سال دارم و با اینکه رد درد همچنان بر روح و تنم باقی است، اما کینه ای از هیولا ها ندارم. حتی از آن مرد خپل بد دهن که با کفش سنکینی مثل کفش های صنعتی که داشت روی انگشت پایم پرید و فشار داد. ناخن پایم شکست و هنوز هم ناخن کج و معوجی که درآورده با گوشت تیره رنگ انگشتم احاطه شده است. کینه ای از آنان ندارم زیرا کمی بعد با کسانی روبرو شدم که از این سه مرد خشن تر بودند. در روبرویی با همانان بود که دیگر دوست ندارم موهایم بلند باشد. فهمیدم، موی بلند نقطه ضعف هر زن است در جنگ با یک مرد. دو مرد، چند نامرد. مویی که زیبایی میآفریند، وقتی دور دستی پیچیده میشود، تبدیل به طنابی برای کشیدن یک زن، روی زمین. و عاملی برای دردی که در چشم می چرخد و در گوش تیر میکشد و از دهان فریاد. و به مرور دانستم، طبیعت شغل عده ای همین است. کسانی در شهر زندگی میکنند، بچه دار میشوند، مهمانی میروند، عید میگیرند و عزا، نذر میکنند و به همسایه ها میدهند، خرید میکنند و میخندند، اما پولی که میگیرند بابت آتشی است که بر جان کسی میریزند. من درین جهان شکایتی از این آدمها ندارم. اما بی شک، در سرای دیگر، من شاکیم و آنها متهم. من در این جهان آنان را بخشیده ام. و بدین ترتیب وارد مرحله جدیدی از زندگی شدم. انتقال به زندان اوین. انفرادی. با تنی زخمی و روحی آزرده از تیر خلاص شاملو: پدر و مادرت دیگه تو رو نمیخوان. گفته ن که بکشینش. ما همچین دختری نداشتیم. و من ناامید و بی کس در حالی که تمام پشت و روی شانه هایم پر بود از زخمهایی که خون رویشان دلمه بسته بود ،پرتاب شدم به اتاقی ۹ متری که کف اش موکت شده بود و تا ارتفاع زانوهایم دیواره ای داشت مثل اپن آشپزخانه. توالت و یک دوش و روشویی. دیوارش پر بود از لکه و نوشته. دو پتو هم برایم آوردند. همچنان زبر و بدبو.
اینجا زندان اوین بود. زندانی که قبلا اسمش را شنیده بودم و حرفهایی که خاطرات دوران شاه را برای پیرمردها و پیرزنانی که گاه در میهمانیهای خانوادگی میدیدم زنده میکرد.همان هایی که برای بابا و مامان ازگردش روزگار میگفتند. رو به شکم دراز کشیدم. ساعتها باورم نمیشد که در سکوتم. صدای فریاد در گوشم میپیچید و با زهر درد پشتم مخلوط میشد. خدایا چه کنم با تنهایی؟ چرا چنین بی کس شدم؟ تمام عمر باید تنها باشم و دیگر روی بابا و مامان و بچه ها را نبینم؟ یعنی اگر روزی اتفاقی چشممان به هم بخورد، رویشان را برمیگردانند؟ ای خداااا چقدر دوستشان داشته و دارم. بیهوش شدم و نمیدانم چه مدت طول کشید تا بیدار شدم. بارها در آن سلول که به آن انفرادی میگفتند، با کابوسی از خواب میپریدم. دستی از توی پنجره دراز میشد و مرا در چشم برهم زدنی از اتاقم بیرون میکشید. و یا من در اتاق دراز کشیده بودم که همان دست در لحطه، بابا یا بقیه را میکشید و محو میکرد و من ثابت میماندم. تنم حرکت نداشت با وجود تقلای زیاد. صدایم در نمیامد با وجود فریاد. دوماه ساکن این خانه جدید بودم. خانه ای در وجودم تخم کینه پاشید و سالها طول کشید تا مهارش کنم. روزی یکی از نگهبانان کارتی به من داد و گفت این کارت یعنی پول. زخمها رویه بسته بودند و من میتوانستم حمام بروم. همان روز پیرزنی به سلول آمد. برای نظافت. این رسم اوین بود. زنان بی کس و کار و بی ملاقات باید کار میکردند تا ساعت تلفن داشته باشند و با فروش زمانشان به دیگر زندانیان پولی بگیرند برای امرار معاش. اسمش نسا بود. سرتا پا حسرت و حرمان. به او گفتم من یک کارت دارم. تو برایم یک خودکار بخر و هرچه دلت خواست بردار. برایم آورد و یک بیسکوییت ساقه طلایی. بعد از مدتها طعم جدیدی را تجربه میکردم، که یادگار زمان خوشی و خانه بود. حالا خودکاری داشتم. روزنامه را شاملو برایم ممنوع کرده بود. ملاقات را ممنوع کرده بود. کتاب یا خبر را ممنوع کرده بود و قران را نیز. اما من خودکاری داشتم که با یک هواخوری تکمیل شد. گوشه هواخوری سطل زباله ای بود که در آن خرده ریز نگهبانان ریخته شده بود و من در تمام مدت هواخوری یکنفره ام گوشه های سفید کاغذ ها را جدا کردم و توی جیب شلوار جینم گذاشتم وبا خود به سلول آوردم. شروع به نوشتن کردم. روی باریکه های کاغذی، غیظ کردم، گلایه کردم، التماس کردم، فحش دادم … و لقبی برای شاملو ساختم. سوسمار پیر. عصر یک روز غمگین زنی برای دادن غذا، دریچه را باز کرد. اسمش فاخته بود. گفت توی بخش صندوق سالن ملاقات مشغول جارو زدن بوده که یک زن و مرد آمده اند و برایت پول ریخته اند. زن از مسئول صندوق پرسیده یعنی شما ریحانه را میبینید و به او پول را میدهید؟ گفته آری. مرد جواب داده خوش به حالتان که میتوانید دختر مرا ببینید. هرگز فراموش نمیکنم موج شادی و امیدی که فاخته برایم آورد. این گفته ساده او به من اطمینان داد که سوسمار پیر دروغ گفته که مرا رها کرده اند. و من قوی شدم. درد را فراموش کردم و نوشتن نامه برای خانواده ام را شروع کردم. پس آن کارت، یعنی بابا و مامان تا اینجا آمده اند و برای من که ممنوع الملاقات بودم پول ریخته اند. پس خودکاری که برایم ده هزار تومان آب خورد سوغات آنان بود. هنوز آن خودکار را دارم. هر چند فقط جلد مات شده یک خودکار بیک است، اما برای من یاداور چیزهای زیادی است. شاملو زمانی که نامه ها را توقیف کرد که در زمان مناسب خواهم گفت، یک ایده جدید در پرونده ام خلق کرد: تو قدرت سازماندهی داری. این همه کاغذ جور کرده ای و نوشته ای. در حالی که من اکیدا دستور دادم که تو از داشتن همه چیز محروم شوی. پس میتوانی به شکل سازمانی اقدام به قتل کنی. و من شاخ درآورده بودم از این استدلال سوسمار پیر. او که هرگز در شرایط مشابه نبوده، هرگز نمیدانست، بسیاری از آدمها در فقر مطلق زندگی میکنند و گاهی با کمی پول برایت چیزهایی فراهم میکنند تا تو راحتتر زندگی کنی، حتی اگر سوسماری دندانهایش را برایت تیز و تیز تر کند. و درین وانفسای زندگی، فاخته، زنی که مثل یک پرنده از کنار سلولم گذشت و برایم امید به ارمغان آورد. زنی که چند ماه بعد اعدام شد و من برای اولین بار دیدم که گاهی کسی را میبرند که دیگر هرگز باز نمیگردد. در سلول انفرادی یک مهتابی همیشه روشن. هرگز نوری از بیرون نمیدیدی که بفهمی شب شده یا روز. فقط از رفت و آمد کارگرها و نگهبانان میفهمیدی روز است. و در سکوت، در دل شب یاد گرفتم که میتوان با چسباندن گوش به در سرد آهنی چیزهایی شنید و از راه دریچه غذا با سلولهای همسایه حرف زد. و من یاد گرفته بودم شبها بیدار بمانم. در همین شبها بود که با اکرم و پروانه آشنا شدم. اکرم همسر یک روحانی بود که هرگز نفهمیدم آنجا چه میکند. اما پروانه فرق میکرد. سالهای دهه ۶۰ در زندان بوده و به شکل معجزه آسایی از مرگ نجات پیدا کرده بود. اکنون نیز برای طرفداری از مردی که من نمیشناختم و او به من معرفیش کرد آنجا بود. مردی به نام اصانلو. گویا رئیس اتحادیه شرکت واحد بود و من نمیفهمیدم چرا باید برای اینچنین حرفهایی زندان بود. برای پروانه گفته بودم زخمهای تنم رو به بهبودند و او خیلی برایم میگفت از اهمیت مقاومت در مقابل اعترافهای زوری. افسوس که دیر آمده بود و من به همه چیز اعتراف کرده بودم. به سیاست که هرگز درکش نمیکردم. و به انواع رابطه.
من ریحانه جباری در حالی که هرگز پیش از آن دستگیر نشده بودم و هرگز رفتاری نکرده بودم که حتی حراست دانشگاه تذکری به من بدهد، اقرار کردم با همه کس رابطه داشتم. و این سوسمار پیر بود که گفت هر ارتباطی، حتی تلفن زدن بین یک زن و مرد نامحرم، رابطه است. منی که کسر شانم میشد با کسانی حتی حرف بزنم، اقرار کردم به آنچه سوسمار میخواست و میگفت.
شبی دیگر در زندان شهرری به پایان رسیده و من باید به سرعت برای رفتن به واحد فرهنگی آماده شوم. بی شک بزودی همه آنچه باید خانواده ام بدانند از ظلمی که سیستم زندان و بازجوها و شاملو به من کردند، خواهم نوشت. نمیخواهم خاک شوم و رنجم به باد سپرده شود.
دلنوشته های ریحانه جباری
قسمت پنجم
من ریحانه جباری بیست و شش سال دارم. اکنون که در گور دسته جمعی زندان شهرری روزی را گذرانده ام، پراز تنش و درگیری، در فضای خفه و بی هوا، که با نفرت پراکنی ماموران کینه توز، تنگتر و سمی تر شده است، به تختم پناه برده ام. امروز بازی بچه گانه و ساده ای که میتوانست خنده بر لبهایمان بنشاند با برخورد عقده ای یک مامور تبدیل به یک روز نفرت انگیز شد. بچه های جوان زندانی، که معمولا به جرم خلاف های سبک مثل کیف دزدی و یا بدحجابی یا فحش دادن به مامور راهنمایی، دستگیر میشوند با یک بطری آب بازی کردند. بطری خالی را روی زمین میگذارند و میچرخانند. در بطری رو به هر کس بایستد او باید کاری انجام دهد. اولش با شیرینی و خنده شروع شد. . خنده ها فضا را پر کرد. همه، حتی اگر در بازی نبودند، از صدای خنده آنان، میخندیدند. بعد با دخالت یک مامور عقده ای که از خندیدن زندانیان بدش میاید، موذیانه و با پیشنهاد کارهای خشن، تبدیل به یک دردسر واقعی شد. کار به سیلی زدن های افسری و لیسیدن توالت کشیده شد. و من شاهد بودم، چگونه خنده به صدای بلند و نفسهای تند و رگهای گردن کلفت شده و صورتهای سرخ و دعوا … وبعد تنبیه و خستگی تبدیل شد. تختم را دوست دارم. فضایی است که در این مکان عمومی فقط مال توست. فقط مال تو. هر چه بخواهی به سقفش میچسبانی. و یا به دیواره اش. من بریده روزنامه هایی دارم مربوط به یک شاعر. اسمش ریحانه جباری است. چند سالی از من بزرگتر است و اکنون در شهری از ایران زندگی میکند و لابد در برخورد با محیط اطرافش یا آدمهایی که میبیند، احساسش برانگیخته شده و شعر میگوید. گاهی در روزنامه هایی که در زندان هست، شعری ازو چاپ میشود، که من بریده و به دیوار تختم که با ملافه ساخته شده میچسبانم. تختم یعنی سلول انفرادی برای تمرکز افکار و مرور آنچه بر من گذشته. اتاق جراحی روحم. کارگاهی که در آن یاد گرفتم، تا همه پیوندهایم از زندگی را قطع نکنم، مرگ به سراغم نمیاید. آنچه بر من گذشته، آشکار میکند که در اوج جوانی و خوشدلی که حتی تحمل گرما یا سرما را نداری، تحمل شنیدن یک حرف ساده و نامطلوب را نداری، تحمل گرسنگی و تشنگی را نداری، تحمل زور گفتن دیگران را نداری، اگر در شرایط صد در صد متضادش قرار بگیری میتوانی چنان انعطافی از خود نشان بدهی که خودت هم تعجب کنی از تحملت. یادم هست در کودکی کارتونی را تماشا میکردم که نامش بارباپاپا بود. او به اشکال مختلف در میامد و همین انعطافش، باعث تداوم زندگیش بود.
من ریحانه جباری وقتی نوزده ساله بودم، تبدیل به یک باربا پاپا شدم. وقتی دانستم که پدر و مادرم مرا رها نکرده اند، به عشق داشتن آنها زندگی میکردم. روزها بود که هیچ خبری از هیچ کجای دنیا نداشتم و فقط با حشرات داخل سلول انفرادی بازی میکردم … و میخوابیدم. انگار تلافی بیخوابی های گذشته را در میاوردم. خواب را با سلولهایم میبلعیدم و اگر چه خسته بودم از حرفهای تکراری و بی پایانی که باید میزدم، در خواب، سکوت را تمرین میکردم. روزها بود که دیگر شاملو بازجوییم نمیکرد و دو مرد که موهایشان را مثل سربازها را تراشیده بودند، بازجویی و یا اسم شیک ترش بازپرسی میکردند. یکی چاق و شکم دار و دیگری لاغر و کشیده. هر دو ته ریش داشتند و مردلاغرسبیل بلندتر از ریش داشت. بارها میگفتند خانواده ات را دستگیر کرده ایم و هرکدام را به زندانی فرستاده ایم. و من در دل، خود را نفرین میکردم که با آشنایی با سربندی و شیخی، آرامش و روال طبیعی زندگی پنج نفرمان را نابود کرده ام. در خیالم آنها را در موقعیت خودم میگذاشتم، خواهرهای کوچکم را تصویر میکردم که مثل من جوجه شده اند. اصطلاحی که ماموران خشن به کار میبردند. دستهایت را میبندند و پاهایت را. بعد مثل یک تکه لباس روی میله ای آویزان میکنند و با زانو توی شکمت میزنند. برایشان فرق ندارد کجای دلت میخورد. تو باید زرنگی کنی و با وجود شدت درد، به خود نپیچی. چون اگر لحظه ای سرت را پایین بیاوری، برخورد زانو با چشم یا بینی و یا دهانت، تبدیل به پاشیدن خون میشود و درد بی پایان شکستگی صورت. من هوشیار بودم و صورتم را از برخورد با زانو حفظ میکردم. بازجو مرد است و هرگز نمیفهمد زنان در ایام ماهیانه، درد دارند. کرختی و کوفتگی دارند. بیحال و رنجورند. و همین که راه میافتند و به سوال و جواب میرسند، خودش عذاب است. بازجوی مرد نمیداند زانویی که به سینه زن میخورد در این ایام یعنی چه. نمیدانم چرا زنان وقتی پسر میزایند، به آنان نمیگویند که خودشان چه حالی دارند. تا وقتی پسرکشان بزرگ شد و شغلش بازجویی، بدانند چگونه زانورا بزنند توی دل متهم. متهمی که از قضای روزگار زن است و از بد حادثه در سخت ترین ایام زندگیش. در یکی از بازجویی ها فریبی تلخ خوردم: مادرت را از بازداشتگاه به اوین برده ایم و در آنجا بازجویی میکنیم. دو روز بعد را در سلول بودم. دو روز مرا برای بازجویی نبردند و من غافل بودم ازین حیله که روحم دستخوش وسواسی بیمارگونه شد. وسواسی که فقط چند روز بعد، مرا به کلی ویران کرد. ساعتهای کشدار داخل انفرادی، بدون نور متغیر، با تابش مدام و بیست و چهارساعته نور مهتابی عذابت مبدهند. مهتابی تبدیل به سوهان روحت میشود. دشمنت و تو نمیدانی چه کنی تا کمی تغییر درین فضا به وجود آوری. به هر چه میخواهی فکر کنی، مهتابی میپرد وسط فکرت و تمرکزت را میگیرد. فکرهای تکه تکه و بی ربط، انسجام ذهنت را از بین میبرند. روی هیچ چیزی تمرکز نداری. اگر میخواهی غذا بخوری یا حمام کنی، نمیتوانی تصمیم بگیری که اول دوش را باز کنی، بعد سرت را بشوری، بعد کف را آب بکشی و تمام. وقتی انسجام فکری نداری ممکن است دوش را باز بگذاری و بدون شستن کف، از حمام بیرون بیایی. ممکن است، قاشق را پر از غذا کنی که به دهان ببری ولی در راه رسیدن قاشق به دهانت، ذهن تو بپرد به جای دیگر و زمانی به خودت بیایی و ببینی قاشق بین زمین و آسمان معلق است و تو فقط دهانت را باز کرده ای. تو نیز معلقی بین خواب و واقعیت. مهم و حقیقت.
من ریحانه جباری وقتی نوزده سال داشتم روزی هزار بار گوشم را به در سرد آهنی سلول انفرادی میچسباندم تا شاید صدای مادرم را که اکنون در یکی از سلول هاست بشنوم. تمام وجودم تبدیل به گوش میشد و به در میچسبید. اما هیچ صدایی از شعله نمیشنیدم. عصبی بودم و در اتاق ۹ متری راه میرفتم. از چپ به راست، از راست به گوشه، از گوشه به کنار در. قدم رو هایم هیچ نظمی نداشت و هر چند لحظه یکبار میپریدم و گوش میشدم. خیال میکردم صدایش را میشنوم. اما نبود. میخوابیدم، یا شاید خیال میکردم خوابیده ام. هیچ دلیل منطقی یا قطعی نداشتم که مطمئن باشم آنچه درک میکنم واقعی است. چشمهایم چیزهایی میدید که لحظه ای بعد ناپدید میشدند. عصبی تر میشدم. برای اینکه بدانم کجا هستم، و در چه حالی، به خود سیلی میزدم. مثل بازجوی آگاهی در روزهای اول. همانها که مدتها بود گورشان را از زندگیم گم کرده بودند. سیلی خودم به خودم، صدا داشت، درد داشت، پس حقیقی بود. پس بیدارم. اما مگر نمیشود در خواب صدا را شنید؟ خدایا چرا هیچکدام از آموخته هایم در مدرسه یا دانشگاه به یاریم نمیامد برای شناخت ماهیت واقعی این لحظات؟ و این درد عدم درک لحظه، به پایان رسید. با صدای فریادی که از بیرون شنیدم. گوش چسباندم. صدا حقیقی بود و کشدار. آی ….تکرار فریاد و بعد تبدیلش به ناله مرا به در چسبانده بود. این مادرم است. پس راست گفته بودند. همه شان را دستگیر کرده اند. عذاب داشتم و میخواستم با او ارتباط برقرار کنم. داد زدم: ماماااااان. جوابی نبود. بلند تر، مامااااااااااااااان. جوابی نبود. به در مشت میکوبیدم، چنگ میزدم، عقب مبرفتم و با خیز، با همه تنم به در میکوبیدم، خیزها بلند و بلندتر میشد، از پشت به دیوار میخوردم و باز با همه قدرت به در. همه وجودم از گوش تبدیل به گلو شد و من با همه حجم گلویم فریاد زدم: مامااااااااااان. دریچه کشویی باز شد و صورت یک مامور که با وجود گرما چادر سرش بود و با صورت غرق جوش و مو، فحش بارانم کرد. تنم داغ بود و اگر دریچه کمی بزرگتر بود با مشت توی صورتش میکوبیدم. گفتم خفه شو، این فریاد مادر من بود. مادر مرا میزنند. و او داد زد یکی بیاد این زنجیری رو خفه کنه. و با فحشی رکیک دریچه را بست. بالا و پایین میپریدم. مهتابی، ذهنم را آشفته تر کرده بود و در لحظه ای تصمیم گرفتم خاموشش کنم. کردم. تمام فکرم را متمرکز کرده بودم برای نابودی این دشمن. نور سفید مهتابی که با توری فلزی احاطه شده بود. توری قر شد و مهتابی شکست. در لحظه ای تکه ای شیشه لامپ در دستم بود.
من ریحانه جباری در نوزده سالگی نمیدانستم که خلاص شدن از مهتابی دلیلی میشود برای آموزش دیده بودنم. نمیدانستم که این تاریکی آرامش بخش، مرا به چیزهای مخوفی متهم خواهد کرد. چیزی که در روزهای بعد به آن اقرار کردم. صدای ناله بیرون را به سختی میشنیدم. سعی میکردم به یاد بیاورم وقتی مادرم مریض بود و ناله میکرد، چه صدایی داشت. به یاد نمیاوردم. در خاطراتم میگشتم تا لحظه ای را تداعی کنم. وامانده بودم. حتی وقتی شش سال داشتم و خواهر کوچکم به دنیا آمده بود را تداعی میکردم. همه چیز یادم میامد به جزصدای ناله اش. تمام جزئیات صورت و لباسی که بر تن داشت، حتی بوی تنش را به یاد میاوردم. ولی درمانده بودم که صدای ناله کردنش چگونه بود؟ تمام خواستم در آن لحظه این بود که بدانم چه بر سر مادرم آمده.
من ریحانه جباری بیست و شش سال دارم و اکنون میدانم که انسان، زمانی که بین وهم و واقعیت دست و پا میزند، هیچ قدرتی ندارد. توان تصمیم گیری ندارد و تسلیم محض است. حتی اگر فریاد بزنی، یا خودت را به در و دیوار بکوبی، ضعیفی. ممکن است قدرت بدنی ات بالا برود، ولی به دلیل قطع ارتباط با جهان اطراف به نوعی روانپریشی مبتلا شده ای که تو را ضعیف و ضعیف تر میکند، هیچ میشوی. پوچ میشوی. پوک و تهی از هر نشان زنده بودن. وهم و خیال، مثل یک مخدر تو را به بی عملی میرساند. به بی فکری، بی تصمیمی.
فردای آن روز یا شب، بازجویی شدم. تنم دوباره نای حرکت نداشت. بازجوی لاغر اندامم، مرا توجیه کرد: مادرت آزاد خواهد شد، اگر بنویسی. نوشتم. بعد از ضربه ای که به سربندی زدم، شیخی در را باز کرد و داخل شد. با سربندی درگیر شد. او را به زمین انداخت. سربندی از خانه خارج شد و شیخی یک مجسمه را که در آنجا بود برداشت و رفت و من بعد از او از خانه خارج شدم …. وقتی به سلولم برگشتم، لامپ تازه ای نورافشانی میکرد. سلول روشن بود و من همچنان تسلیم و خسته. باز بیهوش شدم. صدای ناله نبود. سکوت بیرون گاهی با قدم زدن کسی میشکست. پس به قولش وفا کرد و مامان آزاد شد. راحت بودم و خواب مرا راحت تر میکرد. به یاد میاوردم زمانی را که شاملو گفت پدر و مادرت تورا نمیخواهند و رهایت کرده اند. به یاد میاورم روزی را که روز پدر بود. و من با چه حرارتی التماس میکردم به نگهبان. تو رو خدا، فقط یک دقیقه زنگ بزنم به پدرم. تو خودت پدر داری. بذار بهش تبریک روز پدر رو بگم. تو رو خدا. و نگهبان که فاقد بسیاری از مشخصه های انسانی بود نمیفهمید چه میگویم. با آرامش میگفت نمیشود. قاضیت گفته تو از همه چیز محروم باشی. تلفن برای تو ممنوعه. او نمیدانست که من اگر حتی یک ثانیه صدای بابا را میشنیدم، میفهمیدم که مرا رها کرده یا نه. او نمیدانست با نشنیدن صدای پدرم مرا به وسواس ذهنی سوق میدهد. نمیدانست مرا درهم میکوبد.
من ریحانه جباری وقتی نوزده سال داشتم، هر روز پرده ای جدید را میدیدم که مجبور بودم در آن بازی کنم. بازی. کلامی که پشت آن مفاهیم زیادی نهفته است. همیشه در یک بازی کسانی سرگرم میشوند و کسانی سرگرم میکنند. من میبایست هر دو کار را میکردم و بازجویانم نیز. نمایشی جدید نوشته میشد که بسته به فرد بازجویی کننده ابعاد مسخره ای میافت. یکی میگفت مرا در دانشگاه جذب کرده اند و از من تست هوش گرفته اند. من ۹۹ شدم از صد. خیال کرده اند شاید تقلب کرده ام و دوباره تست گرفته اند. باز ۹۹ از صد. مامورین اطلاعات به من گفته اند تو رئیس دخترهایی و پسری به نام آرش رئیس پسرها. آن یکی که قصه دیگری میبافت میگفت این را هم اضافه کن که قرار بود عملیاتی در قبرس انجام دهید. مردی که در قبرس رستوران دارد رئیس کل این عملیات است. و من مینوشتم. مینوشتم که آموزش دیده ام تا بتوانم ذهنم را پاک کنم. آموزش دیده ام تا بتوانم حتی دستگاه دروغ سنج را فریب دهم. من آموزش دیده ام. مرا برای جاسوسی آموزش داده اند. وقتی مینوشتم، میگفتم تمام این کارها را کی کرده ام؟ گویی بیست و چهار ساعت شبانه روز مرا کش داده اند و تبدیل به صد ساعت شبانه روز کرده اند. چگونه کسی باور میکند که صبح از خواب بیدار شوم، بابا مرا به مترو صادقیه برساند، بروم تا کرج، سوار سرویس شده به قزوین بروم، درس و دانشگاه، عصر برگردم کرج، مترو صادقیه، انتظار بابا، و خانه. روز های تعطیل دانشگاه بروم شرکت و شب خانه. کدام ساعت خالی را دارم که بتوانم آموزش ببینم؟ چگونه کسی آموزش میبیند بدون حتی یک ساعت که محل حضورش نامشخص باشد؟ برگه های حضور و غیاب دانشگاه و شرکت گواهی خواهد داد که هیچکدام این نوشته ها درست نیست. امیدوار بودم روزی که به دادگاه بروم، قاضی همه این پرسش ها را کرده و حقیقت روشن شود. یک سال و نیم بعد، در دادگاه، قاضی کوه کمره ای نشانه های بررسی دقیق را مطرح کرد. در مقابل کسانی که مرا متهم به بیرحم بودن میکردند، با لهجه غلیظ ترکی نهیب زد: آقا جان این دختررا میگوییم جوان بوده و فریب ظاهر را خورده اصلا نامسلمان و بد، آن آقا که متدین بوده و میانسال، چگونه خود را در شرایط خلوت با زن نامحرم، آنهم در مکانی که متعلق به او بوده قرار داده؟ و پاسخ سکوت بود. قاضی ادامه داد، دیگر در این دادگاه حرفهای غیر اخلاقی نزنید. وقتی بعد از دو جلسه دادگاه چند ساعته و نفسگیر، قاضی اعلام کرد دادگاه نیاز به بررسی دقیق تر دارد، دانستم که این قاضی میتواند همه آنچه بر من رفته کشف کند. افسوس که او عوض شد و قاضی دیگری به جای او نشست. حسن تردست. دادگاه او را در زمان خودش تشریح خواهم کرد.
من ریحانه جباری بیست و شش سال دارم و در زندان شهرری ساکنم. هیچ منبع مطالعاتی و یا دانشگاهی مربوط به قضاوت و دادرسی نداشته ام. اما با گوشت و پوست و خونم، تجربه کرده ام تمام مراحل قضایی در ایران را. دهها زن را دیده ام با قصه های رنگارنگ. بسیاری از بد حادثه اینجایند و بعضی از خبث درون. دختران معصوم زیادی را دیده ام که به دلیل یک اشتباه کوچک برای مدتی کوتاه زندانی شده اند اما وقایعی برایشان اتفاق افتاده که بعد از آزاد شدن، چاره ای جز بازگشت به زندان نداشته اند. من میخواهم نوشته هایم را قضات بخوانند. تا بدانند با نوشتن یک حکم چه بر سر سرنوشت دختری میاورند. کاری که از دومین سال زندانی شدنم آغاز کردم. برای بسیاری از پرسنل جوان زندان اوین و شهرری که دانشجو بودند، مقاله نوشتم تا به عنوان طرح تحقیقاتی به استادانشان بدهند. آنان دلخوش بودند که بی زحمت و تلاش نمره شان را میگیرند و من شاد از اینکه تجربه ام را به استادی رسانده ام. و امیدوار به اینکه شاید به گوش یک قاضی برسد. غافل از اینکه نوشته هایم، مثل هزاران تحقیق کتابخانه ای و کپی شده دانشجویی خاک میخورد. هر چند استاد مربوطه از کجا میدانست که این تحقیقات مکتوب که در دست دارد، کتابخانه ای نیست و به روش میدانی تهیه شده است. چنین بود که بعد از مدتی ناامید شدم و همه را مخفیانه از زندان خارج کردم. کاری که اکنون نیز در انتظار این بازگویی وقایع است. به زودی این بار از دلم برداشته خواهد شد و دیگر ناگفته ای نخواهد ماند که با خود به گور ببرم. گوری که دهانش را باز کرده ولی معلوم نیست کی مرا در خود بگیرد. اکنون هفتمین زمستانی است که در زندان آغاز میکنم. پنجمین سالی است که با حکم اعدام روبرو شده ام و مراحل دادرسی بی منطقش به پایان رسیده. کشدار شدنش را با این امید توجیه میکنم که رئیس قوه قضاییه در حال موشکافی پرونده است. پرونده ای که دو رئیس قوه قضائیه را به خود دید. ایت اله شاهرودی و آیت اله لاریجانی. کاش میشد این نامه ها را برای آنان بفرستم. کاش … برای آیت اله شاهرودی بارها نوشتم اما از بین ده ها نامه ام فقط چند تایی خارج شد و پدرم آنها را به دست او رساند. تلاش هایی که عقیم ماند. اکنون صبح شنبه است و من امروز ملاقات دارم. برای دیدن خانواده ام، که هر هفته به دیدارم میایند، باید آماده شوم. ۴ عزیزی که هرگز رهایم نکردند. ۴ عزیزی که ستون زندگی منند. بعد از پایان انفرادی و زمانی که به بند عمومی منتقل شدم، صدها بار توسط پدر و مادرم و بخصوص مادرم بازجویی شدم. سوال و جواب های سخت. با ریز بینی بسیار. گاهی بعد از بازجویی این دو، گریه ها کردم. آنان تلنگری میزدند که به ظاهر برایشان ساده بود و من مثل ماهی داخل تنگ، تلنگر ساده آنان را با قدرت ارتعاش تشدید شده در فضای زندان، بسیار دردناک دریافت میکردم. اما هرگز مرا تنها نگذاشتند و اگر امروز زنده ام به عشق آنان است. کسانی که فکر نبودنشان مرا بیچاره و عاجز کرده بود و دوران انفرادی را تلخ تر از زهر هلاهل. زهری که نشانه های انتشارش در تمام زندگیم قابل پیگیری است. امروز دیدار دارم. با کسانی که دوستشان دارم و دوستم دارند. انرژی لازم برای هفته ام را، از ملاقات شنبه ها به دست میاورم. امروز روز خوش است. روز زندگی.
دلنوشته های ریحانه جباری
قسمت ششم
من ریحانه جباری بیست و شش سال دارم. خانه ام تختی است در زندان شهرری. با حیاط و دستشویی و حمام و هوا و آسمان مشترک با زنان زندانی. اینجا حدود دو هزار زن با جرم های ریز و درشت زندانیند. زمستان امسال با خود سرمای زیادی به ارمغان آورد که با خراب شدن بخاری سالن، شب و روز صدای لرزیدن و به هم خوردن دندانها، سرفه، عطسه و ناله شنیده میشود. امروز برف آمد. در مدت کوتاهی زمین یکسر سفید شد. کسانی که قبلا در ورامین بوده اند از بی سابقه بودن برف در این نقطه میگویند. اما امروز برف زیاد با خود شادی هم آورده. بعضی از بچه ها گلوله برف به هم پرتاب میکنند و قهقهه میزنند. اما من آبجوش سهمیه برای چای را در یک بطری خالی آب ریخته و برای خودم کیسه آب گرم درست کرده ام. ملافه ای که دور بطری کشیده ام هم مانع سوختن پوست میشود و هم عایقی است که آبجوش دیرتر سرد شود. به هم خوردن دندانها، مرا به سال ۸۶ پرتاب میکند که نوزده سال داشتم و در سلول انفرادی زندان اوین، از شدت درهم ریختگی روح و روانم، با زخمهایی بر تن که رو به بهبود بودند میلرزیدم. هر از گاهی به دادسرای اوین منتقل میشدم و گاه به دادسرای امورجنایی روبروی دانشگاه تهران. شاملو بندرت بازجوییم میکرد و بیشتر اوقات توسط همان دو مرد که هرگز نامشان را نفهمیدم سوال و جواب میشدم. در انتها نیز، آنچه دیکته میکردند مینوشتم. در یکی از بازجویی ها، به جایی برده شدم که دختری ۱۴ یا ۱۵ ساله را آویزان کرده بودند. دخترک ناله میکرد. صورتش بیرنگ و لبهایش از شدت گریه ترک ترک شده بود. بازجو روبروی من نشست: همین امروز و فرداست که … اسم خواهر کوچکم را آورد. بادوک. امروز و فرداست که او را بیاوریم. نوبتی هم باشد نوبت اوست. ریحانه تو فکر میکنی چقدر طاقت بیاره رو دستاش آویزون بمونه؟ خیلی نحیفه. من فکر نکنم زیاد بمونه. و من درونی آتشفشانی داشتم. همچنان تشریح میکرد که میخواهند چه بلایی بر سر خواهرکم بیاورند. خواهری که به دنیا آمدنش را مثل روز به یاد میاوردم. او که همیشه اضطراب داشت برای مدرسه و درس. او که شیرین زبان خانه بود و مهربان. او که هنگام دستگیریم، از ترس ملافه ای روی سرش کشید و لرزیدنش زیر ملافه آخرین تصویرم از او بود. بغضم ترکید. گفتم تو را بخدا اینکار را نکنید. گفت نمیشود. راهی نمانده برایمان. کمی صبر کرد. آهان یک راه هست. زمانی که سخن میگفت به یاد آوردم چند روز پس از دستگیری مدیر شرکت را دیدم که دمپایی پوشیده بود و دستبند به دستش بود. ژولیده و پریشان بود. نگاهم کرد و کف دستش را نشان داد. به شکل چندش آوری باد کرده بود. در لحظه ای گفت دختر تو چیکار کردی؟ رویم را برگرداندم. حوصله نداشتم. آبرویم رفته بود و نمیدانستم چه بگویم. وقتی اینها با او اینچنین کرده اند، حتما بادوک را هم آویزان میکنند. بیچاره بودم و درمانده. ناگزیر گفتم چه راهی هست؟ خیلی ساده تو بنویس که چاقو رو از قبل خریدی. فرقی نداره. چه اونجا بوده باشه و چه خریده باشی. گفتم آخر من چاقو برای چه نیاز داشتم که بخرم. گفت بنویس خود مقتول گفته بخر. برای مراقبت از خودت. اگر بنویسم، بادوک در امان است. دخترک در آغوش خانواده میماند. بعد ها فهمیدم که شاملو و کمالی و همین دو بازجو و دونفر دیگر در یکی از بازرسی های خانه مان بیرحمانه، بادوک چهارده ساله مضطرب را با سردرد و در حالی که چند روز بوده غذا نخورده، به جرم معاونت در قتل بازداشت کرده. هر چه بابا اصرار میکند که با ماشین خودش او را به کلانتری بیاورد، شاملو زیر بار نمیرود. بادوک با ماشین پلیس، همراه با کمالی و راننده به کلانتری مبروند. شاملو و بازجویان با ماشین دیگر. و بابا به دنبال این دو ماشین. بادوک از شدت ترس میلرزیده و هنگامی که ماشین از جلوی یک مسجد عبور میکند کمالی میگوید خدایا به این دختر کوچولو و خواهرش کمک کن. بادوک با همین جمله دلگرم میشود و کمی آرام. در کلانتری شاملو از او میپرسد شب حادثه وقتی که ما آمدیم تو بیدار بودی و دستگیری ریحانه را دیدی. قبل از آن چیزی در مورد قتل به تو نگفته بود؟ جواب میدهد نه. بسیار خوب شما آزاد هستید. به بابا میگوید فردا او را دوباره برای بازپرسی به اینجا بیاور. بادوک خوشحال و خندان مثل مرغی که از دام صیاد فرار کرده باشد با پدرم به خانه برمیگردد و پدرم دیگر او را به آنجا نمیبرد. چند هفته بعد، شوک ناشی از این برخورد شاملو، باعث میشود موهای سر و ابروی بادوک بریزد. لوپوس، تشخیص پزشکان بود. هنوز هم بادوک با وجود تراپی های بسیار دجار استرس است. نوشتم چاقو را خریده ام.نفس راحتی کشیدم. گفتم مادرم را آزاد کردید؟ تعجب کرد. مادرت؟ مادرت را هنوز دستگیر نکرده ایم. باورم نمیشد. پس آن صدا؟ شاملو وارد اتاق شد. گفت لامپ مهتابی را شکسته ای. این کاریست که دقیقا افراد آموزش دیده میکنند تا کسی نتواند ببیند آنها در انفرادی چه میکنند. و من هاج و واج نگاهش میکردم. مادرت از من شکایت کرده. میدانستی؟ و من گیج و مبهوت بودم.گفتم مگر شما نگفتید دستگیرشان کرده اید؟ گفت: بگوییم. مهم نیست. ما باید برای کشف حقیقت هر چیزی را امتحان کنیم. این شیوه دستگاه پلیس در همه دنیاست.در یک لحظه همه آنچه بر من رفته بود جلوی چشمم رقصید. لبخند تلخی زدم. توی دلم گفتم نبرد با یک حریف ضعیف و نابلد مثل من افتخار ندارد. دوباره انفرادی و حرف زدن های گهگاه با دو زندانی دیگر که در سلولهای مجاور بودند. چند روز بعد به دادسرا اعزام شدم. توی اتاق شاملو بود با دومرد لاغر با ریش بسیار بلند که تمام مدت ساکت بودند و هیچ کلامی از دهانشان خارج نشد. شاملو لحظه ای از اتاق خارج شد و با مادرم برگشت. قلبم تند میزد. در یک نگاه گویی همه وجودش را اسکن کردم. تکیده تر شده بود. از شدت هیجان نمیدانست چه کند و من آرام بودم. دستهایم بسته بود و زیر چادر پنهان. دستش را دور گردنم انداخت و بوسه بارانم کرد. شاملو گفت کنارش بنشین. نشست. شاملو گفت من این دیدار را ترتیب دادم تا به شما بگویم دخترت سالم است و اشتباه کرده ای که از من شکایت کردی. مادرم با لحن غرغر جواب داد من هزار بار به شما گفتم که چه پیامهایی به ما میدهند. شما گوش نکردی، گفتم نمیتوانم زندگی کنم بگذارید ببینمش، گفتید اگر او تو را ببیند نیرو میگیرد و کار تحقیقات برای ما سخت میشود. صد نامه دادم، توجهی نکردی.گفتم جوری باشد که او مرا نبیند ولی من ببینمش، مخالفت کردی. چه باید میکردم؟ از آن گذشته من به خارج شکایت نکردم. به یک نهاد داخلی که زیر نظر قوه قضاییه است شکایت کردم. کمیسیون حقوق بشر اسلامی. آنها هم هیچ نکردند. چیزهایی که میشنیدم درونم را طوفانی میکرد. چقدر این زن را دوست داشتم. صبر و منطقش تا زمانی همه چیز را کنترل میکرد، ولی وقتی لبریز میشد، صراحتش همه را میترساند. شاملو رو به من کرد و گفت: خوب ریحانه خانم تو رو جون این مامانت که خیلی دوستش داری، تو شکنجه شدی که این خانم از من شکایت کرده؟ سرم را پایین انداختم. نمیخواستم چیزی بگویم که پریشان ترش کند. در یک لحظه، مادرم از جا پرید: چرا سرت رو انداختی پایین؟ چرا نمیگی موهاتو کشیدن؟ رو تنت چه زخمایی داری، یالا نشونم بده ببینم.فهمیدم پروانه که آزاد شده برای مادرم چیزهایی گفته. گریه افتادم. کفتم مامان هرچی بوده تموم شده. گفت برای من تموم نشده. شاملو گفت من دستور شکنجه ندادم. گفت ولی این اتفاق افتاده و شما مسئولید دستور دهنده را پیدا کنید. شاملو تلخی کرد. شعله تندی. گفت چرا چندین نفر از ما بازجویی میکنند؟ سرهنگ کرمی چکاره این پرونده است؟ شاملو گفت هیچکاره. مادرم گفت پس چرا کرمی از ما بازجویی کرده؟ پشت سرم دوباره تیر کشید. کرمی که هیچکاره بود آنچنان شیره جانم را کشیده بود. کاش ذره ای از صراحت این زن در وجودم بود. اگر بود بلند میگفتم چه کرده اند. اگر بود میگفتم چگونه در دام بازجویان رنگارنگ بیمار افتاده ام. اما نبود و نگفتم. شاملو عصبانی شد. من دستور پیگیری میدهم. شما هم بفرمایید بیرون. مادرم بلند شد و چنان سخت در آغوشم گرفت که استخوانهای خشک شده ام به سروصدا افتاد. بوسیدم و بوسیدمش. گفت: هر اتفاقی بیفتد عاشقت هستم. اگر بد یا خوب، تو مال منی. از خدا خریدمت. شاملو گفت خوب که نیست. برگشت و توی صورتش نگاه کرد و گفت: مال بد بیخ ریش صاحبش. بده به من ببرمش. شاملو سرش را پایین انداخت و در حالی که با خودکارش چیزی مینوشت گفت: صحبت ما در اینجا تمام شد. برید بیرون. رفت. چند دقیقه بعد مرا به طبقه پایین آوردند. زمانی که سوار بر ماشین از ساختمان خارج شدیم دیدم بابا و مامان، دنبال ماشین میدوند. یک لحظه ترمز و صدای آن دو: بابا جان مواظب خودت باش. دوستت دارم. و صدای مامان که دور میشد: عاشقتم م م م م. تمام راه با هزار بار مرور کردن این ملاقات غیرمنتظره، در آسمان پرواز میکردم.پس خانواده ام مرا و سرنوشتم را تعقیب میکردند. چند روز بعد دوباره اسمم را خواندند برای اعزام به دادسرا. تصمیم گرفتم کاغذ های باریکی که از هواخوریها پیدا کرده بودم و چیزهایی در آن نوشته بودم به خانواده ام بدهم. همه را روی هم گذاشته و صاف کردم. توی جیب پشت شلوار جینم گذاشتم. به دادسرا رسیدیم. چشم میانداختم شاید ببینمشان. نبودند. در اتاق منشی شاملو بازجویی شدم. توی چشمانم نگاه کرد و با تاکید گفت تو ضرب دست بچه های ما رو خوردی، اما کافی نیست. میفرستیمت بازداشتگاه اطلاعات. اونجا جوری باهات رفتار میکنن که هرچی تا حالا دیدی نوازش بوده…. روی کاغذ نوشت: آیا با مدیر شرکت، همکلاسی ها، کارمندان دیگر، و.. رابطه داشته ای؟ لحظه ای چیزی به ذهنم رسید. دلم نمیخواست برای آدمهای شریفی که هرگز شرارتی از آنها ندیده بودم دردسری تازه بسازم. اما نمیتوانستم بازجویی در اطلاعات را که برایم تصویر کرده بودند تحمل کنم. نوشتم هر چند علت یا معلول قتل نیست. بله.تشنه بودم. بازجو نیز. به سربازی که با او آمده بودم دستور داد برود و ۲ بطری آب بخرد. در باز شد و بابا را دیدم. حواسم پرت شد. دیگر حرفهای بازجو را نمیشنیدم. سرباز رفت و بابا پایش را لای در گذاشت تا بسته نشود.پشت بازجو به در بود. از نگاه های من فهمید. برگشت و بابا را دید. در رابست. چند دقیقه بعد صدای جر و بحث بابا و سرباز را از بیرون میشنیدم. سرباز داخل شد آب را داد و گفت پدرش میگوید باید پول آب را بگیری. بازجو خندید و موذیانه گفت چه فرقی میکند. بازپرس هم مثل خانواده است. چندشم شد.
بازپرسی را تمام کرد و رفت و گفت خانواده اش داخل شوند و چند دقیقه ملاقات کنند. ماموری که آنروز با من بود خانم شکاری نام داشت. وقتی مامان را بغل کردم در لحظه ای نامه ها را از جیبم بیرون آوردم و به او دادم. او نامه ها را گرفت و گفت اینا چی هستن؟ گفتم قایمش کن. ولی دیر شد. شکاری دیده بود. به شاملو شکایت کرد که چیزی به مادرش داده. و شاملو همه را گرفت. قلبم ریخت. مامان هر طور شده پس بگیر. شاملو گفت میخوانم و پس میدهم. شاید مطلبی مهم را نوشته باشد. هرگز پس نداد. و همین نامه ها باز دلیلی شد بر زرنگی ام. چرا که تاکید شده بود: ریحانه جباری نباید به هیچ چیزی دسترسی داشته باشد. فقط غذا و هواخوری برای او مجاز است.
من ریحانه جباری برای بدیهی ترین کاری که هر کس در آن موقعیت میکرد متهم به چیزهایی میشدم که هرگز فکرش را نمیکردم. گاهی در دل به آنان میخندیدم که مرا اینقدر بزرگ میبینند. در حالی که اگر با فراغ بال به تحلیل اعمال و عکس العمل هایم میپرداختند، خیلی زود پی میبردند که تمام عکس العملهایم اشتباه بوده و بعد از چند روز مقاومت در آگاهی، تسلیم سرنوشت شده ام. سرنوشتی که مثل یک کوره داغ در حال عذاب دادنم بود.بعدها فهمیدم روکشی مقوایی را لابلای رختخوابم گذاشته و در یک بازرسی دوباره در مدت چند ثانیه پیدایش کرده و با صورتجلسه ای مهر تمام بر بازرسی و کشف آلات جرم گذاشته بودند. و من امید داشتم، قاضی این تناقض ها را کشف کند. بفهمد که وقتی کسی را میکشی، حتی اگر چاقو را با خود ببری، روکش چاقو را نمیبری. امیدی که چند سال بعد به ناامیدی تبدیل شد.
من ریحانه جباری بیست و شش سال دارم و شهادت میدهم که در تابستان ۸۶، وقتی به اوین بازگشتم، به سلول انفرادی تحویل نشدم. همراه با چند زن دیگر ساعتها در محلی در پیچاپیچ زندان اوین ماندیم. اواخر شب به سلول برگشتم و با تعجب دیدم سلول تمیز و خالی است. پتوها نیستند. و همچنین قاشق، بشقاب استیل، شامپوی تخم مرغی و صابونی که جیره ورودی هاست. از ماموری که چهره مهربانی داشت و نامش را نمیگویم مبادا برای این زن مشکلی بیشتر از آنچه داشت پیش بیاید پرسیدم چرا وسایل را برده اند؟ گفت از طرف حقوق بشر آمده بودند بازدید. برای اینکه بگویند انفرادی ها خالیست این کارها انجام شد. بعد برایم گفت انفرادیها که این شکلی نبود. کوچک و کثیف. اما آقای شاهرودی دستور داد آنها را خراب کنند و اینها را بسازند. الان انفرادی مثل هتل است. و من برای اولین بار در ذهنم شرایطم را با کسی که سالها قبل در انفرادی بوده مقایسه کردم. دیوارهای کاشی شده، توالت فرنگی، دوش، صابون و شامپو. بسیار کسان بوده اند که در شرایط بدتر از من زندگی کرده اند. شاید سختی روزگار، انسان را قوی تر کند. باید با این دوره از زندگی خو کنم. آرام باشم و درس بگیرم. اینچنین بود که ذهنم فعال شد و آرام آرام جهان بینی ام تغییر کرد. چندی بعد ،از انفرادی تحویل بند عمومی شدم. در یک بعدازظهر دلگیر. بند ۲ مخصوص قتلی ها بود. گفتند اگر مایل باشم کار کنم باید به بند ۳ جهاد بروم. از تنبلی و یکجانشینی بیزار بودم. تحویل بند ۳شدم. پله های زیادی را بالا رفتیم. به یک سالن دراز رسیدیم که در داشت. انتهای سالن، خانه جدید من بود. بند ۳. دو طبقه بود. بالا، دخترانی که بین ۱۸ تا ۲۱ ساله بودند و به آنان نوجوان یا غنچه ها میگفتند زندگی میکردند. در انفرادی فقط یکبار خودم را به در و دیوار کوبیده بودم و بقیه روزها فقط خواب یا سکوت.. در بین زندانیان نوجوان، درگیری و دعواهای گروهی رایج بود و مدیر ترجیح داد که پایین و بین بالای ۲۱ ساله ها بمانم. همه جا کاشی بود.مثل حمام.من تحویل اتاق ۲ شدم.طیبه حجتی مسئولش بود. زنی که هربار از دادسرا برمیگشتم مرا بازرسی میکرد. صورت پژمرده اش، هنوز نشان زیبایی را در خود داشت. مثل گلی که خشک شده باشد. داخل اتاق شدیم. ۶ در ۴ بود.هفت تخت سه طبقه دور تا دور اتاق را پر کرده بود. یخچال و تلویزیون هم گوشه ای خودنمایی میکرد. طیبه گفت ۱۴ نفر درین اتاق هستند که همه کار میکنند. الان رفته اند هواخوری. بیا بریم تا نشونت بدم. وارد حیاطی شدیم که با دیوارهای بسیار بلند و سیم خاردار احاطه شده بود.طیبه مرا به زنانی که در حیاط بودند معرفی کرد. در آنجا دیدم که زندگی در جریان است. یکی لباس میشست. یکی پتویی انداخته بود و چای میخورد. چند نفر والیبال بازی میکردند. طیبه گفت ۴ سال پیش زندانی شده. توی دلم گفتم چهار سااااال؟ من اگه جای تو بودم میمردم. در آن روز نمیدانستم که هفته ها و ماه ها و سالها
یکشنبه ۴ خرداد ۱۳۹۳
دلنوشته های ریحانه جباری
قسمت هفتم
من ریحانه جباری بیست و شش سال دارم و اکنون در سرمای زیر صفر سالن زندان شهرری روزگار میگذرانم. نمیدانم چرا صورت و صدای یک زن از جلوی چشمم نمیرود. چندی پیش با صدای یک زن زندانی از خواب پریدم. قرار بود برای اجرای حکم اعزامش کنند. اما او بچه کوچکی داشت که هنوز شیر میخورد. به همین دلیل گفته بودند دو هفته اجرای حکمش به تاخیر بیفتد تا شیرش خشک شود. گویا کس و کاری که مسئولیت بچه را قبول کند پیدا نشده بود. پس یک راه میماند. کودک تحویل بهزیستی شود. مهر و امضای مددکار و دادیار و طی مراحل قانونی و تمام. آنچه میشنیدم صدای ناله های بلند و کشیده این زن بود که نمیخواست بچه اش را بدهد. صدایش ضجه یود. مااااا. وقتی او را دیدم وسط حیاط نشسته بود و زنان دیگر در حال دلداریش بودند. اما انگار گوشش نمیشنید. چشمش نمیدید. راستی هر بچه ای از مادرش به زور جدا شود اینطوری گریه میکند؟ اینطوری صدا میزند ماااااا؟ شعله در چه حالیست؟ او چطور داد میزده مااااا؟ تیره پشتم درد گرفت. فقط یک لیوان آب به او دادم تا کف دهانش که دور لب ترک خورده اش جمع شده بود رقیق شود. شاید گلویی تازه کند. هیچ نگفتم. زبانم نمیچرخید که چیزی بگویم. احساس مادری که فرزندش را گم کرده برایم نا آشنا بود. قبلا خبلی زنها را دیده بودم که بچه هایشان به دو یا سه سالگی رسیده بودند و اجبارا باید آنها را میفرستادند بیرون از زندان. یا پیش فامیل و یا بهزیستی. ولی این یکی فرق میکرد. بچه هنوز شیرخوار بود. زن حکم اعدام داشت. چند روزی هم تا خشک شدن شیرش، گریه ها و ناله هایش را میشنیدیم. اولین برخوردم با زنی زندانی که مادر بود، در همان عصرگاهی بود که طیبه مرا در محوطه هواخوری به دیگران معرفی کرد. آن روز فکر نمیکردم که بیش از شش سال بعد همچنان دور از خانه باشم. فکر نمیکردم در هفتمین زمستان دوری، در تختم بنشینم و اعتراف کنم به آنچه بر من رفت.
من ریحانه جباری وقتی نوزده سال داشتم، ناامید از آینده، در اولین برخوردم با زنان زندانی دانستم هر زندانی سه دقیقه در روز میتواند به خانواده اش تلفن بزند. یکشنبه بود و من دلهره داشتم که آیا اگر تلفن بزنم، صدایم را میشناسند؟ چه خواهند گفت؟ پای تلفن کارتی با دستهای لرزان شماره را گرفتم. الو… مادرم بود. فقط گفتم سلام. دیگر هیچ صدایی از گلویم خارج نشد. در سکوت مطلقم بارانی از اشک صورتم را خیس میکرد. صدای خودش بود. ریحان تویی؟ درد و بلات به جونم. حالت چطوره؟ و بعد صدای هق هق بود. بی صدا گریه میکردم و او بلند بلند با گریه قربان صدقه ام میرفت. چشمانم را بستم و خودم را در آغوشش تصور کردم. انگار کودکی چند ساله بودم که چند روزی از مادر دور شده و حالا دوباره محکم بغلش کرده بودم. نمیخواستم ازو جدا شوم اما زنی که بیخیال در نوبت تلفن بود به شانه ام زد و مرا از آغوش امن مادر بیرون کشید و دوباره در حیاط اوین برزمین گذاشت. مامان دوباره برات زنگ میزنم. پس فردا میتونی بیای ملاقاتم…. تمام بدنم از شوق و هیجان میلرزید. به اتاق برگشتم و در تختی که به من داده بودند دراز کشیدم. طیبه تا آخر شب، با وجود خستگی کار بازرسی و دفتری با من صحبت کرد. راهنماییم کرد تا بتوانم به محیط جدید خو کنم. روحش شاد. گذشته از هر جرمی که داشت، در آن لحظات مثل فرشته ای از جانب خدا، مامور آرامش روح من شده بود. من در سکوت به او گوش میکردم و او یکسر گفت و گفت. فردا به جایی که به آن فرهنگی میگفتند رفتم. کلاسهای زیادی برقرار بود که زنان را آموزش میداد و البته از نیروی کار رایگانشان استفاده میکرد. من نیز در دو کلاس ثبت نام کردم.عروسک سازی و معرق. اگر گذارم به زندان نمیخورد هرگز تصور نمیکردم که روزی مایل باشم، ساعتها بنشینم تا عروسکی را از روی الگو بریده، دوخته و تحویل دهم. اما هر چه بود ساعتهایم را پر میکرد و میتوانستم با تنی خسته به اتاق برگردم. شاید خواب میامد و مرا غرق میکرد در فراموشی. چندین شب در حالی از خواب میپریدم که طیبه روی سرم بود و لیوانی آب در دست، میگفت: داشتی کابوس میدیدی. همه چیز تموم شده. بگیر بخواب. و من با تنی خیس عرق و ضربه های قلبی که به سینه ام میکوبید و دستی لرزان، دوباره دراز میکشیدم. هرچه سعی میکردم به یاد بیاورم در خواب چه دیده ام ،موفق نمیشدم. دوروز پس از تحویل به بند عمومی، سه شنبه بود. قبل از اذان صبح بیدار بودم و در خیالم تصویر خانواده ام را ترسیم میکردم. خوشحالی ناشی از ملاقات پیش رو، وجودم را پر میکرد. لبریز میشد و تبدیل به خنده ای. بچه های اتاق متلک میپراندند: چه عجب ما خنده تو رو دیدیم. چند ساعت بعد از بلندگو اسمم را خواندند. با چند نفر دیگر. صف شدیم. سوار ماشینی که بعد از پیچ و خم هایی به ساختمانی رسید. پله هایی را بالا رفتیم. از دری باریک وارد سالنی شدیم. پنجره هایی که دو ردیف شیشه داشت. با پرده ای سبز رنگ که پنجره های کوچک را پوشانده بود.به هر کدام از پنجره ها کابین میگفتند. کابین شماره ۳۶ نصیب من شد. کابینی که چندین ماه محل دیدار من با عزیزانم بود. روی صندلی نشستیم. دو نفر که یکی از پرسنل و دیگری زندانی بود با قدم زدن، مثل مبصر کلاس در ایام دبستان، مراقب اوضاع بودند. معمولا زندانی که مسئول ملاقات بود، چادر مشکی سرش میکرد. چادرهای فابریک زندان، سورمه ای تیره و علامت دادگاه با همان رنگ به شکل برجسته روی آن بود. کسانی در اتاق ما از آن چادر داشتند. چادر من سورمه ای با گلهای ریز سفید بود. لبه آن از شدت کهنگی ریش ریش بود. همین چادر گلدار هم به دلیل زیاد شدن تعداد زندانیان و کمبود چادر وارد زندان شده بود. با زدن دکمه ای پرده سبز رنگ مثل کرکره بالا رفت و من آنسوی شیشه چهار چهره دیدم. چشم خواهرانم سرخ بود از گریه. چشم مامان و بابا پر بود از اضطراب گنگ. اما لبخندی پر از غم، هر چهار صورت را پر کرده بود. گوشی را به نوبت برداشته و صدایشان را به سویم پرواز میدادند. بعد از حال و احوال کردن، بابا چیزی پرسید: جریان چه بود؟ بلافاصله مادرم: این مرد چه کاره بوده؟ بابا: راست است که تو چاقو زدی؟ مامان: راست است قصد بد داشته؟ بابا: تو را کجا بازپرسی میکردند؟ مامان: چرا دیگر تو را ندیدیم؟ بابا:…. سرم گیج رفت. پس بازجویی ها هنوز تمام نشده. خواهرم که استیصالم در لحظه را حس کرده بود، گوشی را قاپید و گفت: الان فقط میخوایم با هم حرف بزنیم و تلافی همه روزایی که دور بودیم رو در آریم. صورت بابا و مامان در هم رفت. قرار شد از ملاقاتهای بعدی داستان را بگویم. هر دو خواهرم صفحه پنجره را پر کردند و شروع کردند به حرف زدن. مثل وقتهایی که هر سه تایی توی اتاق یکیمان جمع میشدیم و به قول خودمان جلسه خواهرانه داشتیم. از زمین و آسمان میگفتیم و میبافتیم و ناگهان صدای بمب خنده در هوا پخش میشد. چقدر دور بود آن لحظات. گویی ده سال از آن شادی های دخترانه گذشته بود. برایم از آنچه در خانه گذشته بود گفتند و از حال و روز همه. به جای بمب خنده، صدای هق هق بی پایان را در فضا میشنیدم. با پایین آمدن پرده سبز رنگ سرهامان را پایین میاوردیم تا آخرین لحظه ای که امکان دیدن وجود داشت و بعد تمام. انتظار تا هفته بعد.در طول هفته بعد سعی کردم خود را با محیط وفق دهم. سرو صدا کمتر آزارم میداد و حالا کتابخانه را پیدا کرده بودم. عطشی که از کودکی به کتاب داشتم با عضویت در کتابخانه سیراب میشد، و چند روز بعد پیشنهاد کار کردن در دفتر زندگیم را تغییر داد. کار کردن مزایایی داشت. زمان تلفن طولانی تر و ملاقات حضوری. پس درنگ نکردم و کار در دفتر را پذیرفتم. تا ساعتها بعد از تاریک شدن هوا کار بود و انرژی من بی پایان. شبها نیز تا نیمه شب کتاب میخواندم. قصه هایی از سرنوشت آدمها. به قلم کسانی که گاه زندگی خود را روایت کرده اند و گاه از دیگران میگویند. سه شنبه بعد ملاقات حضوری داشتم. از پله هایی بالا میرفتیم و بعد که وارد راهرویی میشدیم پله های زیادی را پایین میامدیم با چرخش هایی گیج کننده. من همیشه شکل کلی هر ساختمانی را در ذهنم ترسیم میکنم تا نمایی از طبقات، مدل، پیچ و خم ها و نقشه اش داشته باشم. اما اوین محلی بود که هر جای جدیدی را که میدیدم، با نقشه ای که قبلا در ذهن ساخته بودم تناسب نداشت. بارها و بارها امتحان کرده بودم اما سر از کلیت شکل بیرونی زندان در نمیاوردم. وقتی نمیدانی پشت این دیوار چیست، پرواز خیال به تو کمک میکند تا شکلی ترسیم کنی. تا با اطمینان قدم بزنی. تا از آشفتگی ذهنت جلوگیری کنی. اما اوین، با ساختمان پیچ در پیچ و هزار تو، با طبقات بی انتها و شیب ها و… احساس امنیت موقتی را از بین برده و به آشفتگی خیال زندانی میفزود. شاید طراح آن ساختمان، به عمد این چنین طرحی زده بود تا زندانیان خاصی که پیش از انقلاب در آن زندانی بودند، زودتر از آنچه تصور میکردند دچار در هم ریختگی ذهن شوند. راهروهایی که به نظر بیهوده میامدند و دیوارهایی که سنگ سفید و مشکی بودند به آشفتگی دامن میزدند. بعد از پله ها دری بود که باز شد. ماموری کنار چارچوب ایستاده بود و ما به صف نزدیک میشدیم تا مهر قرمز رنگی به کف دستمان بزنند. آنطرف یک سالن بود. حدود ۳۰۰ متر با میزو صندلیهای پلاستیکی رنگارنگ. مثل آنچه در سانویچ فروشیهای ارزان قیمت به چشم میخورد. باز همان چهار چهره که غم از سر و رویشان میچکید اما لبخند به لب داشتند. یکدیگر را در آغوش گرفتیم. زیر لب گفتم، بابا یک کاغذ و خودکار بده. خودکاری از جیب پیراهنش دراورد و داد. برای کاغذ هم از مامور سالن کمک گرفت. او برگی از دفتری که در آن اسم افراد را مینوشت کند و به بابا داد. روی کاغذ نوشتم که در چه شرایطی خرید چاقو را به عهده گرفتم. انگشتم را با خودکار رنگی کردم ومثل مهر پایین صفحه زدم.و امضایی. به فارسی اسم و فامیلم را نوشتم. نامه را تا کردم و به بابا دادم. گفتم ندیده بگیر تا وقتی که از اینجا رفتید. ونشستیم و گفتگویی که چند ثانیه به چند ثانیه با بوسه ای تکمیل میشد. بوی خوش خانواده در مشامم پیچیده بود. و رنگی از روزهای بی خیالی و شادی چشمک میزد. لذتش با گل سری که مخفیانه و یواشکی به دستم رسید دو چندان شد. اولین ملاقات حضوری، چنان مرا سرشار از انرژی کرد که در سالهای بعد، سختی کار های چند شیفته و پر زحمت را به جان میخریدم. چون پاداشش، ملاقات حضوری بود. گاه از شدت فشار کار احساس بردگی و بیگاری میکردم، اما فکر لمس عزیزترین کسانی که هرگز مرا تنها نگذاشتند نیرویم را چندین برابر میکرد. به مرور با محیط آشنا و آشناتر شدم. یک عصر تلخ، فاخته را، همو که مثل یک پرنده به انفرادی آمد و با جمله ای امید را دلم شعله ور کرد، همو که مرا دوباره به حضور پدر و مادرم و دروغگویی شاملو و بازجویانم آگاه کرد، همو که زیبا بود به هواخوری آوردند. صبح به دادگاهی برده بودند و اینک در هواخوری رنجور ایستاده بود. من با او هم اتاق نبودم و تنها خاطره ام همان همصحبتی انفرادی بود. اما به همه گفتند میتوانید با او خداحافظی کنید. چندمین نفر بودم که به سویش رفتم. دستم را دور بدنش حلقه کردم و او با گفتن آخ از جا پرید. هاج و واج نگاهش کردم. گفت ببخشید. پشتم زخم است. صبح رفتم دادگاه تا شلاقم را بخورم. و من برای اولین بار به این فکر کردم که چرا شلاق؟ حتی اگر واجب است این شلاق، چرا زودتر نه؟ مثلا یکماه پیش، یا یکسال پیش؟ فردا که جسد فاخته را به کس و کارش تحویل میدهند، بازماندگان بینوا چه خواهند دید؟ بدنی آش و لاش شده و گردنی کبود و لابد چشمانی از حدقه بیرون زده. اگر فرزندی داشته باشد چه؟ تصویری که به عنوان آخرین، در نظر دیگران میماند، چیست؟ آیا فکری پشت این تصمیم است؟ یا عمدی؟ هیچ ندانستم. اما یاد گرفتم هرگز در زندان کسی را محکم در آغوش نکشم، چرا که ممکن است زیر چهره آرام و رنجورش، زیر پوشش و پیراهنی که بر تن دارد، تنی پاره پاره داشته باشد. تنی زخمی از شلاق زدن یک مرد خشمگین که شاید در لحظه اجرای حکم شلاق، خواهر یا دختر خود را میبیند که خلاف کرده و او عصبانی از خطای خواهر یا دخترش، در حال خالی کردن تمام کینه و عقده خویش بر پشت و کمر یک زن بینواست. فاخته رفت و همه با چشمهای تر به اتاقهایمان برگشتیم. برای اجرای حکم معمولا زندانی را عصرگاه به انفرادی میبرند. چرا که از لحظه اعلام اجرای حکم، مسئولیت جان زندانی بر عهده زندانبانان شیفت است. نکند زندانی بداند و دست به خودکشی بزند. نکند زندانی بداند و خودرا زخمی کند. که اگر ناخوش باشد و زخمی نمیتوان او را به دار آویخت. گاهی بعضی از محکومین با تقاضای قبلی و کسب اجازه از رئیس زندان، با دوستی همراه میشوند در آخرین شب زندگی. فردا صبح، بیدارباش زندانیان، قادر به بیدار کردن فاخته نبود. کسی وسایلش را جمع کرده و به دفتر تحویل داده بود. معمولا شامگاه روز اعدام، هم اتاقیها و یا بند و یا همه بندها، سفره ای و دعایی دارند برای روح تازه رفته. اما چندروز بعد، همه چیز به حال عادی برمیگردد. گویی هرگز چنین کسی درین زندان نبوده است.
من ریحانه جباری وقتی نوزده سال داشتم با بخش تاریک و پنهان جامعه آشنا شدم. با متن زندگی زنان از طبقات مختلف اجتماع. یاد گرفتم زندگی گذراست و آنچه میماند نه در جهان که در ذهن کسانی که با آنان برخورد میکنی است. جهان بینی ام شروع به تغییر کرد. و دانستم، هیچ لحظه ای با لحظه پیش یکسان نیست و همه چیز در حال تغییر است. جو نسبتا آرام اتاق مرا از خاطرات تلخ آگاهی و انفرادی دور کرد و کم کم یاد گرفتم در شرایط جدید زندگی کنم. راه استفاده از باشگاه ورزشی زندان نیز باز شده بود و من گهگاه میتوانستم از وسایل آنجا استفاده کنم. در باشگاه میتوانستم با زندانیان بندها و اتاق های دیگر، آشنا شوم. هدیه م، دختری که به طیبه سپرده بودند، جو اتاقمان را عوض کرد. من با دیدن هدیه و شنیدن سرنوشتش به تاثیر تصمیم کس یا کسانی در مسیر باقیمانده عمر پی بردم. هدیه، همسن من بود. صورتش بسیار زیبا بود. گویا پدر و مادرش جدا از هم زندگی میکردند. از ۱۴-۱۳ سالگی به دلیل رابطه ای دستگیر و به کانون رفته بود. متاسفانه نتوانسته بود خود را با شرایط جدیدش تطبیق دهد. پس با رفتارتند خود، به محیطش اعتراض کرد. شاید فکر میکرد با ناساز بودن میتواند محیط را مطابق خواستش تغییر دهد. اما چنین نشده بود. پس با تصمیم غیر عقلانی کسانی، او را از کانون به زندان بزرگسالان تحویل یا بهتر بگویم تبعید کرده بودند. طفلک بی پناه، برای جبران سن کم، به رنگ چند نفری که او را احاطه کرده بودند، سوء مصرف پیدا کرد و قابل پیش بینی است که دختری چنان جوان و پر شر و شور، تحریک پذیر است و به سرعت واکنش نشان میدهد. پس در هر درگیری، پای هدیه هم کشیده شد، خودزنی کرد و… کسانی با تصمیمی عجیبتر او را به زندان رجایی شهر تبعید کرده و کلید مرگ زودهنگام این دختر زده شد. در رجایی شهر درگیری هایی پیش آمده و چه کسی باید سیلی بخورد؟ هدیه. به انفرادی میافتد و قتلی در زندان رخ میدهد. هدیه به اوین بازگردانده شد. زمانی که با او آشنا شدم، او نیز چون من نوزده ساله بود. با کوله باری از درد و رنج. با تن و روانی آشفته که از خودکشی آخرش جان سالم به در برده بود. طیبه او را پذیرفت. میخواست کمکش کند تا کمی و فقط کمی آرامتر شود. شاید بحران سن و تجربیات بد از زندگیش را از سر بگذراند. شاید راهی به سوی آینده پیدا کند. اما … افسوس که در سال ۸۸ دوباره به رجایی شهر تبعید شد و کمی بعد از آن خبر آوردند که قرص زیادی پیدا کرده و به زندگیش خاتمه داده.
من ریحانه جباری بیست و شش سال دارم و در کوله بارم انبوهی از رنج و درد و سرگذشت دارم. برای خلاصی ازین کوله بار آن را مینویسم و به دوستی میدهم. او مسئول است آنرا به نسیم خنک آزادی بسپرد تا همراه قاصدک ها به همه جا پرواز کند. میخواهم قبل از سفر همیشگی ام به جهان دیگر، آنچه دیده ام را بر پرده ای نشان دهم. اگر زیبایی و فنون ادبی را بکار نمیبرم، از شدت هیجان و عجله ای است که در بازگویی دارم.
بخش زنانه زندان اوین از چند بند تشکیل شده بود. هرکدام از بندها به دو بخش بالا و پایین تقسیم میشد. بند یک مخصوص زندانیان با جرایم مواد مخدر، بند دو بالا مربوط به جرایم مالی و پایین مربوط به قتل، سرقت مسلحانه، ضرب و جرح و… بند سه بالا مخصوص زیر ۲۱ سال با هر جرمی و پایین مخصوص کسانی که کار میکردند. دوماه بعد از استقرارم در بند عمومی، روسای زندان تصمیم گرفتند فروشگاه را که در نظارت شهلا جاهد بود به فرد دیگری واگذار کنند. من هم ثبت نام کردم. بعد از یک هفته جواب دادند. باید مبلغی به عنوان ودیعه به حساب مسئول فروشگاه میریختم. برای سفارش خرید باید از قبل درخواست تنظیم میکردم. کار در فروشگاه، کاری پر زحمت بود که میتوانست شناخت بیشتری از زنان زندانی نصیبم کند. یک دستگاه در آنجا بود. خریدار به جای پرداخت مستقیم پول، با استفاده از کارت پولی که در اختیار داشت مبلغ خرید را کسر میکرد. هیچ پولی رد و بدل نمیشد. معمولا واحد خرید و فروش غیر رسمی بین زندانیان کارت تلفن بود. مثلا اگر یک زندانی روسری زندانی دیگر را میخرید باید به جای پول، کارت تلفن میداد.هر کارت دو هزار تومان ارزش داشت که از فروشگاه خریده میشد. میوه و بعضی سبزیجات هر دو هفته و گاه بیشتر به فروشگاه میرسید. به هر کس بیش از یک کیلو میوه فروخته نمیشد. هرگز رسم نسیه فروشی وجود نداشت. بعد از تشکیل شورا و اجازه کار، فروشگاه بند یک را به من تحویل دادند. بیشتر ساکنین این بند سابقه دار بودند. بعضی ازآنان به شکل قبیله ای در آنجا زندگی میکردند. دختر، مادر و حتی مادربزرگ. میگفتند بسیاری از ساکنین خاک سقید بعد از تخریب محل بازداشت شده و به صورت خانوادگی در زندانها جا گرفتند. دوستی بین این گروه های کوچک باعث پشتیبانی آنان از یکدیگر در مقابل گروه های دیگر بود. پس هر دعوای کوچک زنانه، میتوانست در لحظه ای کوتاه به یک درگیری وسیع و عمده تبدیل شود. مرا از کار در این بند ترسانده بودند. روز اول کارم در فروشگاه را با احتیاط شروع کردم. اما رفته رفته ،برای نظم دادن به جمعیتی که موقع خرید، از تمان شدن اجناس میترسیدند و هجوم میاوردند، قوانینی وضع کردم که مورد توجه ساکنین قرار گرفت. آنها راضی بودند از اینکه مثل یک آدم متمدن خرید میکنند. بدون درگیری، بدون فحش، بدون خرد شدن روح و روان و شخصیت. اینجا دانستم که بدون شناخت از نزدیک نمیتوان صرفا از روی ظاهر افراد، قضاوت کرد. زنانی به فروشگاه میامدند که از ظاهرشان میترسیدی. پر از خشونت و صدای فریاد گونه. اما وقتی برایت درد و دل میکردند، در خودت فرو میریختی که چگونه محیط و شرایط زندگی، باعث شده این زن آسیب دیده اینچنین شود. میفهمیدی که او برای دفاع از خودش در مقابل هجوم محیط، مجبور به زدن نقابی ترسناک بر چهره اش شده. با بسیاری از زنان شرور ترین بند زندان رو در رو شدم، اما به جز اندکی انگشت شمار، خبث درون نداشتند. با هم کنار آمده بودیم
من ریحانه جباری نوزده ساله در مواجهه با زنان زندانی و آشنایی با سرنوشت آنان و شناخت عواملی که باعث زندانی شدنشان شده بود به این نکته پی بردم که سرنوشت را مجموعه ای از عوامل تغییر میدهد. دانستم کسانی بر اثر وقایعی که تحت اختیارشان نیست مجبور به رفتن مسیری میشوند که الزاما خواسته قلبیشان نیست. شناختی که عمیق و عمیق تر میشد در ذهنم در حال شکل گیری بود. دانستم که حتی در شرایط سخت میتوان با جرقه ای، شادی کوچکی را روشن کرد که تبدیل به نیرویی مثبت شود. تصمیم گرفتم برای یک زندانی جشن تولد بگیرم. اسم زندانی را نمیگویم. مهم نیست. او میتوانست هر کدام از آن زنان باشد. یا حتی خودم. به همه گفتم. پس ولوله ای افتا د. کسانی کارت تبریک درست کردند. کسانی هدیه ای کوچک جور کردند. کسانی ظرفی برای نواختن سازی انتخاب کردند. با تعداد زیادی کیک های بسته بندی شده کوچک و تی تاپ، برش دادن، خامه را لابلایش ریختن، گذاشتن تکه های کمپوت و گردو لابلای کیک های به هم چسبیده، و در نهایت کشیدن یک لایه ضخیم خامه روی کیک بزرگی که تهیه کرده بودم، جشن تکمیل شد. تک و توک افرادی که از بندهای دیگر آمده بودند فکر کردند کیکی از قنادی رسیده. بعد از آن نیز بارها کیک درست کردم. به همین شیوه. آن جشن تولد تا مدتی هر چند کوتاه روابط همه را با هم بهتر کرد. اما همچنان که غم نمیپاید، شادی نیز همیشگی نیست.
درین ایام، زهرا ن را اعدام کردند. زنی که شوهرش را کشته بود. سه دختر داشت که قربانی قساوت قاضی شدند. قاضی زهرا، آنچنان بدگویی او را پیش دخترانش کرده بود که اعدام شد. سه دختر زهرا رضایت ندادند. در حالی که نوجوان و جوان بودند و بیش از هر کس نیازمند مادر. پاییز ۸۶ زهرا مشغول بافتن شنلی برای یکی از دخترانش بود. وقتی اعدام شد، شنل نیمه تمام بود
یکشنبه ۴ خرداد ۱۳۹۳
دلنوشته های ریحانه جباری
قسمت هشتم
من ریحانه جباری، دلتنگ ترین روزهای زندگیم را میگذرانم. با یاداوری گذشته تلخ و شیرین، خود را بر امواج خروشانی میبینم که خارج از اختیار و کنترلم بوده و هست. با شنیدن قصه های زنان زندانی برایم مشخص شده که وضعیت زندان به جز مواردی اندک، مشابه سالها قبل است.
تفاوت های جزیی که ناشی از تغییر مدیران است مثل یک جرقه، روزهایی میآیند و به سرعت خاموش میشوند. و دوباره در روی همان پاشنه قبلی خواهد چرخید. 
وقتی نوزده ساله بودم، با زنی آشنا شدم که لقبی داشت. قدیمیترین زندانی زن در ایران. فاطمه مطیع. زنی که در جریان انتقال به دادگاه موفق به فرار شده بود. پیر بود و مثل همه مادربزرگ ها دانا و مهربان. تا قبل از فرار او، زندانیان را با چادر مشکی به دادگاه میبردند و بعد دستور داده بودند چادرهای سورمه ای و یا گلدار به زندانیان بدهند. این زن بالا و پایین قانون را بلد بود و خیلی خوب حرف میزد. میگفت بعد از فرارش دچار عذاب وجدان شده. چون افراد خانواده اش را گروگان میگرفتند و آزار میدادند. پس خودش را دوباره معرفی کرده بود. جرم او هم شبیه من بود. شبیه خیلیهای دیگر. کبری، شهلا، لیدا، مرضیه و … فهرستی نسبتا طولانی.
من ریحانه جباری در آغاز جوانیم زنان بی پناه بسیاری را دیده ام. با کابوس بعضی زندگی میکنم. گاهی زنی با سرنوشتی جلوی چشمم میاید و آنچه از او میدانم در چشم به هم زدنی مرور میکنم. تداوم سالها دیگر در ذهنم منظم نیست.. 
اکنون سهیلا قدیری با صورت لاغر و وسواس شدید روی نظافت، جلوی چشمم راه میرود. او از کودکی به خیابان رانده شده بود. زنی که به معنای واقعی کلمه در خیابان بزرگ شده بود. برای هر وعده غذا و یا سقفی موقت روی سرش در روزهای بارانی، حکایت ها بر سرش آوار شده بود. او یک بارداری اشتباه را نه ماه تحمل کرد. شاید در خیالش با تولد کودک از رنج رها میشد. شاید فکر میکرد کودکش او را از تیره روزی نجات میدهد. اما تولد نوزاد او را با رنج بزرگتری روبرو کرد. کودکی که دوستش داشت، اما هیچ آینده ای برایش نبود. در یک لحظه دیوانگی و عاشقی، نوزاد پنج روزه را به قتل رساند. نه برای رهایی خودش، نه برای ترس سیر کردنش. برای اینکه نمیخواست تصاویری که خودش دیده و تجربه کرده بود کودکش را تباه کند. دخترش را در خرابه ای کشته و بعد به شدت زار زده بود. بعد از آن دستهایش را همیشه خونین میدید. دهها بار دستهایش را میشست، باز آرام نمیگرفت. وسواس عجیبش از روز مرگ دخترش به جانش افتاده بود. بعد از دستگیری راضی بود.
سقفی داشت که او را از باران بی امان بهار و پاییز نجات میداد. سهیلا شاکی خصوصی نداشت. کودک، پدر مشخصی نداشت. پس دادستان نقش ولی دم را بر عهده گرفته بود. خیلی از زنان زندانی میگفتند دولت او را میبخشد چون در نظر آنان سهیلا مظهر فلاکت بود و هیچکس دلش نمیامد خون مفلوک ترین زن را بریزد. اما با وجود تلاش زیادی که برای یافتن پدر احتمالی کودک انجام شد، موفق به یافتنش نشدند. سهیلا نشانی از او نمیداد. میگفت آن مرد مهربان بود. مرا کتک نزد. چند روز در خانه اش نگهداشت و خوراکم داد. حاضر نبود نشان آن مرد را بدهد، چون میترسید. با لهجه خاصی میگفت: قانون خفتش میکنه. واس چی به کسی که خوب بوده بد کنم؟ در صبحگاه یک روز ابری، سهیلا اعدام و برای همیشه از رنج خیابان رها شد..
من ریحانه جباری بیست و شش ساله هستم و دردی در سینه ام حس میکنم. سینه ام مالامال از قصه زنانی است که از کم حرفی و آرامشم برای درد دل کردن استفاده کردند و جوهر زندگیشان را برایم گفتند. وقتی که به حرفهایشان گوش میدادم نمیدانستم باری سنگین بر دوش خواهم گرفت. نمیدانستم زمانی باید با درد، آنچه میدانم بگویم تا همه بدانند زیرنقاب ظاهرا زیبای شهر، چه حجمی از نادانی و ظلم نهفته است. من ریحانه جباری کوله باری از قصه بر دوش میکشم. قصه زنان زندانی، که به هنگام خواهم گفت. همه در یک چیز مشترک بودند: دقایقی از زندگیشان مملو از خون یا تنفر یا تحقیر بود. پاییز به پایان رسیده بود و دو تک درخت هواخوریمان لخت از برگ و طراوت، مثل دو ستون چوبی بودند که عصرها را دلگیرتر از همیشه میکردند. پرواز پرنده ها با سرو صدای زیاد، سکوت را درهم میشکست و به پرواز خیال میانجامید. در خیال، دیوار های بلند، بسیار بلند را رد میکردم. سیم خاردارهای درهم تنیده و فشرده را نیز. به آنسوی دیوار سر میزدم. هنوز خاطراتم از زندگی بین آدمهای عادی و آزاد را فراموش نکرده بودم. هنوز رویاهایم رنگ و بوی آزادی داشت. دلم نمیخواست خود را همرنگ زندان ببینم. برای همین کمتر در گفتن ها شرکت میکردم. بیشتر شنونده بودم. قصه ها را میشنیدم، اما از آنچه بر من گذشته بود نمیگفتم. در غیبت کردن ها شرکت نمیکردم. در خیالم میدیدم که مدت کوتاهی زندانیم و بعد از اتمام تحقیقات، به سرعت به خانه برمیگردم و درسم را ادامه میدهم. فکر میکردم باید دوباره کنکور بدهم. نمیخواستم با همکلاسی های سابقم که لابد تا حالا فهمیده اند زندانیم، روبرو شوم. دلم نمیخواست کسی را که با گذشته های شاد و بیخیال زندگیم آشنا بود، دوباره ببینم. گاهی که به خانه تلفن میزدم و کسی مهمان بود، بهانه ای میاوردم و زود گوشی را میگذاشتم. گاهی مامان میگفت خاله اینجاست و من حرفی نداشتم بگویم. گاهی بابا میگفت عمو میخواهد با تو حرف بزند و باز من حرفی نداشتم. کم کم احساس میکردم اگر به خانه هم برگردم، حتما همه مردم میدانند زندانی بوده ام. گویی روی پیشانیم چیزی در حال حک شدن بود. و یا روی قلب و روح و رویاهایم. کابوس های شبانه و لرزش دستهایم که یادگار دوران سخت بازجویی بود همچنان مهمانم بودند. با اینکه در فروشگاه کار میکردم و تمام تلاشم را برای فعالیت و صرف انرژی بی پایانم میکردم، باز هم، فاجعه شوم ۱۶ تیر همچنان با زنجیری نامرئی به وجودم بسته بود و به محض آرام شدن، در فکرم میچرخید و میرقصید. بازجویانم تبدیل به قسمتی از افکارم شده بودند. با اینکه میدانستم تمام شده، باز در آتش کینه و عقده و آزار و حرفهایشان میسوختم. روزمره گی زندگیم نمیتوانست کابوس این چند نفر را از ذهنم پاک کند. زندان را همچنان موقتی میدیدم و در فکر تراپی های بعد از آزادی بودم. گویا روسای جدیدی در اوین بر سر کار آمده و قوانین جدیدی وضع شده بود. بگیر و ببند شدیدی در بندها به راه افتاده بود. باند توزیع مواد مخدر در اوین شناسایی و دستگیر شده بودند. همه به آگاهی منتقل و چند روز بازجویی شده بودند. با اولین برف زمستان یکی یکی به اوین بازگشتند. خسته و مرده از یک هفته تحمل بازجویی روز و گذراندن شب های سرد بازداشتگاه آگاهی. یکی پس از دیگری به دیدنم میامدند و میگفتند شاملو از آنان باز پرسی کرده. بدون استثنا، از همه شان در مورد من پرسیده بود. چه میکنم، چه میگویم؟ آیا در مورد قتل چیزی به آنها گفته ام یا نه؟ شده رئیس فروشگاه، پس پول خرید و فروشتون رو با دستگاه فروشگاه کم میکنین؟ غافل از اینکه دستگاه کارتخوان فروشگاه امکان جابجایی پول بین دو کارت را نداشت و فقط از کارت مددجو به حساب زندان منتقل میشد.
خدای من، پس من تبدیل به کابوس شاملو شده ام، همچنانکه او نیز برای من هنوز سوسماری با دندانهای تیز بود. تصمیم جدید مدیران مرا بیکار میکرد. دستور داده بودند هیچ زندانی در بخش هایی که بحث مالی دارد کار نکند. پس پول ودیعه ای که داده بودم پس میدادند. با اینکه یک شبه پول را از خانواده ام گرفته بودند، ماه ها طول کشید تا پس دادند. یکی از پرسنل زندان به عنوان مسئول فروشگاه تعیین شد. البته توی بند تقریبا همه چیز خرید و فروش میشد. زنانی که در مهمانی ها یا به دلیل بد حجابی دستگیر میشدند تازه وارد بودند. معمولا مدت طولانی نمیماندند. به همین دلیل برای مدتی کوتاه به خیلی چیزها نیاز داشتند. لباس، ملافه، خوراکی و… فاجعه بود اگر سیگار میکشیدند. بی پولی وادارشان میکرد مثلا روسری شیک و تازه خود را که قیمت زیادی داشت با یک یا دو قوطی تن یا هر کنسرو دیگری عوض کنند. این رسم معاملات غیررسمی اوین بود. اینجا در زندان شهرری، واحد پول، کارت تلفن است. مثلا دو بسته دستمال کاغذی، یک کارت تلفن قیمت دارد. کسانی که معمولا آواره و خیابان گردند و یا ملاقاتی ندارند که برایشان پول واریز کنند، مجبورند کارگری کنند. جارو کردن، شستن رخت و لباس و… را این افراد انجام میدهند و به جایش کارت تلفن میگیرتد. وقتی کارتها به اندازه کافی زیاد شد، از طریق مخابرات و مدد کاری به قیمت ارزانتر تحویل میدهند و پولش را به شماره ای که زندانی میدهد واریز میکنند. بسیاری از زنان که بچه هایشان بیرونند و سرپرستی ندارند، ازین راه پولی هرچند اندک برایشان میفرستند. خیلی ها با بافتن شال و کلاه یا کارهای دستی دیگر درامدی کسب میکنند. اوین اما راه و رسم خود را داشت. معاملات پایاپای. البته کسانی بودند که از سالهای قبل که هنوز کارت بانک به زندان وارد نشده بود، پول نقد داشتند که معمولا با قیمتی بیشتر به دیگران میفروختند. این پول بیشتر برای کسانی که آزاد میشدند و برای برگشت به خانه نیاز به پول نقد داشتند حیاتی بود. و البته میشد به پرسنل زندان داد تا برایت خوراکی که دلت میخواهد بخرد و، و یا شامپویی مناسب موهایت که بر اثر کمبود مواد غذایی و ویتامین شروع به ریزش کرده بودند بیاورد. بعد از پایان مسئولیت در فروشگاه بند و با شروع بیکاری نمیدانستم چگونه باید زمان را پر کنم. خواندن کتاب بهترین راه حل بود. بیشتر از قبل. با ولع. مهم نبود چه کتابی. هر چیزی که در کتابخانه بود. حدود بهمن بود که اسمم را برای دادگاه خواندند. یکی از پرسنل، پنهانی گفت میخواهند تو را به آگاهی ببرند. پس باید بسته ای برای خودم درست میکردم. چند لباس گرم وکلاه پشمی و جوراب، مرا از سرمای بازداشتگاه که دیگر برایم آشنا بود، حفظ میکرد. و چند بسته بیسکوییت. خیابانهای تهران پر از هیاهو بود و من مثل کسی که برای اولین بار سوار ماشین میشود، احساس تهوع داشتم. توجهم تماما به بوق ماشینها، سرعت مردم در آمد و شد، ساختمانهای در حال ساخت، گلفروشهای پشت چند چراغ قرمز، بچه هایی که دست مادر را محکم گرفته بودند، دختر ها و پسرهایی که در کنار هم راه میرفتند و لابد نجوایی داشتند عاشقانه، ماشینهایی که به سرعت رد میشدند و گاهی آب جمع شده در خیابان را به عابرین میپاشیدند، مدل لباس هایی که عابران برتن داشتند، و حتی مدل ماشین هایی که در تردد بودند… صدای آزادی و زندگی بود. در چشم بر هم زدنی ماشین وارد آگاهی شاپور شد. برایم آشنا بود. بدترین روزهایم از همینجا شروع شده بود. پله ها را بالا رفتیم. مامورانی که همراهم بودند کاغذهایی را تحویل دادند و امضاهایی و… دوباره در همان سالن ترسناک که وسط تابستان هم سرما را در وجودم دوانده بود نشسته بودم. منتظر بودم دوباره همان مردان تندخوی نیمه وحشی را ببینم. دوباره روبه دیوار نشسته بودم و باز تمام عضلات خود را سفت کرده بودم. نکند کسی از پشت بزند و دندانهایم بشکند. خبری نبود. ساعتها همانطور نشسته بودم. نه غذا، نه آب و نه دستشویی. حوالی عصر بود که دیدم مردی جوان و بابا آمدند. ساعت، و خوراکیها یم را گرفتند تا به بابا تحویل دهند. بابا روی یک صندلی نشسته بود. مرد جوان با او صحبت میکرد. او اما نگاهش به من بود. گرد پیری را روی موهای سرش میدیدم. درین چند ماه چقدر تغییر کرده بود. ناگهان با جیغ و دادی از جا پریدیم. یکی از ماموران با کمربندش به دنبال متهمی بود که با فریاد دستور میداد بدو. تندتر. نایست. راه برو. بدو. با هر فرمان، ضربه ای به پشت متهم میزد. رنگ بابا پریده بود. این تصویر و فریاد برای من غریبه نبود. بعد از چند دقیقه به بابا گفتند برود. نگاهش کردم. با چشم هایم به او گفتم: بابا منو تنها نذار. اینجا بمون. نرو. بابا من میترسم. اینا همه شون اژدهان. از دهنشون آتیش میباره. اشکم جاری شده بود. همیشه از گریه کردن تنفر داشتم. نمیتوانستم جلوی اشکم را بگیرم. بابا راه افتاد اما در لحظه ای راهش را کج کرد و به سویم آمد و مرا در آغوش گرفت. دستهایم بسته بود و نمیتوانستم او را بغل کنم. گلویم خشک بود و صدایی نداشتم. مرا بوسید و زیر لب گفت خدا حفظت کنه. باباجان، کاش میشد من به جای تو اینجا بمونم. مرد جوان نزدیک شد و به بابا گفت برود و در لحظه ای اشک بابا روی صورتم چکید. ترسیده بودم. بابا با گریه گفت آقا این بچه م امانته دست شما. کتکش نزنین. مرد جواب داد برای چی کتک؟ کی گفته میخوایم کتکش بزنیم؟ بابا رو به من کرد. بابا جان منو آوردن اینجا که این صحنه رو ببینم. ریحان، از امشب تا روزی که ازینجا بری، من و مامانت بست میشینیم تو تکیه. میخوان تیکه تیکه ت کنن. اما بدون که در هر حال من دنبال کارت هستم. بابا جان طاقت بیار. تو دختر کردی. شیر باش و نترس. کرد نمیترسه از هیچی. اینها را بلند بلند میگفت همزمان او را به طرف بیرون سالن هل میدادند.
بعد از رفتنش، مرد جوان با صورتی بدون هر خطی که نشانی از حس باشد، شروع به بازجویی کرد. او افسر جدیدی بود که پرونده ا م را بررسی میکرد. ستوان دوم شیرکوهی. پس کمالی و کرمی محو شده اند. سایه شان در سالن میچرخید، اما دیگر مسئول پرونده من نبودند. شیرکوهی در تمام بازجوییش روی یک سوال تاکید داشت. چاقو را از کجا خریدی؟ میدان قدس. کجای میدان قدس؟ نمیدانم، یکی از فروشگاه های لوازم خانگی همان اطراف. از هر در سخنی میگفت و میپرسید، اما در نهایت به میدان قدس میرسید. شب را در بازداشتگاه به سر بردم. و چند شب بعد را. بسیار سرد بود اما لباسهای گرمی که پوشیده بودم موثر بود. وقتی از اوین می آمدم چند لباس روی هم پوشیده بودم که اگر دوباره بر پشتم آتش ریختند حفاظی باشد و دردی کمتر. اما کتکی در کار نبود. پس حتما برای روزهای بعد مانده است. فردا هم از اول صبح به همان سالن برده شدم. رو به دیوار. هر از گاهی سایه ای نزدیک میشد و تهدیدی میکرد. اما هیچ نبود. بارها و بارها پرس و جو تکرار شد. باز به میدان قدس میرسیدیم. افسری که بسیار لاغر بود و ریش تنکی داشت چندین بار از دور تهدیدم میکرد و فحش میداد. یکبار عصبانی شد و فلاکس چای را روی سرم گرفت. با دندانهای چفت شده و از روی غیظ گفت: درست حرف بزن وگرنه همین فلاکس رو با سرت میشکنم. سرم را عقب بردم. دستش را عقب کشید. در طول یک هفته ای که در آگاهی بودم، دهها بار تهدید شدم. تا مرز عمل. اما هرگز اتفاقی نیفتاد. هر بار میخواستند تهدیدشان را عملی کنند اتفاقی میافتاد که مجبور بودند بروند. حواسشان پرت میشد. تمام روز را در سالن مینشستم و تک و توک پرس و جویی و تهدیدی. ولی هیچ نبود. عذاب انتظار درد، خودش درد آور است. هر روز از ۸ صبح تا ۵ و ۶ بعدازظهر انتظار درد داشتم و هیچ نبود. یکروز مرا به سالن نبردند. سوار ماشینی شدیم و در خیابان حرکت کردیم. خیابان ها را نمیشناختم. تا به بزرگراه مدرس رسیدیم. اینجا را بلد بودم. بعد از ظفر. پیچ صدر. زیر پل. خیابان شریعتی. تا چشم کار میکرد ماشین بود. باران میبارید. راننده و افسر و مامور کلافه بودند. من بیخیال و شاد مناظری را میدیدم که دلم برایش پر میکشید. بولینگ، سینما جوان. رفت و آمد ها. نان سحر. خودم را آزاد تصور میکردم و به یاد میاوردم که چندین بار در صف خرید کیک ها و نان های خوشمزه سحر ایستاده بودم. بوی نان سیر دار و کنجدی و کلوچه ها در سرم میپیچید. ترافیک سنگین فرصت کافی برای پر کردن چشمهایم از محله ای که در آن زندگی کرده بودم، فراهم میکرد. ساختمان معلولین ذهنی. پیش از این چند بار به آنجا رفته بودم. یکبار هم که مامان برایشان برنامه موسیقی گذاشته بود همراهش رفته بودم. آدمهای بزرگی که مثل بچه ها بودند. هرکدام کلیدی به گردن داشتند. کلید، به ثروتشان که در کمد پنهان کرده بودند مربوط میشد. چند تایشان دمپایی های رنگارنگی که در کمدشان قایم کرده بودند نشانمان دادند. آدمهای بزرگی که با شنیدن موسیقی شاد میرقصیدند. خودشان را تکان میدادند و بالا و پایین میپریدند. بعضی با صدای خش دار و کلفت آواز میخواندند. گروهی که مامان برایشان میبرد، به رایگان و یا به شکل نذر، به این ساختمان میرفتند. راننده دستش را روی بوق گذاشت و مرا از خاطراتم بیرون کشید. زیر لب فحش میداد. در یک لحظه چیزی به ذهنم رسید و فورا به زبان آوردم. من این کوچه ها رو بلدم. میخواین راه فرعی نشونتون بدم که از ترافیک رد شین؟ پس چرا زودتر نمیگی دختر. از کجا برم؟ یه کم جلوتر یه کوچه س بپیچ راست. پیچید. دوباره راست. حالا چپ. مستقیم تا ته کوچه و …. درختها، خانه ها، فرعی ها، پستی و بلندیها، پنجره ها، گلهای لب باغچه، و حتی پارس سگی آشنا. همه را میشناختم. خانه ام آنجا بود. وقتی از بن بستی که خانه ام در آن بود رد شدیم سرم را برگرداندم تا شاید بیشتر ببینم. مامور هم برگشت و نگاه کرد. چیز مشکوکی ندید. نمیدانست چشمم دنبال خانه ای است. دور شدیم. از قنادی کوچه بعدی هم رد شدیم. بوی شیرین کیک در هوا پخش شده بود. تا رسیدن به میدان قدس در رویا بودم. رویای روزهایی که خانه ای داشتم.
من ریحانه جباری بیست و شش سال دارم و اعتراف میکنم که به شدت دلتنگ خانه هستم. اعتراف میکنم دلم میخواهد پیاده از کوچه پس کوچه های اطراف خانه مان راه بیفتم تا سر دولت. سینما فرهنگ را دوباره ببینم و مغازه ها را. دلم میخواهد کنار جوی پر آب خیابان راه بروم و گذر عمر را ببینم. آخرین بار زمانی که تازه بیست ساله شده بودم از آن کوچه ها گذشتم. راننده که به راحتی ترافیک را رد کرده بود، نزدیک میدان قدس، جلوی یک مغازه لوازم خانگی ترمز کرد. من با مامور و افسر که لباس شخصی تنشان بود پیاده شدیم. داخل مغازه چند نفری مشغول انتخاب و خرید بودند. افسر چیزی به صاحب مغازه گفت. با رفتن مشتریان، در را بست. شما این خانم را میشناسید؟ فروشنده با دقت نگاهم کرد. نه. به نظرم آشنا نمیاید. شما به ایشان چاقو فروخته اید؟ کی؟ تیرماه. یادم نیست. باز نگاهم کرد. نه فکر نمیکنم. البته شاید شاگردم فروخته باشد. کدام شاگردت؟ الان اینجا کار نمیکند. از اینجا رفته. جلد چاقویی را به فروشنده نشان داد. شما از این چاقوها میفروختید؟ نگاه کرد. با دقت. نمیدانم. به نظر من آشنا نیست. شاید در آن موقع از این ها هم داشته ایم. چاقوی سوئیسی است شما چاقوی سوئیسی میفروختید؟ نه گمان نمیکنم. چاقوهای بازار بیشتر ژاپنی یا آلمانی هستند. روی کاغذی شماره ای نوشت و به فروشنده داد. اگر چیز بیشتری یادتان آمد با این شماره تماس بگیرید. باشه ولی فکر نمیکنم چیزی بیشتر از این یادم بیاید. خداحافظی کردیم و از مغازه بیرون آمدیم. تازه فهمیدم چه اتفاقی افتاده. پس محل خرید چاقو برایشان روشن نیست. همان چاقویی که در مقابل آرامش بادوک معامله کردم. در دلم به همه روزهای تلخ تابستان افسوس میخوردم. چه روزهای دردناکی بود. هر چه بود حالا تمام شده بود. سه شنبه رو به پایان بود وقتی به اوین برگشتم. کسانی در انتظارم بودند. همیشه در غیبت یک فرد، شایعه رواج پیدا میکند. کسانی با گریه در آغوشم گرفتند، چون شایع شده بود که مرا به زندان دیگری تبعید کرده اند. زنی بلافاصله نوبت تلفنش را به من داد تا به خانواده ام بگویم که سالمم و زنده. گفتند صبح آن روز خانواده ام برای ملاقات به زندان آمده و ناامید برگشته بودند. مادر یکی از زندانیان شعله را دیده بود که گریه میکند. ملاقاتی های من، دیگر شناخته شده بودند. برای زنان بی ملاقات و یا بچه های کوچکی که با مادرشان در اوین بودند لباس می آوردند. لباسهایی که مامان از دوستان ثروتمندش میگرفت. خیریه ای که با همین دوستان میچرخید، گاهی غذای دلخواه زنان را تهیه میکرد. تخم مرغ و نان سنگک و بربری. زرشک پلو. چیزهایی که بسیاری سالها بود طعم آن را فراموش کرده بودند. هر بهانه ای کافی بود برای چیدن سفره. تاسوعا و عاشورا، و یا ماه رمضان. سفره ای که با انتقال به زندان شهر ری برچیده شد.
من ریحانه جباری اعتراف میکنم که بارها و بارها دیده ام، دختران و زنانی را که با دیدن آگهی های تلویزیونی که بین فیلم ها پخش میشد، گریه میکردند. وقتی در آگهی، روغن لادن را روی برنج زعفرانی میریختند تا با کبابی که از آن بخار بلند میشد بر سر میز ببرند و یا وقتی سس هزار جزیره مهرام را روی سالادی اشتها برانگیز میریختند تا سفره ای رنگین را به مهمانی چشمها ببرند کسانی دچار ضعف میشدند. تا اینکه تصمیم گرفتیم با آغاز آگهی، کانال را عوض کنیم. به مامان تلفن کردم. با جیغ و گریه صحبت کرد. تازه دانستم چرا در آگاهی از کتک خبری نبود. تمام روزها ی گذشته را به آگاهی آمده و از عصر تا نیمه شب حلقه ذکر تشکیل داده بودند. میگفت با گفتن ذکرها تو را مجسم میکردم که ستون هایی از دعا و قدرت به دورت کشیده شده. با هر ذکر لایه ای روی لایه قبلی اضافه کرده بود. از مشایخ و کراماتشان کمک گرفته بود. باورش نمیشد که حتی یک سیلی نخورده ام. میگفت فریدون برایش ماجرای آن مرد و کمربند مامور را تعریف کرده و مطمئن بودند که مرا تکه پاره خواهند کرد. با وجود سرمای زیاد آن شبها، برای همراهی با من، از بخاری و لباس گرم استفاده نکرده و تمام هفته را در سرما به سر برده بودند. این همراهی ها، مرا بیش از پیش دلگرم میکرد. این زن که پشت تلفن گریه میکرد ،قبلا هم با تحریم خوردن گوشت، با من همقدم شده بود. از پاییز ۸۶ که فهمید در غذای من گوشت وجود ندارد لب نزده بود. برایم گفت که امروز به ملاقات آمده اند ولی دست خالی برگشته اند. گفت تمام هفته را به شوق سه شنبه بعدی سپری خواهد کرد. این همه شور و عشق را در کمتر از ۵ دقیقه منتقل کرد و تلفن قطع شد. روزها به سرعت میگذشت و جوانه های ریزی روی تنه دو تک درخت هواخوری بند پیدا میشد. نوروز در راه بود و من غمگین بودم. پول
نقدی که از یک زن عرب خریده بودم تبدیل به آجیل و شیرینی شده بود. برای اولین بار دانستم که زنان حتی در زندان خانه تکانی عید را فراموش نمیکنند.
 
من ریحانه جباری تازه بیست ساله شده بودم که اولین نوروز دور از خانه را تجربه کردم. با رسیدن
بهار صدای جوانه هایی که در قلب و روحم در حال شکل گرفتن بود
میشنیدم. داشتم بزرگ میشدم 
یکشنبه ۴ خرداد ۱۳۹۳
دلنوشته های ریحانه جباری
قسمت نهم
من ریحانه جباری بیست و شش سال دارم و در زندان شهرری به هفتمین بهار دور از خانه نزدیک میشوم. همچنان سالنمان سرد است و بخاری ها خراب. دیشب روی جورابم کیسه پلاستیکی کشیدم و دوباره جورابی دیگر پوشیدم. حرارت پاهایم به خاطر پلاستیک هدر نمیرفت. کمی گرم شدم و توانستم بخوابم. هوایی که به شش هایم میفرستادم یخ کرده بود. سرم را زیر پتوها کردم و در تاریکی مطلق کمی به روزهای سرد زمستان فکر کردم. زمستان. فصلی که اعدام زنان مشهوری در آن رخ داده. طیبه و شهلا. وبسیاری دیگر.با اینکه دلم میخواست اتفاقات زندگیم را به ترتیب وقوع بگویم، اما سرمای دیشب، تمام دادگاهم را جلوی چشمانم آورد. چند ماهی قبل از تشکیل دادگاه، بالاخره وکیل دار شدم. مرد نسبتا جوانی به نام محمد مصطفایی. روزی که اسمم را برای ملاقات با وکیل خواندند به روشنی به یاد دارم. مامان خیلی از او گفته بود. کسی که برای قتلی های نوجوان و زیر ۱۸ سال فعالیت میکند. و من در زمان حادثه فقط یکسال از مرز سنی او بیشتر داشتم. چون ملاقات با وکیل همیشه حضوری بود، فکر کردم بهتر است برایش خوراکی ببرم. به سختی یک رانی هلو پیدا کردم. یک کیک هم میتوانست اسباب پذیرایی از کسی که قرار بود از من دفاع کند را تکمیل کند. وقتی وارد سالن شدم، مصطفایی با یک زن جوان و بلند و باریک، که مانتو و شلوار طوسی راه راه به تن داشت، آمده بود. گویا دستیارش بود. وقتی رانی را روی میز گذاشتم، خانم دستیار گفت میل ندارد. مصطفایی گفت خودت بخور. حدود نیم ساعت صحبت کردیم. سه برگه را امضا و انگشت کردم. در مورد شرایط زندان پرسید. گفت من باید روحیه ام را حفظ کنم. در دلم خندیدم. نزدیک یکسال از زندانی شدنم میگذشت و من به اندازه سالیان دراز، فراز و نشیب دیده بودم.
من ریحانه جباری بیست و شش سال دارم و اکنون هیچ چیز در جهان مرا نمیترساند. و هیچ چیز متعجبم نمیکند. مرگ برایم مفهوم ترس آورش را از دست داده است. همچنانکه زندگی مفهوم رویایی و سکر آور ندارد و فریبم نمیدهد. هیچ چیز را از روی ظاهرش قضاوت نمیکنم. چرا که در سالهای گذشته، بسیار چیزها دیدم که به ظاهر خوب بود ولی در عمق آن بدی موج میزد. بسیار کسان دیدم که صورت زیبا داشتند و دیوی کریه درونشان زندگی میکرد. اما وقتی تازه بیست ساله شده بودم، از مرگ میترسیدم. زندگی را شاعرانه میدیدم و به آن عشق میورزیدم. دلم میخواست به سرعت دادگاهی شوم. اطمینان داشتم به زودی آزاد میشوم. از سربندی متنفر بودم. او یکسال از عمرم را هدر داده بود. صدها بار شب حادثه را در ذهنم تکرار کرده بودم. و بعدها در دادگاه به زبان آوردم که چگونه فریب صورت متدین او را خوردم. پیش از دادگاه، در خواب دیدمش. یک ساختمان قدیمی چند طبقه در خیابانی مثل کوچه های فردوسی. گویا دفتر یک روزنامه بود. با کفش پاشنه دار در حالی که یک لیوان آب قند در دست داشتم بدون مامور حرکت میکردم. در راه پله ها تصمیم گرفتم لیوان را پرت کنم. به نظرم بیهوده و اضافی میامد. خم شدم و لیوان را رها کردم ولی قبل از سقوط کامل، پشیمان شده و آنرا در هوا قاپیدم. صدای پاشنه کفشم روی موزاییک قدیمی طنین داشت. وقتی وارد اتاقی شدم دیدم بابا و سربندی ایستاده اند. هر دو در حالت ایستاده غش کردند. نمیدانستم آب قند را چه کنم. به بابا گفتم اگر به او بی اعتنا باشم گوشتم را گاز میگیرد و میکند. سهم سربندی از آب قند یک جرعه بود. و بقیه اش بابا را از بیهوشی نجات داد. وقتی بیدار شدم نمیدانستم معنای خوابم چیست. بعدها دانستم کسی هست که در تعبیر خواب استاد شده. کبری رحمانپور. دختری که در بیست سالگی مادر شوهر پیرش را کشته بود و لقب عروس سیاه بخت را داشت. زنی بسیار عصبی. اما تعبیر خواب های زندانیان به عهده او بود.
من ریحانه جباری بیست و شش سال دارم و اعتراف میکنم دلم برای کبری تنگ شده است. مدتی قبل آزاد شد و رفت، در حالی که به شدت میترسید. از خیابان ها و آدمهای بیرون زندان میترسید. همان کبری که چند سال قبل به او گفتم: کبری تو خیلی معروف شدی. تو ایتالیا یه خیابون به اسمت شده. باور نمیکرد. با صدای زیرش میگفت برو گمشو. ایتالیا چیکار داره به من آخه؟ میگفتم خره به خدا راست میگم، مامانم اسمت رو تو تلویزیون شنیده و او باور نمیکرد. تا کسان دیگر هم که از خانواده هایشان شنیده بودند برایش با آب و تاب تعریف کردند که همه تو را میشناسند. کبری شاد میشد و دستهایش را در هوا میچرخاند. و لحظه ای بعد سراغ کارش میرفت. انگار نه انگار دقایقی قبل بند را با جیغ های زیرش، روی سر گذاشته بود. کبری عروسکی بیست ساله که با بیست هزار تومان مهریه، به عقد مردی پنجاه ساله درآمده بود. فرخ، مادر شوهر کبری هرگز او را عروس خود نمیدانست. هتاکی میکرد. دراز بیقواره، گدا، بی سواد بی پدر و مادر. اینها گوشه ای از فحش های محترمانه فرخ به کبری بوده. تا اینکه بیرونش میکند، با بیست هزار تومان پولی که کف دستش گذاشته. کبری انتقام گرفت. شاید فکر کرد مملکت قانون دارد، حقش را میگیرد. او فکر نکرد که اشتباه فکر کرده. پس فرخ چاقو کشید. کبری چاقو را از دست فرخ در آورد و در درگیری دونفره، حرص خالی شد. وجودش از تحقیر بیست هزار تومان کف دستش آتش گرفته بود. پولی که فرخ بابت قیمت کبری پرداخته بود. کبرای رنج کشیده سه بار تا پای چوبه دار رفت و حکم متوقف شد. بالاخره بعد از حدود سیزده سال آزاد شد. او بعد از دومین بار که پای چوبه رفت تبدیل به مرده متحرک شد. راه میرفت، حرف میزد، غذا میخورد، و حتی میخندید. ولی بی روح. مصنوعی. مثل آدم آهنی. بارها از او شنیدم که میگفت مرگ را به این زندگی ترجیح میدهد. مرگ یکباره را به هر روز مردن. میگفت گناهش قتل نیست، فقر و بیسوادی است. در روز آزادیش، وقتی که با او خداحافظی میکردم، به شدت منگ شده بود. میترسید. از همه. حتی پدر و مادری که دوستشان داشت. او هم مثل من در زندان، جهان را شناخت. کبرای دوست، دلم برایت تنگ شده و برای تعبیرهای درست خواب. کاش میشد برایم بگویی بعد از مدتی طولانی زندانی بودن، آیا میشود در آزادی هم زندگی کرد؟ میتوان زندگی عادی داشت؟.
من ریحانه جباری وقتی بیست سال داشتم، آرام آرام شیوه های دادرسی را میآموختم. یاد میگرفتم که یک متهم، حتی قبل از دادگاه و محکومیت، مجرم است. یاد میگرفتم هر کس گذرش به بخشی از سیستم دادرسی بخورد مجرم است، مگر اینکه خلافش ثابت شود !!! در روزهای سخت زمستان ۸۶، بعد از آگاهی دوم، دانستم که شاملو کیفر خواستی تنظیم کرده که رئیسش، صفر خاکی آنرا ناقص دانسته. پس رفتن به مغازه لوازم خانگی ابتدای تحقیقات جدید بود. چند روز بعد بود که احسان –ا، کسی که میخواستم همه عمر را با او زندگی کنم، میخواستم آینده را در کنارش بسازم را احضار کردند. ترسیده و حیران، با مامان رفته بود دادسرا. شاملو بازجوییش کرده بود. وقتی شاملو دیده بود تنها نرفته، تهدید به بازداشت کرده بود. و من در دلم میخندیدم. تصور میکردم احسان زندانی شده و در آغاز ورود به زندان باید برگه ای را پر میکرد. علت صدور حکم: همراهی مادر زن آینده ام در دادسرای امور جنایی !!! شاملو در بازجویی تمام سعیش را کرده بود که احسان را بترساند و معاونت در قتل را به گردنش بیندازد. همه را انکار کرده بود. پس در یک برگه، بازجویی بسیار ساده ای ثبت شد. سال بعد، از مصطفایی خواستم این برگه به خصوص را برایم بیاورد. آورد و دیدم. زمانی نزدیک به قطع کامل ارتباطم با احسان که پسر یکدانه پدرش بود و بسیار عزیز. افسرده شده بود. همه بدخلقی ها و شک های گاه و بیگاهش به عشقی از راه دور تبدیل شده بود. گاهی پشت تلفن با هم خاطرات مشترکمان را مرور میکردیم و هر دو با گریه تلفن را تمام. خط احسان در بازجوییش نشان میداد که ترسیده. آه، سالها و قرن ها از آن عشق میگذرد و من اکنون جز خاطره ای در ذهن، هیچ نشانی از آن در قلبم ندارم. به یاد دارم روزی که نقطه پایان را بر آن دلدادگی گذاشتم، روی کاغذی نوشتم که: بهترین شانس را آوردم، چون دیگر دستم در هیچ علاقه ای بند نیست. پس میتوانم با هر کسی بجنگم. .شاملو کم کم داشت عقلش را از دست میداد. گاهی روزنامه هایی منتشر میشد که با او مصاحبه کرده بود. همیشه از شیوه دستگیری من مثل یک فتح بزرگ یاد میکرد. انگار قهرمانی در جنگی سخت، توانسته دشمنی بسیار قوی را اسیر کند. این مصاحبه ها همچنان تا سالها بعد ادامه پیدا کرد و هر بار شاخ و برگ تازه ای یافت. شاملوی بیچاره. حتی از عشق من، تنفر داشت و میخواست بدترین رفتار ممکن را بکند. شاملو پیغام داده بود که از نظر او پرونده بی نقص است، اما دادیار خاکی با گرفتن چند ایراد کوچک، خواسته محکم کاری کند تا مبادا به دلایل واهی پرونده از دادگاه برگردد. بیچاره نمیدانست قاضی کوه کمره ای هم پرونده را برمیگرداند و دوباره باید محکم کاری کند. شاملوی مسلوب الاختیار ( چه کلمه قلمبه ای یاد گرفته ام !) که همه اختیارش را به دو بازجوی اطلاعات داده بود و مرتب از نظریه های فردی به نام شعبانی صحبت میکرد به اوهام مبتلا شده بود. یکی از جالب ترین هایش این بود: ما نتوانستیم شیخی را پیدا کنیم، توی تلفنت به اسم کسی برخوردیم به نام آخوندی. نکند این همان است؟ شیخ، آخوند؟ بیچاره را آورده بودند و بازجویی کرده بودند. و بعد از آن چندین و چند بار مجبور شدم آدمهای مدل به مدلی را شناسایی کنم تا ببینم کدامشان شیخی است. شاملو از اداره ثبت احوال هر چه شیخی پیدا کرده بود آورده بود. کوتاه و بلند و پیر و میانسال. حتی در یکی از آخرین موارد، مرد بیچاره ای به نام شیخی را از جنوب ایران احضار کرده بود. نمیدانم آبادان یا اهواز. وقتی گفتم او را نمیشناسم، از خوشحالی هول شد. جیغی زد وگفت از اینکه مرا نمیشناسید خوشحالم ولی خوشحالم که الان آشنا شدم. دو پا داشت و دو پای دیگر قرض گرفت و فرار کرد. شاملوی بیچاره بعد از مالیخولیایی که گرفت، تئوری جدیدی درست کرد: ریحانه ! تو ذهن داستان پردازی داری، ممکنه شیخی اساسا ناشی از توهم و خیال تو باشه. خودش را فریب میداد. من دیگر میدانستم که سربندی کجا کار میکرده و تشکیلات مخوفشان به کجا بند بود. حتی در مدت بازجویی سنگین، زمانی که روی برگه سفید و معمولی چیزهایی که دیکته میشد را مینوشتم، از اسمها و مکان هایی که میگفتند، دانستم قصه ای غیر عادی در حال ساخته شدن است. از آن روز به بعد تکرار میکردم که میخواهم بدانم سربندی با چند ضربه کشته شده. وقتی جوابی نمیشنیدم، اصرار داشتم که بگویم من یک ضربه به سمت راست سربندی زدم. دیگر حواسم را جمع میکردم که نکند چیزی فراتر از آنچه در واقع انجام داده بودم به پایم نوشته شود.
من ریحانه جباری بیست و شش سال دارم و درزمستان ۹۲ به بازگویی آنچه بر من گذشته مشغولم..  صدای خنده چند زن که در سالن مشغول مراودات دسته جمعی و بگو بخند هستند رشته افکارم را پاره کرده. نزدیک نوروز است و هرکس به فراخور حالش مشغول تهیه چیزی است. وقتی منتظر نوروز ۸۷ بودم، دانستم تعطیلات طولانی عید، موقعیتی برای شادی های دسته جمعی است. و برای بعضی از شادی ها باید وسایلی تهیه کرد. یاد گرفتم که برای درست کردن کارت های بازی که به آن پاسور میگویند از چه وسایلی باید استفاده کرد. سالهای اول از فیلم های رادیولوژی استفاده میکردند، تا اینکه راهی برای تبدیل کارت تلفن های مصرف شده به ورق پیدا شد. این کارتها همه یک شکلند و به راحتی روی هم سر میخورند. زنان هرگز بیکار نمیمانند. همیشه راهی برای میهمانی و میزبانی پیدا میکنند. چه در شادی و چه در عزا. بازی همیشگی اسم فامیل که در ایام کودکی، پای ثابت شادی های همه مان بوده، در زندان طرفدار زیادی دارد.
من ریحانه جباری، شیرین علم هولی را در یکی از بازیهای اسم فامیل شناختم. زمانی که از بند ۲۰۹ به بند عمومی تحویل شد و من برگه ورودش را نوشتم. آن موقع در دفتر زندان مشغول کار بودم و به دلیل پر کاری، به شکلی دستیار و مورد اعتماد خانم ر- بودم. زنی میانسال که از دهه ۶۰ در زندان اوین کار کرده بود و چیزهای زیادی دیده و شنیده بود. حتما در بخشی مخصوص این بانو به آنچه از او یاد گرفتم، و آنچه برایم از دوران دهه ۶۰ تعریف کرد خواهم پرداخت. او ارزش این را دارد که به تنهایی بخشی داشته باشد. شیرین دختری کرد بود. جرمش امنیتی بود. روی تخت سوم بند ۲ بالا جا گرفت. بسیار ساکت بود. نمیدانم سکوتش به دلیل آموزش های گروه های سیاسی بود و یا چون فارسی را خوب حرف نمیزد. اما شاهد یکی از اسم فامیل هایی بودم که شیرین در آن شرکت داشت. نوبت حرف کاف بود. اسم کرم. فامیل کرمیان. و… اشیا کلاشینکف. بازی کلاغ پر و … شناختم ازین دختر در همین حد بود. تا اینکه چند روز به اعدامش به آرامش بسیار عجیب روحیش پی بردم. فردای اعدام او، پرسنل برایم گفتند که همراه چند نفر دیگر اعدام شده. در حالی که مردان اعدامی در حال بحث کردن با مامورین و قاضی ناظر بوده اند، شیرین، زبانش باز میشود و میگوید: برای چه اینقدر جر و بحث میکنید. اعدام ما انجام میگیرد. پس آرام باشید و طولش ندهید. بگذارید زود تمام شود. گویا، اول او را بالا کشیدند و بعد چهار مرد باقیمانده را. تا آنجا که میدانم هنوز هم خانواده اش نمیدانند کجا دفن شده. شیرین برای من از خانواده اش چیز زیادی نگفت. در زندان زنان، بین زندانیان عادی و سیاسی رابطه زیادی برقرار نمیشود. اگر فرصت کافی داشته باشم میگویم چرا نمیشود فاصله بین این دو گروه را پر کرد. نزدیک نوروز ۸۷ بود که عموی جوانم در غربت فوت کرد. با اینکه دور بودیم، اما دوستش داشتم و مرگش تکانی ناگهانی در زندگیم بود. اما همانجا یاد گرفتم که حتی در زندان میتوان مراسم ختم برگزار کرد. یکی از پرسنل شمع و روبان مشکی برایم آورد. خرما و حلوا هم بود. همه لباس مشکی پوشیده و برای ترحیم عمویم آمدند. اما من لباس سورمه ای به تن کرده بودم. هرچه به شعله اصرار کردم برایم لباس مشکی بیاورد قبول نکرد. دلش نمیخواست سیاهپوش باشم. میگفت زندگی تو به اندازه کافی غم و خطر دارد و نمیخواهد سیاه بپوشی. برگزاری مراسم عزا در اوین راه و رسم خود را داشت. همه میدانند عزاداری فقط برای چند ساعت است و همه چیز تمام میشود. بیرون از زندان، وقتی کسی عزادار است مجالسی دارد و دیگران مراعات حال عزادار را میکنند. مثلا همسایه تا زمانی نسبتا طولانی مراسم شادی برگزار نمیکند. اما در زندان، همه همسایه هم هستند. پس تغییری در رسم ایجاد شده. در زمان برگزاری مراسم ترحیم همه به دیدن صاحب عزا میروند. ولی فردای آن روز، بقیه زندانیان آزادند حتی جشن برگزار کنند. در عزاداری زنان زیادی شرکت کردم. از جمله پدر شهلا. که کمی قبل از اعدام شهلا بیمار شد و با دوندگی های بسیار اجازه دادند شهلا به دیدار پدر در حال مرگش برود. حتی در عزاداری سهیلا – پ. زن نوزده ساله ای که در زندان خودکشی کرد. او در ۱۵ سالگی ازدواج کرده بود و یک بچه هم داشت. اما این مادر- کودک توانایی کشیدن بار زندگی را نداشت. دستش به خون یک بچه آلوده شده بود. وقتی بند مشاوره در اوین تشکیل شد، سهیلا هم به آنجا رفت. زندگی در بند مشاوره شیوه ای متفاوت داشت. بر مبنای سکوت و قرص های بسیاری که باید هر شب ببلعی. همه زنان آن بند روسری به سرشان میبستند. بس که سردرد داشتند. تنها خوبی بند جدید مشاوره این بود که خودت میتوانستی آشپزی کنی. من مدتی را به آن بند رفتم. تنها به عشق آشپزی. شاید تنوع غذایی آن مدت باعث شد که اکنون دیگر هیچ غذای خاصی دلم نمیخواهد. هر چه در خانه دیده و خورده بودم به سبک خودم درست کردم. سهیلا را آخرین بار وقتی دیدم که از طبقه دوم ( مشاوره) خودش را پرت کرده بود. سنگهای کف کریدور غرق خون بود و سر سهیلای نوزده ساله نیز شکافته بود. همه جیغ میزدند و بر سر و صورت خود میکوبیدند. چند پرسنل روی پله ها نشسته بودند و نای ایستادن نداشتند. صدای هوار در فضایی بسته که همه اش سنگ شده، مثل زلزله و آتش سوزی مسئولین را هشیار کرد. سهیلا هنوز زنده بود. بی حرکت بود ولی نفس داشت. چند ساعت بعد، هیچ نشانی از حادثه باقی نمانده بود. او مرگ مغزی شد و اعضایش به کسانی هدیه. جسم بیجانش هم به گفته مادرش در قطعه نام آوران آرام گرفت. مادرش چندی بعد توسط شعله برایم پیغام فرستاد که تحقیق کنم ببینم آیا کسی سهیلا را هل داده یا نه. خیلی پرس و جو کردم. تا دانستم کسی در مرگ سهیلا مقصر نبود. شاید خودش زودتر از آنچه باید خسته شد. شاید پایش سر خورد. ولی هر چه بود کسی مقصر نبود. کمی بعد از فوت عمویم نوروز شد. من با اینکه هیچوقت از خانه تکانی های شعله خوشم نمیامد، اما در زندان دانستم باید رسم پاکیزگی را اجرا کنم. حیاط هواخوری پر بود از ملافه و لباسهای شسته شده. آنقدر شلوغ بود که برای گم نشدن وسایلت، باید تا خشک شدن آنها در حیاط بنشینی. اگر رها میکردی میدیدی فلان لباست نیست و چند روز بعد تن کس دیگری بود. دیوارهای سالن شسته شد، راهروها، پله ها، تختها، موکت ها و فرشها. همه چیز. فروشگاه هم انواع خوراکی ها را آورده و هر روز ساعتها شاهد صف خرید بودیم. غلغله و شور و ولوله نوروز با سفره هفت سینی که هر کدام از تکه هایش را از جایی پیدابودیم. حیف که ماهی نبود و باید با عکسی که از روزنامه بریده بودیم سر میکردیم. خانم ر، برایم کمی دانه گل آورده بود، که در چند قوطی کنسرو کاشته بودم. از چند زندانی رای باز که تازه از بیرون آمده بودند کمی زیور آلات خریده بودم. رای باز یعنی کسانی که مدتی از حبس را کشیده و بقیه را با گذاشتن سندی در گرو دادگاه، بین خانه و زندان در ترددند. لباس های تازه ای که شعله خریده بود و به زندان تحویل داده بود هم گرفته بودم. پس همه چیز مهیای سال جدید بود. اما لحظه تحویل سال، به جز تعدادی اندک، همه مان گریه کردیم. های های. انگار مصیبتی به زندان سرک کشیده. وقتی اشکهایمان تمام شد، یکی یکی به حال خودمان برگشتیم. گروهی به رقص و پایکوبی و نواختن سازهای من دراوردی پرداختند. شادی و خنده این گروه، مسری بود. ساعتی بعد همه شاد بودند. انگار نه انگار همه مان سیر گریسته بودیم. از آغاز سال ۸۷ که غم و شادی را همزمان درک کردم، دریچه افسردگی به رویم باز شد. روح سرکشم لحظه ای خوش و لحظه ای غرق کابوس بود. رفتارم تغییرات جزیی کرد. با صدای بلند حرف میزدم. حرکات بدنی تند داشتم. لحن گفتنم پرخاشجویانه بود. و… در ملاقات های حضوری، شعله متوجه این تغییرات شد. اوایل تابستان، کمی پیش از اولین سالگرد حادثه شوم، با اصرار مادرم، هر روز برای یکی از دوستانش که روانکاو بود تلفن میزدم. مکالماتی عذاب آور که مرا دچار سرسام میکرد. اصرار شعله برای تلفن زدن کلافه ام میکرد. اگر یک روز زنگ نمیزدم، از حربه مادری استفاده میکرد. خواهش میکرد، دعوا میکرد و یا قسمم میداد: ریحان بگو به مرگ تو تلفن میزنم؟ باشه مامان جان. ریحان یادت نره ها، گفتی به مرگ من؟ باشه دیگه. سری لباسهایی که تابستان ۸۷ برایم فرستاد، بدون استثنا رنگ نارنجی داشت. حتی اگر زمینه اش رنگ دیگری بود یک نوار یا گل یا حرفی به رنگ نارنجی در آن دیده میشد. حتی یک شال نارنجی تند هم برایم فرستاده بود. گفت شال را به سقف تختم بزنم. دکور قشنگی داشت و فضای تختم را تغییر داده بود. اصرارش برای صحبت با آن روانکاو که فقط با هم حرف میزدیم را درک نمیکردم و فقط برای دلخوشی او همچنان تماس میگرفتم. اما اهمیت حرفهایی که میزد را بعدها درک کردم. وقتی که مسئولیت تقسیم داروهای اعصاب زندان زنان را بر عهده ام گذاشتند. میدیدم زنانی را که به خاطر مسائل کوچک، بی قراری میکنند و مجبورند مشت مشت قرص اعصاب بخورند. حتی بعضی نیاز بیشتری حس میکردند و از کسانی که قرص اضافه داشتند، میخریدند. پاییز ۸۷ دانستم که همان رنگ نارنجی و تلفن های به ظاهر بی اهمیت مرا از افسردگی نجات داده است.
من ریحانه جباری بیست و شش سال دارم و در سالهای گذشته، از موانع و خطرهای زیادی عبور کرده ام. از جنگ با یک مرد، از جنگ با بازجویان و بازپرس، از جنک با محیط. اما سخت ترین نبرد من با خودم بود. تابستان ۸۷. بعد از اولین سالگرد سربندی. با چاقویی به کتف راست سربندی زدم. و با چاقویی نامرئی روح و قلب خودم را جراحی کردم. با بغضی فروخورده، در سکوت، غوغایی در درونم برپابود. زوایای پنهان خودم را برای خودم آشکار میکردم. تصویری تکه تکه از خود داشتم. برای بازیابی تصویری یکدست و آکاه از خود، مجبور بودم بارها و بارها در سکوت فریاد بزنم. مدتی کارم را کم کردم. خانم ر- میدانست درونم پر از هیاهوست. میدانست که جسمم دیگر گنجایش روحم را ندارد. خودم اما، نمیدانستم دارم پوست میاندازم. دارم به روح عریان خودم نگاه میکنم. دارم خودم را باز شناسی میکنم. سخت ترین روزهای سفر درونیم در تابستان ۸۷ آغاز شد. از همان زمان که در پیله خود فرو رفتم. ساکت تر از قبل. حتی خانواده ام دانستند تغییر کرده ام. آنان گمان میکردند هنوز دوران افسردگی را میگذرانم. ذهن شاخه شاخه ام عذابم میداد و مغزم در تمام رگهایم جاری بود. خسته بودم. از تداعی کردن خسته بودم. وجودم سرشار از مرگ بود. خسته مرگ بودم. حس میکردم هزار ساله ام. فکر میکردم صورتم چروک خورده و قوز دراورده ام. غافل از اینکه چروک قلبم به سراسر زندگیم نفوذ کرده بود. در آن ماتمکده سرد و بیروح، در حسرت عمر از دست رفته، در حسرت خوشبختی که در دستم بود و یک لحظه رهایش کردم و فرار کرد، در حسرت آسمان و پرواز بودم. در پشت حصارهای اوین، حصاری دیگر دور خود کشیدم و تمرین مرگ کردم. در خیالم بارها و بارها مردم. بارها برای خودم گریه گردم. بی حتی نم اشکی. جوانه هایی از روحم، زیر پوستم در حال رشد بودند. این همه غوغا را کسی نمیدید. اما من میدانستم که تولدی مجدد در راه است
چهارشنبه ۲۸ خرداد ۱۳۹۳
دلنوشته های ریحانه جباری
قسمت دهم
من ریحانه جباری بیست و شش سال دارم. آنچه از زندان میدانم این است که آدم را در اوج جوانی و شکوفایی پیر و پژمرده میکند. آغاز فاجعه زمانی است که بعد از حادثه ای که تورا به زندان کشانده به فکر پیدا کردن مقصر باشی. شروع به مرور گذشته میکنی. ریزه کاری های زندگیت به یادت میآیند. یادآوری زندگی آزاد، تو را هوایی کرده و تحمل و طاقتت را از بین میبرد.
من ریحانه جباری وقتی بیست ساله بودم در بهار ۸۷ به یاد شبهایی افتادم که از دانشگاه یا شرکت به خانه برمیگشتم. پای کامپیوتر مینشستم و در دنیای ۳۶۰ درجه میچرخیدم. همیشه عاشق تکنولوژی بودم. از اینکه با وجود اینترنت، جهان کوچک و کوچکتر، و یافتن پاسخ هر سوالی آسان شده بود لذت میبردم. دوست داشتم جهان را بشناسم. آدم ها را. طبیعت را. گذشته و آینده را. سایتی به نام ۳۶۰درجه بود. در آنجا دوستان جدید پیدا میکردی. با همکلاسی ها گپ میزدی. کسانی که قبلا با آنها مدرسه میرفتی و اکنون از تو دور بودند. جدیدترین جوک ها، شعرهای کم ارزش و یا معرفی آهنگهای جدید خوانندگان خارجی. گپ های مخصوص آن سن و سال که همه اش بوی سرخوشی و بیخیالی میدهد. گاهی غش غش میخندیدم به حرفهای گروهی. به پیامهایی که برای همدیگر میگذاشتیم.
یک عصر دلگیر به خانه تلفن زدم. خواهرم گفت مریم در ۳۶۰ کامنت گذاشته که دلش برایم تنگ شده و هر لحظه حضورم را حس میکند. مریم، دوست دوران کودکیم. کسی که قبل از به دنیا آمدن من محبوب مادرم بود. دوسالی از من بزرگتر بود. همبازی و همدم و محرم رازهای یکدیگر بودیم. من، مریم، برادرش محمد که مادرم به او شیر داده و ما او را برادر خود میدانستیم، با دو خواهرم گروهی تشکیل داده بودیم که تا قبل از دوران زندان همه دوستانم آن را میشناختند. فایو کیدز. بیشترین خاطرات کودکی و نوجوانیم از حضور فایو کیدز انباشته است. بازیهای چند ساعته که گاهی کل خانه را بی نظم میکرد و مامان مجبور میشد روز بعد همه خانه را از نو به شکل قبلی درآورد. وقتی شنیدم مریم برایم پیغام گذاشته ناراحت شدم. حسودی کردم. از اینکه به آن گوشه زندگی پرت شده بودم عصبانی بودم. ای کاش همه از کار و زندگی میافتادند. دلم میخواست زمان متوقف شود. و وقتی به خانه برمیگشتم دوباره به حرکت درآید. اما هرگز چنین نشد و چرخ جهان به منوال گذشته چرخید. هر روز عده ای آزاد و عده ای دیگر دستگیر میشدند. روزمره گی در زندان هم ادامه داشت. از خودم بدم میامد. کینه ای در دلم رشد میکرد که دوستش نداشتم ولی حضورش را هر لحظه بیش از پیش حس میکردم. آغاز شناخت این حس درونی، روزی بود که فریبا، یکی از زندانیان از بند بچه دار ها برایم ماکارونی آورد. شاید به اندازه یک مشت. با لذت و ولعی عجیب خوردم. هرگز فکرش را هم نمیکردم که دلم برای خوراکی ضعف برود. ولی آن غذای لعنتی مرا با "خود " جدیدم آشنا کرد. همیشه مغرور بودم. و از رفتار حریصانه متنفر. هرگز در دوران مدرسه، از همکلاسی هایم خوراکی طلب نمیکردم. همیشه کمتر از آنچه به دیگران میبخشیدم دریافت میکردم. برای خودم قوانینی داشتم که از کودکی در وجودم رشد کرده بود. اما از آن ماکارونی لعنتی به هیچکس ندادم. هر ذره اش را بارها جویدم. نمیخواستم تمام شود. ساعت ها بعد از خوردنش در ذهنم درگیری شدیدی در جریان بود. درگیری خودم با خودم. در دل میگفتم چه شد که همه چیز از میان رفت؟ چه شد که اینچنین به هر چه در تمام عمر اهمیت میدادم پشت کرده ام؟ واکاوی درونم نتیجه داد. سرنخ همه این تهی شدن و پوچی در حادثه ای بود که مرا به زندان کشانده بود. در اعتمادی که به یک صورت متدین کردم. آن اتفاق، تکانی ناگهانی و عجیب بود. درست مثل اینکه وقتی در خواب هستی جریان برق از تو عبور کند. بیدار میشوی ولی منگی. من بیدار بودم و روبروی خودم ایستاده. ولی گیج گیج. زیر آوار تصویری که از خودم میدیدم مبهوت و مات زده خرد شده بودم. تمام تصاویرم نابود شده بود. نمیتوانستم فروریختن روحم را ببینم و باور کنم.
من ریحانه جباری بیست و شش سال دارم و اکنون قادر به ادامه یادآوری خودشناسی خودم نیستم. هنوز هم از آوارگی و سرگردانی ذهن و روحم در تابستان ۸۷، زخم خورده و رنجور میشوم. شاید اگر فرصتی بود و زنده ماندم، باز به این زخم کهنه نگاه کنم. شاید. با پایان تابستان و آغاز پاییز کم کم به فکر ترمیم افکار درهم برهم و مغشوش خود افتادم. شروع به برنامه ریزی عجیبی در ذهنم کردم. برای رسیدن به خواسته ای که در آن زمان محال به نظر میرسید. ادامه تحصیل. آن زمان در دفتر اندرزگاه کار میکردم. به نوعی دستیار خانم ر- بودم. اسم واقعی او منصوره _ و بود. همه کسانی که پرسنل و کادر زندان بودند اسم مستعار داشتند. ولی مهم نبود. خانم _ ر مرا دوست داشت و من او را. وقتی برای اولین بار گفتم میخواهم درسم را ادامه بدهم گشاد شدن چشمهایش را به وضوح دیدم. بلافاصله مخالفت کرد. من که تازه از مرحله اول جنگ با خودم برگشته بودم، سرسخت تر از او اصرار میکردم. هر روز و هر روز خواسته ام را تکرار میکردم. او هم مانعی جدید میتراشید. میگفت نمیتوانیم استاد را به زندان راه دهیم. میگفتم استاد نمیخواهم. جزوه ها را میگیرم و خودم میخوانم. میگفت کسی را نداریم از تو امتحان بگیرد و ببرد دانشگاهت. میگفتم پدرم میبرد و به دانشگاه میرساند. می گفت امکان داشتن کامپیوتر در زندان وجود ندارد. میگفتم به مدیر کل امور زندانها نامه درخواست میدهم. میگفت امور زندانها بودجه خرید کامپیوتر ندارد. میگفتم کامپیوتر خودم را از خانه می آورم. میگفت نمیشود، چون هیچ وسیله ای که بشود در آن چیزی پنهان کرد تحویل نمیگیرند. میگفتم پولش را میدهم تا مامور زندان برایم بخرد. او که چیزی جاسازی نمیکند. هر چه میگفت، چیزی میگفتم. اما هیچ راهی برای ادامه درسم پیدا نمیشد. پیش خودم فکر میکردم تنها راه ادامه زندگیم در بیکرانه بیکاری و روزمره گی زندان درس خواندن است. حتی گفتم اگر نمیتوانم درس دانشگاهم را ادامه بدهم، دوباره دبیرستان را تکرار میکنم. گفتم میخواهم دیپلم دیگری بگیرم. خندید و گفت چه رشته ای؟ گفتم علوم انسانی. تقریبا کتابی در کتابخانه زندان نبود که نخوانده باشم. همه جور کتاب. رمان های بی ارزش بازاری تا شاهکارهای ادبی. دین و معرفت تا تاریخ و جغرافی. همان هفته بود که تقاضای کتابهای جدید را نوشته و برای رئیس اوین فرستاده بودیم. جواب آمده بود که بزودی جدیدترین کتابها خواهند رسید. در اوین، برعکس زندان شهرری که فقط دو روزنامه اطلاعات و حمایت را دارد، روزنامه های متنوعی وجود داشت. روزنامه هایی که زندانیان را در جریان آخرین اتفاقات میگذاشت. زندانیان سیاسی که بیشتر با همدیگر نشست و برخاست داشتند گاهی مطالبی از روزنامه ها را تحلیل میکردند. خیلی از تحلیل هایشان به نظرم خنده دار میامد. انگار در رویایشان غرق شده بودند و واقعیت را، که زنان زندانی و آرزوها و شیوه زندگیشان نمونه ای از آن بود نمیدیدند. از بین روزنامه ها همشهری، اعتماد و جام جم را بیشتر از بقیه میخواندم. همه مطالبشان را. از اول تا آخر. گاهی بچه های شلوغ تر می آمدند و خلوتم را به هم میزدند. شروع میکردند به لوده گی. نیازمندی های همشهری تبدیل به اسباب بازی شان میشد. از تویش آگهی های فروش خانه یا ماشین را میخواندند و وانمود میکردند که خریدار یا مالک آن هستند. بهانه های کوچک برای به یاد آوردن اینکه روزی آزاد بودند. یادآوری زندگی. همیشه بعد از این لوده گی ها، کم کم صدایشان پایین می آمد و دلتنگی ها به زبان جاری میشد. من اما هیچوقت دلتنگی ام را بروز ندادم. همیشه شنونده بودم. برای فرار از فشار دلتنگی به فکر ادامه تحصیلم بیش از پیش چسبیده بودم. هر چه بیشتر اصرار میکردم، خانم _ ر کمتر توجه میکرد. البته اینطور وانمود میکرد. در حالی که بدون اینکه من بدانم با مدیرانش در باره خواسته ام صحبت کرده بود. تا اینکه یک عصر بارانی، قبل از ترک دفترش، صدایم کرد و پرسید اگر رشته ات را عوض کنی و دوباره کنکور بدهی، امکان ادامه تحصیل داری. قلبم از شدت هیجان در حال کنده شدن بود. هفته بعد کتابهای درسی لازم برای کنکورکه مامان خریده بود، در دستم بود. چهار نفر دیگر هم همراهم شدند. قرار بود در دانشگاه پیام نور ثبت نام کنیم. انگیزه جدید، ادامه تحصیل، بیکار نبودن و پلی به سوی آینده ساختن مرا به دنیای بیرون از زندان بیش از گذشته نزدیک میکرد. هر چند در کنکور پنج نفره ای که دادیم، هیچکدام قبول نشدیم. اما مدتی را به رقابت در درس خواندن و آمادگی برای کنکور گذراندیم. ذهنمان یاد گرفت در اوج درگیری های مخصوص زندگی در زندان، بخش بزرگی از انرژیمان را برای چیزی فراتر مصرف کنیم. حل کردن مسئله ها، پرسیدن از دیگران، مرور درسهای مشترک و حفظ کردن شعر و تاریخ یادم داد که برنامه ریزی برای رسیدن به هر هدفی مهم تر از هدف است. اینکه هیچ چیزی به تمامی و یکباره در اختیارت قرار نمیگیرد و برای رسیدن به آرزوهایت باید پله پله جلو بروی، از دستاورد های این دوره زندگیم بود. مامان برایم از مردی گفته بود که در زندان زبان انگلیسی یاد گرفته بود. با پیدا کردن یک دیکشنری. هر روز لغات جدید را یاد گرفته و بعد از سالها تحمل زندان، با آن زبان حرف زده بود. جمال الدین اسدآبادی. میخواستم وقتی آزاد میشوم به خودم بگویم عمرم به بطالت و بیهودگی نگذشت. میخواستم مهندسی صنایع بخوانم. چه رویای شیرینی. وقتی آزاد شوم هیچکس نمیگوید که زندگیم حرام شد. هیچکس از روی ترحم نگاهم نمیکند. هیچکس پیش خودش نمیگوید: بیچاره. جوونیش هدر رفت. الان بیکار و بی عار میخواد چیکار کنه؟ از ترحم و دلسوزی دیگران نفرت داشتم. اما برای آزادی باید از مسیر دادگاه عبور میکردم. بیصبرانه منتظر بودم. تلفن های پی در پی به بابا و مصطفایی باعث شد تقاضای نزدیک ترین زمان برگزاری دادگاه ارائه و قبول شود. آذر ماه ۸۷. مامان مخالف بود. میگفت هر چه عقب تر بیفتد آمادگی روانی بیشتری پیدا میکنم. بهتر از هر کسی میدانست جنگ " من " با " من " هنوز تمام نشده و دادگاه زودرس را عاملی برای آشفتگی بیشتر درونیم میدانست. برای فرار از دلهره برای خودم جشن تولد گرفتم. ۱۵ آبان ۱۳۸۷. بیست و یک سال داشتم. دومین سالی بود که مامان در تنهایی تولدم را جشن میگرفت. بدون من. پدر بزرگ و مادربزرگ و خاله ام با گرفتن نامه ای از دادسرای اوین به ملاقاتم آمده بودند. هشت نفری در سالن ملاقات حضوری جشن کوچک و بی سرو صدایی گرفتیم. به شیوه خودم با تی تاپ و خامه و گردو، کیک درست کرده بودم. به جای هدیه به کارت زندان پول واریز کرده بودند. بابا اما برایم گردنبندی خریده بود که در لحظه ای توی دستم سراند. مدتی به گردنم آویزان کرده بودم. عکس یک ترازو روی آویزش بود. گفت به امید عدالت برای تو. چند ماه بعد توسط ماموری کشف شد و به مامان تحویل دادند. هنوز، مادرم به امید عدالت، آن را به گردن دارد. اما جشن مفصلی در بند به راه انداختم. به فروشگاه سفارش کیک داده بودم. چند برابر قیمت، اما با ارزش و دلچسب بود.
