این روایت بر میگردد بهآغازِ دهه های شصت
آنسالها در کابل زنی میزیست بهنامِ "تاجوَر" که اختلالِ دماغی شدید داشت و مردم بهش میگفتند: "تاجوَرِ بیزناق
(بیزنَخ)."
بیشتر پیراهنِ کمرچینِ زرّی نقرهای میپوشید و بوتهای پلاستیکی سرخ که آن را هم یگان دکاندارِ دلسوز برایش خیرات داده بود.
افزون بر این، گاهی گُل پلاستیکی چرک؛ اما سپیدی را که از کدام جایی یافته بود، بر سر میگذاشت و لبهایش را با لبسرینِ کهنهایکه از پلاستیک میکشید، بهگونهی ناموزون و غیرِ ارادی سرخ میکرد و وسطِ پیادهروِ منتهی بهسینمای پلخمری میایستاد و با لبخندیکه بر لب داشت، به هر رهگذری که از کنارش میگذشت، میگفت: "اینه عاروس شدم، عاروس...."
و سپس بهپیراهنِ زرّی نقرهایاش دست میکشید و با خوشحالی چَک چَک میکرد.
برخی از آدمها با نگاههای عجیب بهاو میدیدند و با دقت اندامِ درشت و کشیدهگیهای بدنش را ورانداز میکردند.
آزارش به هیچ زندهجانی نمیرسید و همیشه در دنیای اختلالآمیزِ ذهنی خودش بود و از هیچکس هم چیزی نمیخواست.
یگان شبِ زمستان، پشتِ شیشهی پنجرهی هوتلِ "حاجی قدیر" در خُنک میایستاد و با حسرت به آدمهایی که در کافی گرم، کناربخاری کلان آبداندار نان میخوردند، نگاه میکرد.
جایی برای خسپیدن نداشت و هیچکس هم نمیدانست که از کجا و کدام ولایت، وارد این شهر شدهاست. در آسمان ستاره و در زمین یکبِلست جای برای زیستن نداشت.
معصومیّت از سر و وضعش میبارید و تنها به"عروس شدنش" میاندیشد و از تصوّر اینکه روزی عروس خواهد شد، بهسوی هر آدمیلبخند میزد.
آدمهای بد که خونِ شیطانی شهوتِ در رگهای شان جاری بود، ازش استفادهی جنسی میکردند؛ اما او اصلن معنای این بهرهجویی بدرا نمیفهمید و شبهای سردِ زمستان که معمولن کفشهای پلاستیکیاش لبریز از آبِ برف و باران بود و از سرما میلرزید، پی یکشبسرپناه میگشت و گاهی هم تا صبح زیرِ چترِ دروازهی یگان دکانِ بسته، زیر نور چراغ مینشست تا از باریدن برف و باران در امانباشد.
نمیدانم که پشتِ حسرتِ "عروس شدنش" چه ماجرای غمانگیزی وجود داشت. شاید هم رویدادِ ناگواری در زندهگی، او را بهاین حسرتواداشته بود.
پسانها صاحبِ دو سه فرزند شد؛ فرزندانی که هیچکس نمیدانست پدرِ شان کیست و این بارِ غم فرزندانِ ناشناخته را کی بهدوششگذاشتهاست.
کودکانش با پاهای برهنه و لباسهای چرکین، قد و نیمقد دورش میچرخیدند؛ اما تصوّر عروس شدنش همچنان در ذهنش جاری بود ومثلِ همیشه، بههر رهگذری که از پهلویش میگذشت، با خوشحالی پیراهنِ زربفت نقرهای چرکش را نشان میداد و میگفت: "اینه عاروسشدیم، عاروس!"
سپس مانند گذشته روی پیراهنِ زریاش دست میکشید و چک چک میکرد.
سالهای زیاد او دیگر خبری نبود
یکروز خبر شدم که تاجوَر، بدون آنکه حسرتِ عروس شدنش را پوره کند، از این جهان و آدمهای گندیدهاش رختِ سفر بستهاست تاعروسِ آسمانها شود.
روبرداشت از صفحه محترم فرهاد
No comments:
Post a Comment