آوای زنان افغانستان

آوای زنان افغانستان

Tuesday, September 5, 2023

زن ،ترس زندگی

ترس و وحشت  با چرخش تکرار در بطن  اتاق نیمه تاریک  نطفه میبست .باد سرد خزانی با بیرحمی تمام خودش را بر در و دیوار میزد و شیشه ها از سیلی سوزنده باد برخود میلرزیدند 

زرمینه بالشت را برداشت تا مطمین شود  که کارد در جایش قرار دارد 

انشب تعدادی از منازل برق نداشتند . زرمینه چراغ تیلی را که از آن دود غلیظی بر هوا برمیخاست  اندکی نزدیکتر آورد . از سایه خودش که بر روی دیوار نیمه روشن  کوتاه و دراز میشد وحشت کرد . چشمانش بر کلکین مقابل بخیه شدند . بار اول بود که در حویلی خاموش تنها مانده بود  . تصور کرد بر روی شیشه کلکین  دستانی در حرکت اند . بعد چشمانی را دید  که به او خیره شده بودند . تنش لرزید . با خودش گفت ." شاید این اوست که بعد از سالها  غرض کشتنم آمده است . و شاید هم دزد است . بعد آواز پایی در گوشهایش صدا برداشت . آواز پاها تاپشت دروازه رسید .  زنجیر دروازه باز شد . صدای پاها تا پشت سر او رسید . سپس دستانی از عقب او را به سوی خودش کشید و به شکل فجیعی در آغوش کسی فشرده شد . وارخطا به عقب خود دید . کسی در اتاق نبود . بالای خودش نهیب زد ." زرمینه از چی میترسی ، ترا چی شده ؟." آنوقت در حالیکه سر را میان هردو زانو گذاشته بود در لا به لای گلهای قالین زنده گی اش را مرور کرد .

    دختری را به یاد آورد که شیفته کتاب و مطالعه بود . او کتاب میخواند و شعر میگفت  به شعر و شاعری عشق میورزید . اما همینکه به خانه شوهر رفت  چهره زنده گی را طور دیگری یافت ، یک چهره دوزخی و مملو از آتش باید بنابر حکم شوهر با کتاب و قلم میبرید . زیراکه شوهر از شعر و شاعری و کتاب خواندن زن خوشش نمی آمد . زرمینه خیلی میکوشید خواسته شوهر را برخودش بقبولاند اما  زبان شعر را نمیتوانست خفه کند گاهیکه شعری بر

زبا نش      جاری میشد  دستانش به سوی قلم پیش میرفتند و بعد ورق پاره ها پر میشدند . و آنروز که شوهر عقب چیزی میگشت  در الماری لباسهای زرمینه  دستانش ورق پاره های  پنهان شده زرمینه را که هریک تاریخی در پیشانی داشت  لمس کرد . آنوقت دیو غضب در قلبش زنده شد و در لحظه ایکه زرمینه  در خیالات شیرینی غرق بود ، کارد برنده یی بینی و لبهایش را  از جغرافیای چهره اش  جدا کرد  و حال زرمینه  نزد مادر پناه آورده بود و آنهمه یاد های تلخ  هر شب  در خاموشی فضای اتاق در ذهنش تکرار میشد و از سایه خودش هم میترسید . و بعد از گذشت سالها اولین شبی بود که  مادر زرمینه را تنها گذاشته بود .

    چراغ تیلی با دود غلیظی میسوخت . زرمینه چراغ را اندکی نزدیکتر آورد شعله چراغ تکان خورد . بر روی دیوار سایه زرمینه نیز تکان خورد . زرمینه از سایه خودش ترسید . چند لحظه در جایش ایستاد . بعد چیزی به فکرش خطور کرد . به سوی صندوق چوبی ایکه در کنج اتاق قرار داشت پیش رفت  . نزدیک آن ایستاد . سر آنرا برداشت . سر صندوق آواز خشکی ایجاد کرد . زرمینه از آواز سر صندوق  ترسید و تکان خورد . بعد دستانش در بین صندوق به جستجو پرداختند . از بین لباسهایش بقچه کوچکی را بیرون کرد. یک لحظه چشمانش کلکینها را دور زد بعد گره بقچه را باز کرد  و از بین بقچه  ورق پاره های  یاد داشتهای  لحظات غم انگیز زنده گی اش را بیرون آورد . بعد آمد تا بالای بسترش بنشیند . آواز پایی از عقب کلکین شنیده شد . زرمینه دوباره احساس ترس کرد . به نظرش آمد کسی از عقب شیشه سویش میبیند . با خودش گفت اینهمه از ترس است . عقب کلکین کسی نیست ، اما رفت سر را زیر لحاف کرد  .  از عقب لحاف ضخیم احساس کرد کسی عقب کلکین راه میرود . از خودش پرسید آیا درب حویلی را بسته بودم؟  سپس آواز پاها به دهلیز آمدند و به دروازه اتاق نزدیک شدند . زرمینه در جایش نیم خیز شد . کارد را از زیر بالشت برداشت . کسی دروازه را تکان داد . قلب زرمینه از جایش کنده شد . عرق سردی بر پیشانی اش نشست . در حالیکه دسته کارد را در دستش میفشرد  با پاهای لرزان به سوی دروازه آمد . بعد صدای مادر را شنید  که میگفت ." زرمینه من برگشتم ."

با شنیدن آواز مادر ، اوراق از دست زرمینه بر زمین افتادند و بر روی اتاق فرش شدند . بعد بزرگ شدند و بزرگ شدند اکنون اتاق  برای ان اوراقی که  پشتاره عظیمی از یک درد بزرگ را بر دوش میکشیدند خیلی کوچک بود و اوراق خود شانرا به بیرون کشیدند . بعد به سوی آسمان  بلند رفتند  . در تاریکی شب بی سحر نوشته ها با خنجر درد سینه شب را دریدند  . دنیا روشن شد . زمینیان نوشته هارا به خوانش گرفتند و اکنون همه میدانستند  که بر زنان و دختران سر زمینی به نام  افغا نستان چی گذشته است .

کامله حبیب- مهری

No comments: