ترس و وحشت با چرخش تکرار در بطن اتاق نیمه تاریک نطفه میبست .باد سرد خزانی با بیرحمی تمام خودش را بر در و دیوار میزد و شیشه ها از سیلی سوزنده باد برخود میلرزیدند
زرمینه بالشت را برداشت تا مطمین شود که کارد در جایش قرار دارد
دختری را به یاد آورد که شیفته کتاب و مطالعه بود . او کتاب میخواند و شعر میگفت به شعر و شاعری عشق میورزید . اما همینکه به خانه شوهر رفت چهره زنده گی را طور دیگری یافت ، یک چهره دوزخی و مملو از آتش باید بنابر حکم شوهر با کتاب و قلم میبرید . زیراکه شوهر از شعر و شاعری و کتاب خواندن زن خوشش نمی آمد . زرمینه خیلی میکوشید خواسته شوهر را برخودش بقبولاند اما زبان شعر را نمیتوانست خفه کند گاهیکه شعری بر
زبا نش جاری میشد دستانش به سوی قلم پیش میرفتند و بعد ورق پاره ها پر میشدند . و آنروز که شوهر عقب چیزی میگشت در الماری لباسهای زرمینه دستانش ورق پاره های پنهان شده زرمینه را که هریک تاریخی در پیشانی داشت لمس کرد . آنوقت دیو غضب در قلبش زنده شد و در لحظه ایکه زرمینه در خیالات شیرینی غرق بود ، کارد برنده یی بینی و لبهایش را از جغرافیای چهره اش جدا کرد و حال زرمینه نزد مادر پناه آورده بود و آنهمه یاد های تلخ هر شب در خاموشی فضای اتاق در ذهنش تکرار میشد و از سایه خودش هم میترسید . و بعد از گذشت سالها اولین شبی بود که مادر زرمینه را تنها گذاشته بود .
چراغ تیلی با دود غلیظی میسوخت . زرمینه چراغ را اندکی نزدیکتر آورد شعله چراغ تکان خورد . بر روی دیوار سایه زرمینه نیز تکان خورد . زرمینه از سایه خودش ترسید . چند لحظه در جایش ایستاد . بعد چیزی به فکرش خطور کرد . به سوی صندوق چوبی ایکه در کنج اتاق قرار داشت پیش رفت . نزدیک آن ایستاد . سر آنرا برداشت . سر صندوق آواز خشکی ایجاد کرد . زرمینه از آواز سر صندوق ترسید و تکان خورد . بعد دستانش در بین صندوق به جستجو پرداختند . از بین لباسهایش بقچه کوچکی را بیرون کرد. یک لحظه چشمانش کلکینها را دور زد بعد گره بقچه را باز کرد و از بین بقچه ورق پاره های یاد داشتهای لحظات غم انگیز زنده گی اش را بیرون آورد . بعد آمد تا بالای بسترش بنشیند . آواز پایی از عقب کلکین شنیده شد . زرمینه دوباره احساس ترس کرد . به نظرش آمد کسی از عقب شیشه سویش میبیند . با خودش گفت اینهمه از ترس است . عقب کلکین کسی نیست ، اما رفت سر را زیر لحاف کرد . از عقب لحاف ضخیم احساس کرد کسی عقب کلکین راه میرود . از خودش پرسید آیا درب حویلی را بسته بودم؟ سپس آواز پاها به دهلیز آمدند و به دروازه اتاق نزدیک شدند . زرمینه در جایش نیم خیز شد . کارد را از زیر بالشت برداشت . کسی دروازه را تکان داد . قلب زرمینه از جایش کنده شد . عرق سردی بر پیشانی اش نشست . در حالیکه دسته کارد را در دستش میفشرد با پاهای لرزان به سوی دروازه آمد . بعد صدای مادر را شنید که میگفت ." زرمینه من برگشتم ."
با شنیدن آواز مادر ، اوراق از دست زرمینه بر زمین افتادند و بر روی اتاق فرش شدند . بعد بزرگ شدند و بزرگ شدند اکنون اتاق برای ان اوراقی که پشتاره عظیمی از یک درد بزرگ را بر دوش میکشیدند خیلی کوچک بود و اوراق خود شانرا به بیرون کشیدند . بعد به سوی آسمان بلند رفتند . در تاریکی شب بی سحر نوشته ها با خنجر درد سینه شب را دریدند . دنیا روشن شد . زمینیان نوشته هارا به خوانش گرفتند و اکنون همه میدانستند که بر زنان و دختران سر زمینی به نام افغا نستان چی گذشته است .
کامله حبیب- مهری
No comments:
Post a Comment