آوای زنان افغانستان

آوای زنان افغانستان

Monday, July 15, 2024

«با زور اسلحه دخترم را نکاح کردند»

 گوش به قصه‌ زنی نشستم که صورتش لاغرتر از حد معمول است و رنج و سختی زنده‌گی گوشت جانش را تکانده‌ است. چشمانش از شدت گریه و بی‌خوابی پندیده است و به‌سختی پلک روی هم می‌گذارد. ظلم و ستم و بی‌عدالتی چنان خسته و درمانده‌اش ساخته است که هیچ امیدی ندارد

و تمام دروازه‌های رو به افق را به روی خود بسته می‌داند. سرنوشت او هر لحظه‌اش یک عالم قصه‌ دارد و قصه‌هایش پر از غصه‌ است‌. حرف‌ها را از صحبت در مورد شوهرش آغاز می‌کند. شوهرش سرباز اردوی ملی بود. اجرای وظیفه او من‌حیث سرباز که در راستای خدمت به مردم و میهن بود، برای او و خانواده مایه افتخار و خرسندی بود. روایت زنده‌گی‌اش را چنین بازگو می‌کند:

«شوهرم بیش‌تر در سنگر بود و هر سه ماه بعد یک بار می‌توانست به خانه بیاید. هر بار که دوباره به سنگر برمی‌گشت، به من و فرزندانم می‌گفت برای قهرمان دعا کنید! اما آخرین باری که خانه را ترک می‌کرد، گفت با قهرمان خداحافظی کنید! انگار از قبل می‌دانست این بار برگشتی وجود ندارد. شوهرم را در نبردهای اخیر جمهوریت با طالبان از دست دادم و یکی از هم‌سنگرانش این خبر بد را با یک تماس ناگهانی برایم داد. به دلیل شدت جنگ حتا اجساد سربازان جان‌باخته به خانواده‌های‌شان تحویل داده نشد. شوهر من نیز یکی از آن‌ها بود.

یک هفته پس از شهادت همسرم شهر ما به دست طالبان افتاد و وحشت همه‌جا را در بر گرفته بود. همزمان با ورود جنگ‌جویان طالب به شهر، اکثر مردم فرار به دیگر شهرها را ترجیح دادند که ما هم از این جمع جدا نبودیم‌. با دو دختر و یک پسر کوچکم راهی کابل شدیم، ولی ای کاش آن روز اصلا از خانه بیرون نمی‌شدیم. (با چشمان غرق در اشک و صدایی که از شدت گریه به‌سختی قابل شنیدن است ادامه می‌دهد) هنوز از شهر بیرون نشده بودیم که با ایست بازرسی طالبان سر خوردیم. یکی از آن‌ها به سمت موتر ما آمده و نگاهی به داخل انداخت. نگاهش را به سمت من گرفت و پرسید محرم‌تان کجاست و کجا می‌روید. با ترس پاسخ دادم: به کابل. شوهرم وفات شده و پسر بزرگ‌تر ندارم.

بی‌هیچ حرفی دوباره به سمت گروهش برگشت و شروع به صحبت با یکی از آن‌ها کرد. در میان صحبت‌های‌شان چند باری به سمت موتر حامل ما نگاه کردند که باعث شد جراتم را ببازم و لرزه به تنم بیفتد.  بعد از چند دقیقه چند تن از گروه‌شان به سمت ما آمدند و یک تن‌شان که احتمالا قوماندان آن‌ها بود، خطاب به من گفت: مسیر راه جنگ جریان دارد و نمی‌توانید از جاده عبور کنید. در جریان صحبت‌هایش چشمانش روی صورت دخترم میخ‌کوب شده بود و دخترم از شدت ترس صورتش را میان چادر و دستانش پوشاند. به راننده دستور برگشت دادند و به ناچار باید دوباره به خانه برمی‌گشتیم.

در تمام مسیر یک موترسایکل‌سوار با فاصله زیاد در تعقیب ما بود که ترس بدی را در دلم انداخت. با برادر شوهرم تماس گرفتم و ازش خواستم یکی از پسرانش را به خانه ما بفرستد تا در این اوضاع تنها نباشیم. حدود نیم ساعت بعد از این‌که به خانه برگشتیم، درِوازه خانه کوبیده شد و پسرم به گمان این‌که پسر کاکایش آمده، بی‌هیچ پرسشی دروازه را گشود؛ اما پشت دروازه همان مردی بود که ما را از رفتن به کابل منع کرد. چند تن دیگر نیز کنارش حضور داشتند. بی‌هیچ حرفی وارد خانه ما شدند و دروازه را بستند. با ورود‌شان به خانه، دخترانم از ترس جیغ بلندی سر دادند و شروع کردند به کمک خواستن.

قوماندانی که آمده بود، سلاحش را به سمت ما نشانه گرفت و با صدای بلند داد زد: آرام می‌شوید یا خودم صدای‌تان را قطع کنم؟ صدای دخترانم آرام شد، اما به‌شدت می‌لرزیدند و بی‌صدا اشک می‌ریختند. با دستور آن‌ها بدون حرف نشستیم. فرزندانم با ترس سعی داشتند خود را در آغوشم پنهان کنند. نگاه قوماندان روی دخترم بود و مخاطب سخنانش من بودم: «برای نکاح آمده‌ایم. بهتر است مانع کار ما نشوید، چون به ضرر خودتان است.»

با گریه و عذرکنان به پاهای‌شان افتادم و التماس کردم که از دخترم بگذرند، اما گوش شنوای وجود نداشت. فریاد‌زنان و ناله‌کنان می‌گفتم کدام دین و قانون دختر پانزده‌ساله را به شوهر داده که شما این‌ کار را می‌کنید؟ اما فریادهایم هیچ جای را نگرفت.

به اجبار و با زور اسلحه نکاح دخترک را بستند و با خودشان بردند (گریه مجال حرف زدن را ازش گرفت و با چادرش صورتش را پوشاند.) دختری را با خود بردند که هیچ تجربه‌ای از زنده‌گی و سختی‌هایش نداشت. چیزی از زنده‌گی مشترک و خانه‌داری نمی‌دانست. او هنوز کوچک‌تر از آن بود که بتواند خانم خانه شود.

گریه‌ها و فریادهای دخترم را نمی‌توانم فراموش کنم. التماس می‌کرد اجازه ندهم او را با خودشان ببرند. بسیار سعی کردم قانع‌شان بسازم و مانع بردن دخترم شوم، اما در مقابل آن‌ها هیچ کاری از دستم ساخته نبود. پس از آن روز هیچ خبری از دخترم ندارم و به هر جا رفتم، دست خالی بازگشتم. کی گفته بدترین داغ برای یک مادر داغ مرگ فرزندش است؟ این‌که ندانی زنده است یا نه، دردش بیش‌تر است. من حتا مزاری را سراغ ندارم که بروم و بر سرش اشک بریزم. نه احوال زنده بودنش را دارم و نه آدرسی که به آن سر بزنم. مدت‌هاست در فراق فرزندم اشک می‌ریزم و جز اشک ریختن و دعا کردن هیچ پناهی ندارم.»

شیوا سادات

No comments: