مادرم مثل اغلب مادران افغانستان با ميل و اختيار خودش ازدواج نكرده است. بخش اعظم زندگی هشتاد و چند سالهاش در حاملگی، زاییدن، شیردادن و بزرگ کردن اطفال و كار خانه و آشپزخانه گذشته است. او خشونت، مردسالاری، تبعیض، زنستیزی و مهاجرت را با گوشت و پوست و استخوانش لمس کرده است.
اما از یک جایی عاملیت خود را پیدا کرد و در این راه از هیچ برای خودش کم نگذاشت. یک روز صبح دید که جز “زن آقای دکتر” و “مادر نه اولاد” کس دیگری نیست. خواست نقشآفرینی کند، خودِ “عزیزه” را دوباره خلق کند. گفت که میخواهد درس بخواند. در سن نزدیک پنجاه سالگی شاگرد مکتب شد. هر روز کتاب و کتابچه را در بکس (کیف) میگذاشت و راهی مدرسه بزرگسالان میشد. البته او تمام تلاشش را میکرد که از “زنِ خانه بودنش” چیزی کم نشود! حداقلش این بود که غذای پدرم رأس ساعت دو و نیم که از کار میآمد سر میز آماده بود.
ما اولادهایی که در خانه بودیم دل خوشی از مدرسه رفتنش نداشتیم. مادری که درس داشت دیگر همهی حواسش به ما نبود و گاه غذایش میسوخت. در آن فضای مردسالار حاکم بر خانواده و اجتماع، تصور این که کارِ خانه و آشپزی و سير كردن شکم بچهها جز وظایف مادامالعمر مادر نیست و پدر هم باید مشارکت داشته باشد، به ذهن کودکانهی ما قد نمیداد. ما دیکتاتورهای کوچکی بودیم که یاد گرفته بودیم فقط “مادر” را موظف بدانیم و در کاستیها او را متهم كنيم و مقصر بشماريم!
در آن زمان مکتب رفتن مادرم بین خانوادههای افغانستانی مثل بمب صدا کرد. چندتایی حتی به او گفتند پس پیری درس خوانده به کجا میخواهی برسی؟ در خانه بشین و به اولادها و خانه و شوهرت رسیدگی کن! در بین مهاجران افغانستانی ساکن مشهد، هیچ زنی در سن و سال مادرم به دنبال آرزوهای بربادرفتهی خود در خارج از خانه نبود.
مادر ادامه داد ولی تا کلاس دهم بیشتر دوام نیاورد. در سن پنجاه سالگی، با آن بدن و مغزی که ذخایرش را خرج شیردهی و حاملگیهای پیاپی کرده بود، با وجود همه مخالفتها و سنگاندازیها، تا همان کلاس ده هم خوب تاب آورده بود.
مادر من یکی از زنان افغانستان است که نگذاشت همه زندگیاش به هدر برود. او حداقل چندسالی را صرف درسخواندن و شعر گفتن و انجمن و صندوق خیریه کرد؛ کارهایی که دستیابیاش به منابع قدرت و سهمگیری در خانواده و اجتماع را افزایش داد. مثل مادر من میلیونها زن افغانستانی دیگر هست که سینهشان مدفن آرزوهای بزرگ و کوچک است، زندگیشان حاصل اجبار و تندادن است، روزگارشان از تجربهی عشق تهیست. زنانی که زیر سلطه و سرکوب، زنانگیشان فراموش شده است. کودکیشان در خدمت پدر و برادر، جوانیشان در گرو همسر و اولاد و پیریشان هم در تنهایی و حاشیه رقم خورده است. همه زنانی که میتوانستند امروز نقاش، معلم، پزشک، موسیقیدان، خلبان یا نویسنده باشند! زنانی که در دورترین نقطهی خیالشان هم، گوشهی امنی، آغوش گرمی، قلب پذیرایی نبود. این جهانِ مردسالار زندگیها به مادران ما بدهکار است. آزادیها بدهکار ا
مادرم مثل اغلب مادران افغانستان با ميل و اختيار خودش ازدواج نكرده است. بخش اعظم زندگی هشتاد و چند سالهاش در حاملگی، زاییدن، شیردادن و بزرگ کردن اطفال و كار خانه و آشپزخانه گذشته است. او خشونت، مردسالاری، تبعیض، زنستیزی و مهاجرت را با گوشت و پوست و استخوانش لمس کرده است. مادرم مثل خیلی از زنان افغانستان هیچ تجربهای در مورد “عشق” ندارد! نه حسرت ديدار معشوق را كشيده، نه طعم بوسهای دزدانه را چشیده و نه لذت همآغوشی عاشقانهای را تجربه کرده! سالهای سال افتخارش پختن قابلی درباری و مرغشکم پر و سمنک بود.
اما از یک جایی عاملیت خود را پیدا کرد و در این راه از هیچ برای خودش کم نگذاشت. یک روز صبح دید که جز “زن آقای دکتر” و “مادر نه اولاد” کس دیگری نیست. خواست نقشآفرینی کند، خودِ “عزیزه” را دوباره خلق کند. گفت که میخواهد درس بخواند. در سن نزدیک پنجاه سالگی شاگرد مکتب شد. هر روز کتاب و کتابچه را در بکس (کیف) میگذاشت و راهی مدرسه بزرگسالان میشد. البته او تمام تلاشش را میکرد که از “زنِ خانه بودنش” چیزی کم نشود! حداقلش این بود که غذای پدرم رأس ساعت دو و نیم که از کار میآمد سر میز آماده بود.
ما اولادهایی که در خانه بودیم دل خوشی از مدرسه رفتنش نداشتیم. مادری که درس داشت دیگر همهی حواسش به ما نبود و گاه غذایش میسوخت. در آن فضای مردسالار حاکم بر خانواده و اجتماع، تصور این که کارِ خانه و آشپزی و سير كردن شکم بچهها جز وظایف مادامالعمر مادر نیست و پدر هم باید مشارکت داشته باشد، به ذهن کودکانهی ما قد نمیداد. ما دیکتاتورهای کوچکی بودیم که یاد گرفته بودیم فقط “مادر” را موظف بدانیم و در کاستیها او را متهم كنيم و مقصر بشماريم!
در آن زمان مکتب رفتن مادرم بین خانوادههای افغانستانی مثل بمب صدا کرد. چندتایی حتی به او گفتند پس پیری درس خوانده به کجا میخواهی برسی؟ در خانه بشین و به اولادها و خانه و شوهرت رسیدگی کن! در بین مهاجران افغانستانی ساکن مشهد، هیچ زنی در سن و سال مادرم به دنبال آرزوهای بربادرفتهی خود در خارج از خانه نبود.
مادر ادامه داد ولی تا کلاس دهم بیشتر دوام نیاورد. در سن پنجاه سالگی، با آن بدن و مغزی که ذخایرش را خرج شیردهی و حاملگیهای پیاپی کرده بود، با وجود همه مخالفتها و سنگاندازیها، تا همان کلاس ده هم خوب تاب آورده بود.
مادر من یکی از زنان افغانستان است که نگذاشت همه زندگیاش به هدر برود. او حداقل چندسالی را صرف درسخواندن و شعر گفتن و انجمن و صندوق خیریه کرد؛ کارهایی که دستیابیاش به منابع قدرت و سهمگیری در خانواده و اجتماع را افزایش داد. مثل مادر من میلیونها زن افغانستانی دیگر هست که سینهشان مدفن آرزوهای بزرگ و کوچک است، زندگیشان حاصل اجبار و تندادن است، روزگارشان از تجربهی عشق تهیست. زنانی که زیر سلطه و سرکوب، زنانگیشان فراموش شده است. کودکیشان در خدمت پدر و برادر، جوانیشان در گرو همسر و اولاد و پیریشان هم در تنهایی و حاشیه رقم خورده است. همه زنانی که میتوانستند امروز نقاش، معلم، پزشک، موسیقیدان، خلبان یا نویسنده باشند! زنانی که در دورترین نقطهی خیالشان هم، گوشهی امنی، آغوش گرمی، قلب پذیرایی نبود. این جهانِ مردسالار زندگیها به مادران ما بدهکار است. آزادیها بدهکار است. جهانی مردمحور که جز خستگی و رنج و زخم، جز حسرت و فراموشی و درد، چیزی بر بدن سالمند و پیر مادر باقی نگذاشته است.
حالا او با سردرگمی به صدا و ساز من گوش میسپارد و با حافظهی در نوسانش، هر جای خاطراتش را که ورق میزند نشانهای از عشق نمییابد.١٣ عقرب ١٤٠٣ ف
هلن برمن
No comments:
Post a Comment