من ریحانه جباری وقتی بیست و یکسال داشتم یکی از بهترین روزهای زندگیم را در کنار ضعیف ترین زنان زجر دیده گذراندم. زنانی که تمام زندگیشان را در زندان بوده اند یا درخیابان. کارتن خواب ها. کسانی که از پیدا کردن کارتن یخچال و فریزر به عنوان شانس یاد میکردند. چون از تمام بدنشان در زیر پل ها و یا پشت خط آهن حفاظت میکرد. در جشن تولدم کسانی بودند که یا بعد ها اعدام شدند و غمگینم کردند، یا برای اولین بار حس میکردند مثل یک انسان به آنها نگاه شده. کسانی که برای اولین بار به جشنی دعوت شده بودند. همین ها، بدون ملاقات ها، فقرایی که هیچوقت یک شکم سیر غذا نمیخوردند، برایم کادو آوردند. از کارت تلفن و کارت تبریک تا عروسک هایی که خودشان دوخته بودند. از روسری و بلوز تا تابلوها و کیف های دست دوز. از کلیپس و تل و جوراب تا کلاه و ژاکت دست باف. خانم _ ر اجازه داده بود ضبطی که در دفتر بود به بند ببرم تا بعد از ظهر بتوانیم کمی شادی داشته باشیم. به افسر کشیک شب هم سفارش کرده بود تا ساعت ۱۲ اجازه داریم خاموشی بند را به تعویق بیندازیم. نمیتوانم با کلمات، شادی و شعفی که در بند موج میزد بیان کنم. رقص. از هر مدل و سبکی که به ذهن میرسد. لودگی. قهقهه های بی پایان و از سر خوشی لحظه ای. تا ساعت حدود ده از ضبط دفتر استفاده شد. پس از آن، قاشق و بشقاب و قابلمه و سطل و هر چیز دیگری که بتواند صدایی تولید کند، ارکستری ساخت که تا کمی بعد از ۱۲ ادامه داشت. خوردن کیک بزرگی که فروشگاه از قنادی آورده بود، حکایتی شیرین از آن عصر و شب ساخت. با آن جشن تولد، بدهکاریم را پرداخت کردم. به خودم. از زیر بار کمرشکن رنج تک خوری آن یک مشت ماکارونی لعنتی که به هیچکس نداده بودم، خلاص شدم. دیگر آنقدر سبک شده بودم که بتوانم روی درس و دادگاه متمرکز شوم. میخواستم آزاد شوم. میخواستم وقتی از در زندان بیرون میروم و ریه هایم را از هوای آزادی پر میکنم، به خودم بدهکار نباشم. نبودم. و در انتظار برگزاری دادگاه روز شماری میکردم. روز بیست و دوم آذر ۸۷ در روزنامه اعتماد خبر برگزاری دادگاهم چاپ شد. فردا روز موعود بود. ولی حالم خوش نبود. ترسیده بودم. دلم شور میزد. پشیمان شده بودم. کاش هنوز وقتش نرسیده بود. کاش تقاضا نمیدادیم. این شک و دودلی نشان میداد هنوز استحکام لازم فکری ندارم. هنوز جنگ درونیم به پایان نرسیده. آن شب بابا دلداریم داد: بابا جان شب زودتر بخواب. به هیچ چیزی فکر نکن. همه چیز درست میشه. خدا بزرگه. مامان گفت برایم غذا میاورد. گفتم برایم بال کبابی آپاچی که حالا آواچی شده بود بیاورد. غذای محبوب دوره آزادی. بارها با فایو کیدز تجربه اش کرده بودم. فست فود محبوب. قبلا بارها با شهلا و طیبه و اعظم و خیلی های دیگر در مورد دادگاه صحبت کرده بودم. شهلا برایم گفته بود که در دوران دادسرا و بازجویی دندانهایش شکسته ولی وقتی در دادگاه گفته بود، قاضی قبول نکرده و او مجبور شده همان چیزهایی که در بازجویی گفته دوباره تکرار کند. یکی دیگر قسمتی از سرش که بعد از بازجویی مو در نیاورده بود نشانم داد و گفت بازجو وقتی موی سرم را میکشید این تکه اش از بیخ کنده شد و خون آمد. بعد از آن این شکلی شد ولی وقتی به قاضی گفتم قبول نکرد. طیبه گفت خیلی کتک خورده بود ولی حرفش را قبول نکردند. عصبی بود و قرص اعصاب میخورد. با لحنی کشیده از فشار درد اعصاب گفت که هرگز قاضی همتیار را نمیبخشد. اما اعظم گفت وقتی تو نبودی زنی را در بازجویی به شدت کتک میزنند تا قتلی را به گردن بگیرد. تمام استخوانهایش شکسته بود. ولی نمیدانم از چه راهی از پزشکی قانونی مدارکی را گرفت که ثابت کرد کتک خورده. برای شاهرودی نامه نوشت و او رسیدگی کرد. حالا آزاد شده و در حال شکایت از مامورین است. شهلا و بقیه گفتند فایده ندارد. هر چه قبلا اعتراف کردی باید همان را بگویی. وگرنه خودت را به دردسر میاندازی. ممکن است دوباره تو را به آگاهی ببرند. من اما تصمیم داشتم در دادگاه همه کسانی که آزارم داده بودند رسوا کنم. به محض اینکه جلوی قاضی میایستادم به او میگفتم هر چه تا روز سوم گفته ام را قبول کند. همه چیز را کامل برایش شرح میدادم. میگفتم کمالی را بیاورد تا او از مامورین واطا بگوید. خودم، راز تناقضات اعترافهایم را برایش میگفتم. قاضی نمیتوانست در مقابل استدلال هایم تاب بیاورد. روز خوش در انتظارم بود
پایان
 
 

بهاره رهنما هنرمندی است که به گفته خیلی از دوستانش هیچ گاه خسته نمی شود و شور زندگی همیشه در او وجود دارد در این گفت و گو با بهاره رهنما از دنیای که با دخترش دارد حرف زدیم و البته رژیمی که باعث شده او ۷ کیلوکم کند.
 تقریبا کسی نیست که با او و بازی هایش آشنا نباشد از ۱۷ سالگی بازیگری واساسا بودن در دنیای هنر را تجربه کرده است و بعد از آن شروع به نوشتن کرد و وارد دنیای نویسندگی هم شد اما باز هم این کارها جوابگوی انرژی و بلند پروازی های او نبود برای همین نمایش نامه نوشت و در کنار آن کارگردانی تئاتر را هم نیز تجربه کرد اما بیشتر از همه این ها به زن بودن و مادر بودنش افتخار می کند و تمام رویاهایش را در دخترش که حالا به سن نوجوانی رسیده می بیند بهاره رهنما هنرمندی است که به گفته خیلی از دوستانش هیچ گاه خسته نمی شود و شور زندگی همیشه در او وجود دارد در این گفت و گو با بهاره رهنما از دنیای که با دخترش دارد حرف زدیم و البته رژیمی که باعث شده او ۷ کیلوکم کند.
از حال و هوای این روزهایت برایمان بگو؟
راستش این روزها حال خوبی ندارم
چرا؟
حدود هشت ماه پیش سفیر انجمن حمایت از کودکان و نوجوانان شدم وبه همین دلیل با پرونده های بزهکاری زیادی روبه رو شدم اما قصه ریحانه دختری که نمیدانم وقتی این مصاحبه چاپ می شود هنوز زنده است یا خیر خیلی من وزندگی ام را تحت الشعاع قرار داده است چون به نظرم حتی آدم های زیر ۲۰ سال هم هنوز نوجوان محسوب می شوند حالا چنین فردی از سر اجبار و ترس کاری را انجام داده است که می شود او را بخشید چرا که این دختر قاتل بالفطره نیست من خودم حقوق خوانده ام و باحکم قصاص واعدام هم مخالف نیستم بخصوص برای آدم های خشنی مثل خفاش شب،ریگی و...اما برای افرادی مثل ریحانه که با سن کم واز سر ناچاری مرتکب اشتباه و قتل می شوند به نظرم می شود کاری کرد و فرصت دوباره ای به آن ها داد باورکنید خانواده مقتول با قصاص به آرامش نمی رسند
 فکر می کنم حس مادرانه ات هم بیشتر به این مسئله دامن زده است خودت این طور فکر نمی کنی؟
چرا خیلی زیاد شاید اگر مادر نبودم و فرزندی نداشتم تا این حد از لحاظ روحی بهم نمی ریختم مثلا چند روز پیش وقتی با پریا(دخترم)در خیابان قدم می زدم دائم به فکر مادرانی بودم که فرزندانشان را این گونه از دست می دهند واقعا مادر شدن کار آسانی نیست بخصوص اگر با فرزندت احساس نزدیکی عمیقی هم داشته باشی
 ارتباطت با پریا چگونه است؟
بسیار ارتباط خوبی با هم داریم خواهرم سالهاست در خارج از ایران زندگی می کند وفاصله سنی ام هم با مادرم زیاد است برای همین از اول با پریا سعی کردم مثل یک دوست رفتار کنم

فکر می کنی پریا هم این احساس نزدیکی عمیق را با تو داشته ؟
بله خیلی زیاد به نظرم هر آدمی جدای از تربیتی که می شود یک ذات هم دارد و پریا ذاتا دختر عاقل وفرزانه ای است ضمن این که مدیریت خوبی هم در انجام امور مختلف دارد بر عکس من که آدم عجولی هستم و قلبم توی مشتم است او منطقی تر است وخیلی خوب احساسات اطرافیانش را متوجه می شود حتی یادم می آید وقتی ۴،۵ساله بود در بعضی از کارها من را راهنمایی می کرد
شاید به این خاطر است که تو و پدرش دائم مشغول به کار بودید چون اساسا کودکانی که پدر و مادر شاغل دارند مستقل تر بار می آیند؟
شاید اما باور کن من این ادعا را دارم که خیلی پریا را به خاط کارم تنها نگذاشتم و سر بیشتر کارهایم او را برده ام یا مثلا اگر کار شهرستان قبول می کردم حتما او را هم با خودم می بردم تا خیلی از یکدیگر دور نباشیم ضمن این که باید بگویم خوشبختانه پریا پدر بزرگ و مادربزرگ های خوبی دارد که بسیار او را حمایت کرده اند وشاید به همین دلیل هم است که دختر عاقل و فهمیده ای است چرا که بودن در کنار آن ها او را پخته تر و با تجربه تر کرده است
وقتی فهمیدی مادر شدی چه احساسی داشتی؟
حس قشنگی برایم بود باور کن لطیف ترین حس دنیا را آن زمان تجربه کردم انگار تو از طرف خدا مامور شدی که بنده ای را به دنیا بیاوری واین خودش یک نوع خلق کردن است
اما خیلی از خانم ها از این مسئله یعنی مادر شدن واهمه دارند و آن را به تاخیر می اندازند؟
بله همین طور است اما من به شخصه به اکثر دوستانم هم این توصیه را می کنم که ازدواج کنند و بچه دار شوند چون این موضوع به بلوغ رسیدن و تکامل یک زن خیلی کمک می کند
 قشنگ ترین خاطره ای که برای پریا ساختی؟
یک بار برای او تمام بادکنک های یک بادکنک فروش را خریدم و حدود یک هفته اتاقش پر از بادکنک بود که البته یکی یکی می ترکیدن و ما از صدایش کلی وحشت می کردیم خودم وقتی بچه بودم همیشه دوست داشتم یک دنیا بادکنک داشته باشم برای همین این کار فانتزی را برای پریا انجام دادم
خودت چه چیزی از زندگی ات را مدیون مادرت هستی؟
حس کمک کردن به دیگران را.وقتی بچه بودم همیشه زندگی یک نفر در خانه ما جریان داشت
منظورت چیست؟
مادرم کمک کردن به دیگران را خیلی دوست داشت وبرای همین هر روز یا برای کسی جهیزیه درست می کرد یا داشت برای فرد دیگری به خواستگاری می رفت یا برای یک بی خانمان دنبال خانه می گشت خلاصه هر روز یک ماجرای تازه در خانه ما اتفاق می افتاد
دوست داری پریا بیشتر از همه با چه چیزهایی در زندگی آشنا شود؟
دوست دارم دختر تلاشگر وفعالی باشد چون معنای زندگی را بهتر و زیباتر می تواند درک می کند
خب کمی هم درباره رژیمی که اخیرا گرفته ای با هم صحبت کنیم داستان کم کردن وزن از کجا شروع شد؟
همه اش زیر سر پریا است(می خنند) حقیقتش الان که پریا به سن نوجوانی رسیده احساس کردم شاید دوست دارد که مادر لاغر تر و بشاش تری داشته باشد ویا حتی دوست دارد که با هم به کوه برویم چون پریا ورزش کردن را بسیار دوست دارد و با شنا،سوار کاری وتنیس هم به خوبی آشنا است وانصافا انرژی خوبی هم به من داده است مثلا هر موقع که خسته می شوم می گوید مامان یک مورچه برای رسیدن به دانه اش ۱۰۰۰بار هم که شده تلاش می کند تا بالاخره دانه اش را به خانه اش ببرد پس خسته نشو
برنامه ریزی خاصی هم برای کم کردن اضافه وزن داری؟
بله با پریا قرار گذاشتیم در طول یک سال ۲۰ کیلو کم شوم وخدا را شکر از بهمن ماه که این برنامه را گذاشتم توانسته ام ۷ کیلو کم کنم
اما قبول داری که چاقی به ژنتیک هم خیلی ارتباط دارد؟
بله صددرصد این گونه است وخانم های خانواده ما اساسا دچار این ژنتیک هستند مثلا از یک سنی به بعد چاق می شوند اما با این همه من فکر می کنم با کمی اراده می شود به وزن دلخواه رسید
می خواهم بدانم هیچ وقت به این فکر نکردی که اگر کمی لاغر تر شوی اتفاقات بهتری حتی در ارتباط با کارت می تواند بیفتد؟
نه واقعا این مسئله هیچ وقت مانع کارم نبود مشکل من چیز دیگری است من آدمی هستم که وقتی خیلی از لحاظ فکری درگیر هستم دوست دارم غذا بخورم بخصوص نشاسته ودر یک زمانی چون هم درس می خواندم و هم کار می کردم با خوردن سعی می کردم خودم را آروم کنم برای همین اضافه وزنم بیشتر شد
گویا از طب سنتی هم در رژیمت استفاده کرده ای درست است؟
بله همین طور است من با طب سنتی خیلی موافقم چون ما در ایران گیاهانی داریم که بسیار ارزشمند هستند وبه زعم من مثل جواهر می مانند برای همین به توصیه دکترم از گیاهان و جوشانده های طبیعی هم نیز استفاده کرده ام
مثلا از جوشانده چه گیاهانی استفاده کرده ای؟
از سبزی هایی مانند جعفری،گشنیز،شیر خشط وهمین طور چای سبز
بهترین ورزشی که برای کم کردن وزن پیشنهاد می کنی چیست؟
پیاده روی باور کنید هیچ زحمتی ندارد فقط کافی است کقش خوب بپوشید و اراده کنید که وزنتان را پایین بیاورید به نظرم حتی پیاده روی از لحاظ روحی به آدم خیلی کمک می کند چون باعث می شود تو در یک فضای باز فکر کنی وافکار نا خوشایندت را بیرون بریزی پس پیاده روی را جدی بگیرید
بزرگترین آرزویت برای پریا؟
دوست دارم همیشه از لحاظ جسمی و روحی سالم باشد واز ته دل هم احساس خوشبختی کند چرا که حس خوشبختی چیزی است که آدم خودش به تنهایی می تواند درک کند و کسی نمی تواند به آدم ببخشد
ویک سوال دیگر این که تو بسیار انرژی داری این همه انرژی و دویدن ها از کجا نشات می گیرد؟
۱۷ ساله که بودم آمدم تا سینمای ایران را فتح کنم. آنقدر انرژی داشتم که همه دوستان من می‌گفتند تو با این انرژی و با این دویدن‌های مدام و تلاش‌های مدام یک روز کم می‌آوری و می‌میری! امروز خسته‌ام واقعا... اما با وجود این هنوز هم تلاش می‌کنم. ولی مساله و آرزوی من این نبوده است که تصویر من و بازی من در دنیا منتشر شود. اما اگر قرار است آرزویی داشته باشم آن آرزو حتما این خواهد بود که دوست دارم روزی داستان‌هایم در جهان منتشر شوند. دوست دارم در جهان حرف بزنم. دوست دارم این حس زن ایرانی در دنیا منتشر بشود، علاقه و آرزوی من این است که تصویر زن را‌ ترسیم کنم و از وقتی کتابم منتشر شده است دارم به این آیه قرآن فکر می‌کنم که واقعا من را به درک خودش بیشتر نزدیک کرده است «نون و القلم و مایسطرون» و تو بهتر از من می‌دانی که یسطرون یعنی چه... مجموعه داستان «چهار چهارشنبه و یک کلاه گیس» شامل ده داستان کوتاه با عناوین «رویرو»، «تصمیم»، «زانتیای سیاه»، «شمس العماره»، «ماما عاشق لاک قرمز بود»، «تصمیم»، «مثل همیشه»، «اسب»، «چهارشنبه و یک کلاه‌گیس» و «بزک» است.
 
 
 

No comments: