آوای زنان افغانستان

آوای زنان افغانستان

Saturday, December 27, 2014

!قدرت گنجی مُرد

محسن نیکومنش فرد
در تماس تلفنی که با برادرم رسول داشتم گفت که رفیقت مرده است. بلافاصله فهمیدم منظورش کیست. گفتم خبر دارم. فکر می کنم خبر را در فیسبوک یکی از سایت های مربوط به روستایمان، طار خوانده بودم. قدرت متعلق به گروه "نخبگانی" بود که هرگز توسط وسایل ارتباط جمعی کشف و شناخته نمی شوند. آدمهایی که در گمنامی زندگی می کنند و کسی حرفشان را نمی شنود. حتی بسیاری از مخاطبانشان حرف آنها را نمی شنوند.


قدرت گنجی یک مفسر سیاسی و اجتماعی بود با چند کلاس سواد. بچه که بودم او را دیده بودم که در مراسم عزاداری محرم "حیدر مضطرب الوداع، الوداع" را سر می داد و در مراسم ترحیم اگر خودش هم قرآن نمی خواند با تکرار "فبای الای ربکما تکذبان" باصطلاح پاسنگی قرآن خوان را در می کرد. این که او تا چه حد در ضمیر خویش به مذهب اعتقاد داشت در اینجا اهمیتی ندارد اما ابدا آدم متحجری نبود. با استدلال و علم بیشتر مانوس بود تا ماورالطبیعه. اگرچه گاه مبالغه هایی عجیب را نقل می کرد اما در مجموع اهل استدلال و عقل بود تا اتهام و یک جانبه نگری. خبر ورود پادگورنی وزیر امور خارجه شوروی در چند ماه آینده را او قبل از خبرگزاریهای رسمی دولت شاهنشاهی در پای چنار کهن سال ده به اطلاع عموم می رساند. گاه از لنی (لنین) حرف میزد و گاه از چرچیل و حتما گاه هم مبالغه می کرد، مبالغه هایی که الزاما از تخیل خودش بیرون نمی آمدند. این که چگونه "یک لامپ می توانست تمام مسکو را روشن کند" برای من حتی درهمان کودکی هم قابل هضم نبود اما باورم شده بود که "شوروی سیستم گرمایشی پیشرفته ای دارد که باعث می شود هیچ وقت برف در خیابان های شهرهای این کشور روی زمین نماند". ناگفته نماند که در آن زمانها ما به معجزاتی اعتقاد پیدا کرده بودیم، به ویژه در دنیای چپ و کمونیسم، که این گفته های قدرت می توانستند از بسیاری از آنها به عالم واقعیت نزدیک تر باشند.

شاید علاقمندی او به سیاست و "جامعه شناسی" هم به سال های اقامت و کارش در تهران برمی گشت. او سال هایی را در دورانی که آب تهران لوله کشی نشده بود مثل بسیاری از طاری ها با درشکه آب توزیع کرده بود. باید این نکته را برای خوانندگان بگویم که طار روستای عجیبی است. روستایی در مرکز ایران که مردمانش برای کار به نطنز و اصفهان مهاجرت نکرده اند بلکه به دلیلی نامعلوم و شاید هم قابل تامل از دست کم 160 سال پیش راه تهران را که در فاصله سیصد و پنجاه کیلومتری روستا واقع است در پیش گرفته اند. شاید به همین دلیل است که طار از سال 1313 که دانشگاه تهران تاسیس شد مدرسه مدرن داشته و از سال 1335 مستقیما اتوبوس از تهران به طار می رفته است.

با وجود نگاه سیاسی اجتماعی قدرت گنجی، اولین خاطره ای که با شنیدن نام او در ذهن من بیدار می شود دندان درد است و تریاک. یک روز زمستانی با دندان درد شدید پیش او رفتم. فاصله خانه شان تا خانه زمستانی ما شاید سیصد متر بیشتر نبود. با دیدن من حالم را فهمید. گفت سیگار بهت بدم بکشی. گفتم نه خیلی چیزها را امتحان کردم بهتر نشده، دندونم کاملا خالی شده، توش نمک ریختم بهتر نشد، دو قرص قوی نوالژین خوردم، الکل توش ریختم، باز هم افاقه نکرد. پنبه نفتی روش فشار دادم. از بوی نفت حالت تهوع گرفتم اما دندون دردم بهتر نشد. سیگار را بهم داد و گفت دودش را مدتی توی دهنت نگه دار. همین کار را کردم. توی آفتاب ملایم زمستانی روی ایوان خانه نشستیم و مثل همیشه حرف زدیم. از سیاست گفت و خبرهایی از رادیوهای مختلف، بی بی سی، اسراییل، مسکو و غیره. روی تحلیل های اونا تحلیل کرد و من گوش دادم اما درد دندان مرا رها نکرد.

ساعتی گذشته بود که دوباره از درد دندانم پرسید. گفتم هنوز بدجور درد می کنه. گفت یک دوای خوب برات می آرم. پرسیدم چه دوایی؟ می دونستم که یک پاکت پلاستیکی بزرگ پر از دارو داره، داروهایی برای مرض های مختلف. خوشبختانه کسی نمی تونست تاریخ مصرف داروها را ببینه و اصلا اهمیتی هم نداشت. فکر کردم حتما می خواد آسپیرین "اَنگلیسی" بهم بده. گفتم قرص خوردم اثری نکرده. این دندون توش خالی شده باید کشیده بشه. گفت فعلا که نمی تونی بری نطنز بکشیش. تازه اگر دکتر هم بود الان موقع درد دندونت را نمی کشید.

توی پلاستیکش جستجویی کرد و پس از یکی دو دقیقه مثل مرحوم ارشمیدس با شادی و بلند با همان لهجه ؟ (زبان) طاری گفت: "دیم کَه" یعنی "یافتم". گفتم چیه؟ گفت تریاک، دوای دندون دردت اینه. گفتم من تریاک نمی کشم. گفت : "مون جی گو تریاک نکیشون"، «منم که تریاک نمی کشم». گفتم تریاک خوب نیست، ولش کن، دندونم خوب میشه. اما قدرت تصمیمش را گرفته بود. گفت فقط اینه که چاره دردته. من وافور ندارم، می ریزم روی چپق. اما باید سریع دودش را بگیری چون روی چپق زود می سوزه و دود می شه. تسلیم شدم. درد امانم را بریده بود و حریف سماجت قدرت هم نبودم. تریاک را روی چپق ریخت و من بدون وقفه دود را در دهان جمع کردم. دو سه بار تکه های کوچک تریاک را روی چپق که کمی تنباکو هم داشت ریخت و من به سرعت دود گرفتم.

از دود گرفتن که فارغ شدم تمام گلوگاهم تیر کشید و بعد سوزش گلویم کمتر شد. زمان زیادی طول نکشید که دندان دردم را کاملا فراموش کردم. واقعا دارویش کارساز بود اما تا یک هفته اثر پک های حریصانه به چپقی که به جلد وافور رفته بود را در گلو و سینه ام احساس می کردم. شاید همین درد سینه هم باعث شد که دیگر هرگز هوس کشیدن تریاک به سرم نزند.

فکر می کنم این رویداد مربوط به سال های پنجاه و چهار و یا پنجاه و پنج بود. دو سه سال قبل از انقلاب. سال هایی که من و قدرت با وجود اختلاف نظرها نزدیکی های فکری داشتیم و امید به آینده. باد و بروت دانشجویی من باعث می شد که گاه حرفهای او را که بیش از سی سال از من مسن تر بود، حمل بر کم سوادی و تعلقش به نسل گذشته کنم اما با او خیلی خوش بودم. بخصوص که در زمستان کمتر کسی از دوستان دانشجو در فاصله تعطیلات دو ترم به ده می آمد و قدرت از معدود آدم هایی بود که من می توانستم کمی خارج از روزمرگی روستا با او صحبت کنم.

اختلاف فکری ما در نزدیکی انقلاب و ماههای پس از انقلاب به اوج خود رسید. من هنوز بر اسب پیروز انقلاب سوار بودم و اگرچه شخصا چیزی به دست نیاورده بودم اما ایمان داشتم که "روزهای رهایی ملت از ستم و استثمار و فقر" دور نیست. قدرت آن روزها به ریش من می خندید. کمتر عصبانی می شد و بیشتر عصبانی می کرد. فقط یکبار که روی دولت بختیار بحث جدی می کردیم، او در اثبات حقانیت شاپور بختیار و من در مقابل استدلال او، از کوره دررفت. گفت: تو غافلی! و من که متعجب و هنوز از موضع یک انقلابی حق به جانب به او نگاه می کردم. باز گفت تو غافلی، غافل اندر غافلی. این اصطلاح اخیر ترجمه ای از نوعی تاکید در همان لهجه طاری بود. من زبان قدرت را می فهمیدم. حالا سی و پنج سال پس از آن واقعه اگرچه هنوز هم با تمام عقاید آن روز او موافق نیستم اما تردیدی ندارم که در آن سالها غاقل بودم، غافل اندر غافل!

نمی دانم چرا امروز، چند هفته پس از شنیدن خبر مرگ قدرت گنجی، به یادش افتاده ام. قدرت متولد 1305 بود. چشم های آبی و پوست سفید داشت و چهره ای ظریف که حتی کار مستمر و طاقت فرسای بدنی هم نتوانسته بود از زیبایی و ظرافت آن کم کند. شاید شباهت قدرت به مسیحی که غربی ها به ما غالب کرده اند دلیل این یادآوری امروز من باشد. یک ستاره هفت پر در مقابل من در کنار پنجره آویخته است در یک لامپ شمعی ، از همان چراغها که در این روزهای کم نور استکهلم در کنار پنجره همه خانه ها آویخته است. یک پر از هفت پر ستاره بلندتر از بقیه پرهاست و آن را به شکل صلیب دراورده است. به تصویر که خیره می شوم قدرت را می بینم، قدرتی را که برصلیب غفلت های من و نسل من میخ کوب شده است. پارافین اشک هایم از اطراف لامپ شمعی سرازیر شده اند. او را می بینم و آدم های زیادی را که در این سال های دوری از وطن ازدست داده ام. می دانم که طار هم بدون قدرت و بدون آن ستون های اصلی اش دیگر آن طار سی و پنج سال پیش نیست. دوست داشتم فرصتی پیش آمده بود تا به قدرت بگویم که امروز بالاخره تا حدودی بر غفلت های آن سال هایم آگاه شده ام. حالا آن ها که زنده اند بدانند که من با اقرار به غفلتم در برابر او ادای احترام می کنم. اگرچه هیچ تضمینی برای اجتناب از غفلت های بیشتر در آینده ام وجود ندارد.

استکهلم، 26 دسامبر 2014، 5 دیماه 1393






No comments: