نیازی نیست پیغمبر بمانی زن !خدایی کن
برون آ ، عشق را، آیین خود را رونمایی کن
بمان پهلوی تن هایی که تنهایی نمی خواهد
برای خود میان خلق فکر جایی پای کن
بزن فریاد و و يران کن بُن دين دروغين را
دهان زخم هايت را ببند و موميايى كن
رها شو از قفس هاى اسارات ، بعد از آن يك عمر
به اوج آسمان عشق ، احساس رهايى كن
برقصان گيسوانت را به روى شانه هاى شهر
به خونت دست بي رنگ خيابان را حنايى كن
حيا بي دست و پایی نیست ، تيز و تند و بُران باش
ميان بي حيايى هاى مردم ، بي حيايى كن
سكوت ممتد شب هاى وحشت ناك را بشكن
به آوازضعيف و نا توانان هم صدايى كن
گرفتار معصيبت هاى توفانيم يك عمريست
خدا بي چاره است اين روز ها ، اى زن خدايى كن !
شعر و تصوير از بانو ليلى غزل
No comments:
Post a Comment