آوای زنان افغانستان

آوای زنان افغانستان

Saturday, July 6, 2024

مهاجر فقر در حبس؛ روایت یک مادر از چگونه‌گی زندانی شدن پسرش در ایران

 خسته و دلگیر است. غم بزرگی در دل دارد. ظاهرش آشفته و گونه‌هایش آب شده است. استخوان‌های صورتش را به آسانی می‌شود شمرد. چشم‌های ریزش در میان حدقه گم شده و دید آن از شدت اشک‌ زیاد ضعیف شده است. در پیشانی‌ و دور گردنش خط‌های عمیق افتاده است.

نمی‌توان سن و سالش را حدس زد، زیرا سال‌هاست از فراق پسر دربندش خوار و ذلیل شده است. خبر آزادی و ادامه محکومیتش گاهی دلش را شاد و گاهی به عمیق‌ترین چاله غم و درد می‌کشاند. تعداد ماه‌هایی که پسرش در کشور ایران زندانی شده را از یاد برده است. چشمانش را به سمت شوهرش می‌چرخاند، اخم‌هایش بیش‌تر از پیش فرو می‌رود و با اشاره‌ای می‌گوید که چند ماه نه چند سال است که پسرش از آغوش مادر و پدر محروم شده و در زندان تاریک بالای سنگ‌فرش‌‌های سرد می‌خوابد. از آن سو صدای در گلو خفه شده با نفس‌هایی که به سختی از سینه‌ پردردش بیرون می‌شود، می‌گوید که بیش‌تر از شش سال شد. دیگر صدایی شنیده نمی‌شود و سکوت خوفناک حاکم در و دیوار خانه‌ای می‌شود که ثریا و شوهرش در آن در تقلای آزادی خود و فرزندشان از دنیای اندوهگین مهاجرتند.

ثریا، زن به ظاهر کهن‌سالی است که فراق فرزند او را از جوانی به پیری رسانده است. پسرش را ده سال قبل به دلیل وضعیت خراب اقتصادی به‌گونه قاچاقی راهی کشور ایران می‌کند. او سه سال در آن‌ جا کار می‌کند و به خانواده‌اش در افغانستان پول می‌فرستد.

بعد از گذشت سه سال، خبری از پسرش نمی‌شود؛ انگار زمین دهن باز کرده و او را بلعیده است. خانواده‌اش به دنبال او کشورهای ایران، پاکستان و ترکیه را جست‌وجو می‌کنند و از همه کسانی که او را می‌شناختند، می‌پرسند؛ اما هیچ کسی در مورد مفقود شدنش معلومات نداشت. با بغض در گلو می‌گوید: «هیچ جایی نماند که به دنبالش نبوده باشیم. ایران و پاکستان هر کسی را که می‌شناختیم خبرش را گرفتیم. همه می‌گفتند که شاید ترکیه رفته و توسط مرزبانان این کشور زندانی یا هم کشته شده است. حتا بعضی قاچاق‌برها را پیدا کردیم و در موردش پرسیدم، هیچ جایی نبود. فکر کردم پسرم کشته شده و نعشش را جایی انداخته‌اند. اما قلبم آرام نمی‌گرفت و کشته شدنش را قبول نمی‌کرد.»

پس از دو سال جست‌وجو، آن‌ها به این باور می‌رسند که پسرشان کشته شده است تا این که دوستان او خبر زنده بودنش را به پدر و مادرش در افغانستان می‌رسانند. آنان می‌گویند که پسرش زنده است و در یکی از زندان‌های کشور ایران زندانی است.

پس از تلاش‌های فراوان، سرانجام زندانی که پسرش در آن حبس است را می‌یابد و با او از طریق تلفون هم‌کلام می‌شود. او چگونه‌گی زندان شدنش را برای دوستان و خانواده‌اش توضیح می‌دهد.

پسر ثریا با تعدادی از بچه‌های هم‌وطنش در یک کارخانه کار می‌کردند و صاحب کارخانه به آن‌ها در آن‌ جا اتاق بودوباش می‌دهد. یک شب دو نفر از همکارانش با هم درگیر می‌شوند و جنگ‌ آنان شدت می‌گیرد. همه آنان دو گروه می‌شوند و با هم می‌جنگند. در جریان جنگ لفظی و فزیکی شیشه پنجره می‌شکند و به سر یکی از همکارانش می‌خورد و بیهوش می‌شود. همه فرار می‌کنند و پسر خانم ثریا با او می‌ماند و دوستش را به شفاخانه می‌رساند. دوستش در شفاخانه جان می‌بازد و پولیس‌ ایران پس از بررسی قضیه او را زندانی می‌کند و اتهام کشتن هم‌وطنش را بر گردن او می‌اندازد.

ثریا و خانواده‌اش در جریان شش سال همواره تلاش کرده‌اند تا قضیه پسرشان حل شود و او را از زندان بیرون کنند؛ اما دولت ایران هیچ توجهی به این قضیه نمی‌کند و به هر بهانه‌ای از آنان پول‌ گزافی می‌گیرد: «داروندار خود را در این شش سال از دست دادیم و هر چیزی داشتیم فروختیم، اما پسرم را آزاد نمی‌کنند. بارها وکیل گرفتیم تا قضیه‌اش را پیش ببرد. قضیه‌اش را پیش می‌برد، به دولت ایران که رسید همه چیز به جای اول برمی‌گردد. حالا هم برای ما گفته است که قضیه‌اش معلوم شده و باید خانواده‌ پسر کشته شده را پیدا کنیم، رضایت آنان را بگیریم و دیه بپردازیم. در صورتی که پسرم می‌گوید او کاری نکرده و دوستش اتفاقی کشته شده است.»

ثریا با شوهرش حدود یک سال است به کشور ایران آمده تا خانواده پسر کشته شده را پیدا کرده و پسرشان را آزاد کنند؛ اما پس از بارها تلاش نتوانسته است هیچ سرنخی از خانواده آن پسر بیابد. به گفته ثریا، دولت ایران به همین بهانه هیچ کاری برای رهایی پسرش نمی‌کند.

از دیواری که پشتش را بر آن زده است، محکم گرفته و سخت از جایش بلند می‌شود. عکس پسرش را از میان بیک بزرگی که همه نشانی او را در آن جا داده است، برمی‌دارد و با گریه‌های جان‌گداز عکس پسرش را نشان می‌دهد و می‌گوید که ده سال شده او را ندیده است.

فراق پسر او را خوار و ناتوان کرده و یگانه آرزوی او و شوهرش دیدن پسرشان است: «پیش از مردن باید پسرمان را ببینیم، آخرین آرزوی ما همین است.»

سخنانش را با جمله‌های ناامیدکننده به پایان می‌رساند و می‌گوید که جوانی پسر بی‌گناهش در زندان ملک بیگانه هدر می‌رود و هیچ کسی نیست تا دستگیر آنان شود.

فروغ،هشت صبح

No comments: