تهمینه
تومیریس نقاش افغان مقیم تهران، سالها است که در ایران مهاجر است. او که اخیرا
برای برگزاری نمایشگاهی از نقاشی هایش به کابل رفته بود، در مطلبی که برای سایت
فارسی بیبیسی فرستاده، دریافت هایش از این شهر را نوشته است.
این بار کابل برایم از همان آغاز چهره متفاوتی داشت، این بار نمیرفتم که به مهمانی بروم، برای خرید و تفریح بروم، میرفتم خود را با مردم مقابل کنم، با دید مردم، خودم را آماده کرده بودم که دشنام هم بشنوم چون میدانستم هنوز مردمان زیادی هستند که نسبت به بدن برهنه زن، چه در فیلم، چه در عکس و نقاشی حساسیت نشان میدهند و حتی محکوم میکنند به کفر.
این کفر زمانی فزونی مییابد که یک دختر بخواهد در نقاشی هایش به مردم همان چیزی را نشان بدهد که ازش میگریزند، مردمانی که از زن و تن زن به شدت هراسان اند، سختی کار همینجا بود و بیم داشتم که چطور میشود گفت زن فقط تن نیست.
اما کابل، کابل شهر نیمه تاریک و نیمه روشن، شهری که همه چیز به وفور در آن یافت میشود از مد و فشن تا فقر و بیچارگی، شهری که هم زندگی آنجا ارزش مییابد و هم ارزش اش را از دست میدهد.
زمانی که یک دختر مجرد و تنها باشی استقبال ها از همان میدان هوایی شروع میشوند، پیاده هایی که میخواهند کمک کنند تا بکس هایت را ببرند، پلیس بازرسی پاسپورت که با لبخند به تو خوش آمد میگوید و میخواهد خودی نشان دهد.
زمانی که وارد شهر میشوی همه نگاه ها به سمت ات کشیده میشوند، چون یک دختر هستی، طرز لباس پوشیدنت نشان میدهد تازه وارد آن شهر شده ای و مردم آنجا آنقدر تیزبین هستند که زود متوجه ظاهر زن ها میشوند.
تا به خودت می آیی که از آن نگاه های پرسشگر فرار کنی خود را میان چند کودک زیبا میبینی، آنچنان زیبا که اگر شاید آن لباس های چرک و ژنده در تن شان نباشد هیچ فرقی با آن کودکان زیبای چشم آبی اروپایی ندارند تنها با چند تفاوت، که من چشم های سبز وحشی را بیشتر دیدم و چقدر دوستشان داشتم، دخترکان و پسرکانی که چون آهوان بی پروا خیابان های سرد و خاکی کابل را پرسه میزنند و برای نان چاشت یا شب طوری دست شان را دراز میکنند که آدم مرگ را به جای خون در رگانش حس میکند.
درست زمانی که تازه واردهایی مثل من سعی میکنند دنبال رستوران های تمیز و لوکس باشند تا غذای بهداشتی بخورند، عده زیادی در آن شهر با پای برهنه و دستان آلوده در سطل زباله های شهر دنبال غذا میگردند، بارها با خودم گفتم چه کسی مقصر است؟ من که به دنبال جاهای تمیز میگردم تا از مریضی و آلودگی در امان باشم یا کودکانی که شکم شان را با زباله های تمیز جامعه کوچک اعیانی آنجا سیر میکنند؟
اما خیابان های کابل در خزان، خزان سرد و سوزناک کابل که آدم را پرتاب میکند به عمق نیمه تاریک و نیمه روشن شهر، شهری که دلش پر است از افسانه ها و داستان های نیمه تمام مردم اش، شهری که هم زندگی تزریق میکند و هم مرگ، کابل باغی است که درختان اش تازه میخواهند به بار بنشینند، کابل شهر خاطره های خاموش است
آنقدر چیزهای متفاوت برای دیدن است که آدم گیج میشود، کابل پر است از زنان و مردان روشن فکر، از جوانانی که عاشق هنر هستند، از کودکان زیبایی که گدایی شغل شان است، از فروشگاه هایی که سعی میکنند جدیدترین مد روز ترکیه و غرب و اروپا را به مردم یادآوری کنند. از سویی هم کابل شهر خاموشی است که اگر گوش تیز کنیم فریاد است و فریاد است و فریاد.
کابل چیزهای حیرت انگیز دیگری هم دارد، روز افتتاحیه نمایشگاه جماعتی آمدند که غافلگیرم کردند، دلگرم شدم، با خود گفتم زندگی اینجا وحشی تر از آن است که بشود پیشبینی اش کرد، زندگی را باید در جایی جستجو کرد که همه به خاطر مرگ از آنجا می گریزند، زندگی به طرز وحشتناکی در کابل جریان دارد.
زمانی که نگاهم به نگاه یک مخاطب جوان رو به تابلوی نقاشی خیره می ماند، زمانی که می شنیدم چند نفر نقاشی ها را نقد، یا کار را تایید و یا رد میکنند، زمانی که از هیچ کس برای زنان برهنه ای که نقاشی کرده بودم دشنامی نشنیدم. زمانی که اشتیاق را در چهره مردمانش میدیدم.
جوانان کابل، جوانانی که شاید مثل دیگر کشورها تفریح و خوشگذرانی ندارند ولی دنیایشان رنگی تر و متفاوت تر از دنیای من یا خیلی های دیگر بود، یک نوع هیجان و اشتیاق خاصی که سراغ نداشتم تا حالا، کابل از آن جاهایی است که آدم را مجبور میکند به زندگی کردن، به متفاوت بودن، به عادت کردن به سختی ها، کابل خیلی آدم را صبور می کند، آدم را قانع میکند که بپذیری همین که هست.
کابل دقیقا همان چیزی است که میبینی و چیزی که از دیدت مخفی است، اگر کمی جرات داشته باشی و شب در خیابان هایش قدم بزنی تازه آن موقع است که میفهمی آرامش یعنی چه، زندگی یعنی چه، آن موقع میفهمی عضوی از همان شهر تیکه تیکه و درد کشیده هستی، شهری که میکوشد نو و امروزی باشد.
کابل شهری است با ویترینی از زشتی ها و زیبایی ها، دو چیز آنجا بی داد میکند، یکی فقر و بیچارگی و دیگر مردمانی که میخواهند به دنیا بفهمانند که خوشبخت اند.
کابل خانه خراب و متروکی است که پشت حصار خاطرات تلخ و شیرین ما محفوظ مانده، باید از پشت هر چه خاطره بیرون کشیدش، باید به سر و صورت اش دستی کشید و خود را رها کرد در دنیای سراسر آشوب اش.
کابل خانه نا امن من است ولی تنها جایی بود که بعد از سالها آرامش را آنجا یافتم، در خیابان های خاکی اش، در چهره مردمان خسته اش، در پاهای برهنه کودکانی که سرما و سوز را به تمسخر گرفته اند و گرمی وجود خودشان را با هر قدم به خیابان های ترک برداشته و خسته آنجا تزریق میکنند.
کابل هر چقدر هم که آرامش را از دیگران بگیرد برای من که به جستجوی هزاران سوال آنجا رفته بودم آرامش داد و فرصتی که دوباره باید بروم و از دل تاریک کابل هر آنچه میخواهم بیرون بکشم.
This email is free from viruses and malware because avast! Antivirus protection is active.
|
No comments:
Post a Comment